تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۱۰۵ مطلب توسط «ش. قاف» ثبت شده است

شاید تمام ِ چیزی که از تو می‌دانستم ، دروغی بیش نبود. دروغی که آن‌قدر ماهرانه به خودم تحمیل کرده ام که حالا دیگر برای من دروغ نیست، یقین است. یقین ِ بی‌ثباتی که گاه گداری هم نقاب‌اش ناغافل کنار می‌رود تا تمام عقایدم را به تزلزلی شدید تر از همیشه و هرگز گرفتار کند. و فکر ِ سمج ِ لجوجی که دائم در جمجمه ام طنین انداز می شود: که تو که بودی؟ کجا بودی؟ چه‌طور آمدی؟ هنوز هستی اصلاً یا نه؟ یا میانه های ماجرا که حواس من، پرت ِ از جهان و جمع ِ اکتشاف ِ تو بود، رها کردی و رفتی؟ و آن‌قدر غرق ِ معنویت ِ حضور ِ تو بودم که نبودنت‌ات به چشم نیامد؟ حضوری که هرگز حتی حقیقتی نداشت؟

و من، تمام ِ روزهای سخت را، تمام روزهای نبودن و به گمان ِ من بودن‌ات را، به یاد کسی سپری کردم که خیلی، خیلی شبیه ِ تو بود. چشم در چشمانی به مهربانی ِ چشمان تو دوختم، غصه‌هایم را با قلب ِ پاک و بی‌کران ِ چون تو یی قسمت کردم، خیابان‌های دلتنگی و تنهایی‌ام را با کسی قدم زدم که صدای قدم‌های آمدن‌اش، رسیدن ِ تو را مژده می‌داد، آهنگ ِ لالایی‌های شبانه‌ام ، سوار ِ طنینی به دلنشینی و شیوایی ِ لحن ِ کلام ِ تو بود، قلب‌ام از ضربان ِ تو در سینه می‌تپید .. 
خاطرات‌ام را با کسی رقم زدم که گمان می‌کردم تو بودی، و چه گمان ِ واهی و ساده‌لوحانه ای بود ..
فکر می‌کردم تو را داشتم.
فکر می‌کردم تو را دوست می‌داشتم.
ولی حالا می‌دانم، کسی که دوست‌اش داشتم، تو نبودی.
تصوری بود که از تو داشتم.
و حتی همان کسی که تو نبودی را هم به راستی نداشتم. دستانش را، به راستی در دست نمی گرفتم. به راستی در چشمانش در چشمانش نمی نگریستم و در عمق وجودش به جستجوی عمیق ترین نداشته هایم نمی پرداختم.  حضور ِ غبارمانندی بود میان افکار ِ بی شمار ِ دیگرم که برای ناپدید شدن، برای رفتن، نبودن، وابسته ی کوچک ترین واکنشی بود.. حتی همان کسی که تو نبودی را هم به راستی نداشتم. نه تو را داشتم و نه چون تویی را. چشمانش، می دانم، گمان می کردم که مروّح بودند و چه خوش خیال بودم: گوی های بلورین ِ مینیاتوری. تصور ِ واهی و بنای یادبودی از کسی که هرگز نبود.
خاطراتی بودند - چه بسیار - که با تو رقم خوردند و چه بی‌خبر بودی از وجودشان.
چه بی‌خبر بودی از من، که با تو زیستم، با تو بنا کردم، و با تو مُردم.
چه‌قدر دروغین بودی.
چه‌قدر بودم و چه‌قدر نبودی.

به خودم قول دادم که تا وقتی دل ات تنگ نباشد، برای حرف زدن تلاشی نکنم. که این احتمالاً یعنی تا ابد. قول ِ من اما چه قدر دوام دارد؟! کمتر از یک روز. به دو روز که برسد، می شکنم. کم می آورم. می زنم زیر قولم. تا الآن، تقریبا یک روز می گذرد. فردا موعد شکستن است.

تو از اینها، چیزی می فهمی؟ سه روز هم خبری نباشد کک ات می گزد؟ چهار روز؟ یک ماه؟ می توانی پوزخند تلخی را که همین لحظه کنج لبانم جا گرفته تصور کنی؟


چند روزه بدجوری داره می چرخه تو سرم! نمی دونم چرا. شاید اینجا بذارمش یه ذره رها کنه مغزمو.

​ فکر کردی تمام ِ مشکلتو

توو یه آغوش ِ گرم حل کردی

نه عزیزم! کدوم آرامش؟!

من ِ دیوونه رو بغل کردی.

رستاک-منزوی


ش. قاف ۹۷-۳-۰۵ ۷ ۱ ۴۲۵

ش. قاف ۹۷-۳-۰۵ ۷ ۱ ۴۲۵


مثل همیشه، پُست های وبلاگمو زیر و رو می کردم. از بالا تا پایین می رفتم و دوباره بر می گشتم بالا. رفرش می کردم؛ ( انگار که کسی غیر از خودِ من ای که اینجا نشسته ام و دارم مثل دیوونه ها مرور خاطره می کنم هم هست که بتونه تغییری ایجاد کنه و من با رفرش کردن شاهدِ اون تغییر جدید باشم. ) با مرور هر پُست می گفتم دختر! دیدی دو ماه گذشت از اون گریه ها؟ دیدی الکی الکی نُه مااااه (!!) گذشت از اون تجربه ی نابِ عجیب؟ یادته خستگیا رو؟ صدا ها .. صدای حرفا .. قدم های اومدنا .. دور شدنا .. رقصیدنا ..

چشمم افتاد به ستون سمت راست. همون جایی که بازدید و نمایش و این قرتی بازیا رو می نویسه. دیدم روزشمارِ عمر وبلاگم از 340 رد کرده. گفتم ببین داره یک سالش می شه دختر! یک سالگی سال مهمیه. مثل پونزده سالگی، هجده سالگی، چهل سالگی، صد سالگی .. دست بنجبون پس! یه کاری کن!

چی کار کنیم حالا پگاه؟! تولد بگیریم واسه ش؟ پُست بذاریم و لینک عکس کیک با شمع " 1 " و متن لینکو بنویسیم " بفرمایید کیک " ؟ یا تولدت مبارک اندی آپلود کنیم؟

پگاه می گه چرت و پرت نگو. تولدت مبارک؟ آپلود؟ مسخره کردی منو؟

 عصبی نشو حالا. اون روحیه منطقیتو بیدار کن پگاه. نیاز دارمش.

پگاه می گه تغییر! مگه نمی گن تغییرِ هرباره، تولدی دوباره است و نمی دونم چیچی؟ بکوب از نو بسازش.

خوشم اومد دختر. هیچ جای این وبلاگ با حالِ یک سال پیشِ من سازگار نیست دیگه. بزن بریم بسازیمش. مگه نمی گن بهار فصل شروعی دوباره ست؟ طراوت و تازگی؟ بریم تازه شیم دیگه. آ ماشالا.

 

پگاه با یه نگاه تحسین آمیزی نشسته بود بغل دستم.کلی شعر خوندیم. اسم پیدا کردیم. عکس دیدیم. ببرها و بن بست های عاشق رو زیر و رو کردیم. 

راضی ایم از نتیجه ش.

خوش اومدی روژند! خوش اومدی رفیق! دیدی حالا کل وبلاگ مال تو شد؟

دمت گرم پگاه.

________________

روژند یعنی آفتاب.

ولی من هنوز از تلفظش مطمئن نیستم.

 


ش. قاف ۹۷-۳-۰۱ ۶ ۲ ۴۴۳

ش. قاف ۹۷-۳-۰۱ ۶ ۲ ۴۴۳


پُر شدن چشمامو نتونستم کتمان کنم. فکر کنم فهمید. جتما فهمید.

سرم رو انداختم پایین. نفهمیدم کجا می رم. رفتم. فقط رفتم.

رفتم و احتمالا آدمای دیگه ای هم پشت سرم اومدن.

بی صدا از پله ها پایین رفتم. متین. با وقار.

نور آفتاب چشمامو زد. احتمالا سگرمه هام رفت توو هم. با ابهت. مثل همون لقبی که همیشه بهم می دن. احتمالا با چاشنی عصبانیت.

کی می دونست که دیگه عصبانیت معنی نمی داد واسه م.

شکسته تر از گسل. گرفته. مثل خورشید بودم که پناه گرفته بود پشت ابر برای پاک کردن اشکش.

متین و آروم نشستم یه گوشه. زیر آفتاب. مثل یه زن شصت ساله زانوهامو تکیه گاه آرنجام کردم و پیشونیمو به دستای به هم گره خورده م تکیه دادم.

اخم و فیگورم ، یه زن شصت ساله بود. و حالا،

اون زن شصت ساله ی خسته، مثل یه دختر بچه ی شیش ساله اشک می ریخت.

مثل یه دختربچه شیش ساله که عروسکش زخمی شده باشه نفس نفس می زد بین اشکاش.

دماغش رنگِ دماغ هویجی یه آدم برفی بود.

بین گریه هاش مهربون تر از همیشه لبخند می زد. فقط می گفت « هیچی. » و لبخند می زد.

کسی رو پیش روی خودش می دید که آینه ی دق این روزهاش بود.

آینه ی دق دلش نمی اومد توی اون شرایط هم آینه ی دق باشه.

خودشو راضی کرد. برگشت. گفت من دارم می رم.

دختربچه ی پیر لبخند زد. گفت برو. ولی دلش طاقت نیاورد. شکست. بغض زن شصت ساله. آبنبات دختر شیش ساله.

گفت اینجوری نمی رم ها. لحنش همیشه همینه. ولی نمی تونست آینه دق باشه.

دختربچه دست داد. گفت برو.

دور شدنش رو تماشا کرد.

گفت من چه کار کنم اینو آخه؟!

خندید.

شکست.

رفت.


ش. قاف ۹۷-۲-۲۷ ۵ ۲ ۳۶۳

ش. قاف ۹۷-۲-۲۷ ۵ ۲ ۳۶۳


می خوام مهربون ترین آدم دنیا بشم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ش. قاف ۹۷-۲-۲۶ ۶ ۱ ۴۷۲

ش. قاف ۹۷-۲-۲۶ ۶ ۱ ۴۷۲


١٣٩٧/٢/١٥
٠٠:٥٩
گفتم چی کار کنم؟ خب حرف بزنم! آره باید حرف بزنم. از چی بگم؟ نمی دونم. با کی بگم؟ نمی دونم. گفتم خسته شدم از ندونستن و ابرازش. گفت تموم می شه.
خسته شدم از ندونستن. حرف نداشتن، نگفتن. میگن یه چیزایی توی سرنوشت آدمه. ندونستن سرنوشت منه. سرنوشتی که نمی دونمش.

{ آخرم نفهمیدم لای درای مترو گیر کرده بود سرنوشت ِ ما، توی تاکسی جا مونده بود؟ }

گفت چرا همه، یه «تو» دارن که میره شایا؟
گفتم شاید چون فقط اونایی که رفتنی ان، «تو» می شن. میگه بهم گفتی از هرچی بترسی سرت میاد. می فهمه ترسیدی، می ذاره میره. به جهنم که کسی نشسته منتظر اصلا. منتظر تلنگر، منتظر یه نگاه که میونِ قدم های رفتنت و دور شدنات، برگردی بدوزی به چشاش، برای یه لحظه هم که شده. منتظر یه انکار، که بگی شوخی کردم دیوونه، که چشماشو ببنده و باز کنه و نرفته باشی. گفتم نذار باز بمونه این پنجره ی لامصب. آخه «تو» ها همشون عاشق نور ن. دلشون طاقت نمیاره یه جا نشستنو. چاردیواری زندونه واسه ش. اسیرش کردی تو یه شیشه، پنجره باااز باز، به امون خدا. دلش طاقت نمیاره، ولت می کنه میره. گفته بودم پنجره رو وا نذار.

{ بالاتو تکون دادی، کل شیشه بوی رفتن گرفت. }


( قشنگ بودی. چه طوری بگم؟ خیلی قشنگ بودی. همه ی دنیا هم که بگن نه، من بازم ببینمت دلم میره برای قشنگیات. )

گفتم چرا میگی دوسش داری؟ گفتی وقتی کسی رو دوست داری، راه رفتنش، لحن صداش، حرف زدنش، نشستنش، پا شدنش، واستادنش، همشون دلتو می بره. حرف که می زنه میخوای دنیا ساکت شه و گوش کنه بهش. اینا کافی نیست؟
خیلی قشنگ بود واسه ت. می دونم.

{ قشنگ بودی. همیشه همه، یه «تو» دارن توو زندگیشون که خیلی قشنگه. }

گفتم باور نکردم که خوبی.
گفتی خوبم ولی چراغِ دلم روشن نیست. دیدی دلت که تنگ میشه، روشنایی هم پر می زنه میره ازش؟ دیدی هرچی دلتنگ تر میشی، پرتو نوری که از وسط قلبت رد میشه هم باریک تر میشه؟ دیدی سیاهیشو با هزارتا شمع و چلچراغ نمی شه بهش برگردوند؟ انگار تشنه ی تاریک تر شدنه. هرچه قدر نور بریزی تو وجودش تاریک تر می شه. می بلعه روشنایی رو. دیدی چه قد تاریک و نمناکه دلی که تنگه..؟

{ دیدی بری هر روز غروبه؟ } 

{ دیدی باز زندگی مزه دیفن هیدرامین گرفت؟!
چرا همه یه تو دارن که میره؟! }

 


ش. قاف ۹۷-۲-۱۵ ۳ ۳ ۵۰۰

ش. قاف ۹۷-۲-۱۵ ۳ ۳ ۵۰۰


میگم نگه داشتمش. یه جای امن.
میگی دیوونه.
آره. دیوونه م من. دیوونه نبودم که می ذاشتم از یادم بره. فراموشم بشه تمام غصه و دردا رو. شیش ماه شد؟ یک سال؟ بیشتر از اون. مگه کسی به غیر از یه دیوونه، نگه میداره علت و خاطره ی آشوب بودناشو؟ مثل آینه ی دق که شکستنی نباشه. یا باشه، ولی نتونی بشکنیش. نخوای بشکنیش. یه چیزی مثل خودآزاری. دیوانگی. درست گفتی " دیوونه " رو. همیشه میگفتی. همیشه درست میگفتی. درست میگی.
.

.
( نشستی حرفاشو دلِ سیر خوندی برای آخرین بار، نه؟! )

خندیدی بهم؟ گفتی " دیوونه "  ؟ 
نفهمیدی. هیچوقت نمی فهمی.
.

.
تنها خوبیش اینه که دیوونه هرچی داره کار به کسی نداره.
.

.
گفتم تو با یه روانی خطرناک دوست شدی.
گفت تو که راست میگی.
راست می گفتم ولی باور نکرد. بد تموم می شه واسش یه روز. مطمئنم.
باید باور می کرد.

 

#حرفهای_گیج_نامربوط


ش. قاف ۹۷-۲-۱۱ ۴ ۱ ۳۸۳

ش. قاف ۹۷-۲-۱۱ ۴ ۱ ۳۸۳


می دانی لوییزا، روزهای زیادی هست که ابرهای تیره - مثل همانها که پیش از رعد و برق، همچون رخت سوگواریِ بر پیکر غصه دارِ آسمانت می نشینند و روشنایی روز و تاریکی شب را بی تفاوت می کنند. - تمام قلبِ کوچکم را احاطه و نفس کشیدن را برایم دشوار می کنند. روزهای خیلی خیلی زیادی هست که دلم تنگِ تنگِ تنگ می شود. قدّ لانه ی یک مورچه، از آن هم کوچکتر، قدّ تو، که هر شب، دووور از پنجره ی اتاقم می نشینی به سوسو کردن. و می دانی مسخرگی اش کجاست لوییزا؟ این که هرگز نمی دانم چه کسی، یا چه چیزی، مسبب این همه دلتنگ شدن ها ست. دلم با تمامِ کوچک شدگی اش، همه ی جانم را خسته و دردآلود و بی جان می کند، آن قدر که حتی تحمل صدای عزیزترین هایم را هم ندارم. فقط تو می مانی لوییزا ، که دیوار هم زبان باز کند، تو با من سخنی نمی گویی.  تو هرگز سخنی نمی گویی لوییزا. آن قدر سکوت می کنی و گوش می سپاری که از تو متنفر می شوم- و عاشقت هم.
این جور وقتها، دلم می خواهد هم تنها باشم و هم کسی کنارم باشد. کسی که هم حرفی با او نداشته باشم و هم حرفهای زیادی برای گفتن به او داشته باشم. و برای او فرقی نکند که من کدام یک را انتخاب می کنم، هم سکوتم را بشنود و هم کلامم را. هم پوچی ام را و هم لبریز بودنم را. هم خشم و هم معصومیتم را و هم قهر و هم آشتی ام را. گریه های بی اختیار و خستگی هام را تاب بیاورد. تاب بیاورد ولی نرود، بماند، پناهم باشد. همانطور که تو هستی، لوییزا - حداقل تا سال های سال.
این جور وقتها که دلم خیلی تنگ می شود، تنهایی ام خیلی ملموس تر و عمیق تر می شود. حتی برای آنها که روبرویم نشسته اند نامرئی می شوم. دقیقا روبروی من اند، اما ذره ای حس نزدیک بودن نمی دهند. چون تو خوب می دانی لوییزا ، معیار سنجش فاصله، متر و فرسنگ نیست، اتصال بین قلبهاست و افکار که دوری و نزدیکی آدمها را معلوم می کند. وقتهایی که دلم تنگ می شود، حتی اگر وسط ایستگاه مترو -که تو نمی شناسی اش- ایستاده باشم، حس می کنم در دوردست ترین جزیره ی بی آب و علف جهان ایستاده ام. تنهای تنهای تنها.
و این جور وقتها، درگیر فکرهای عجیب و غریبی می شوم لوییزا. نمی دانم از آخرین باری که کسی را با تمام وجود در آغوش گرفته ام چه قدر گذشته است. یک روز، یک هفته، یک ماه، ده هفته، ده ماه، یک سال؟ کسی هم هست که دلم صمیمانه در آغوش گرفتنش را بخواهد؟ قلبم آنقدر کوچ و تنگ و تاریک شده که هرچیزی به جز خستگی را پس می زند. آن قدر از دلتنگی اشباع شده ام که نمی دانم دلم برای کدام یک از عزیزانم تنگ شده؟ اصلا هنوز کسی را دارم که با تمام وجود دوستش داشته باشم؟
من فکر می کنم دلتنگی هام، از یک خلا بزرگ در زندگی ام نشات می گیرند. نمی دانم این خلا، عاشق نبودن است لوییزا ؟! شاید عاشق کسی بودن، امید را هدیه می دهد و محبت را، سرزندگی را. شاید همه چیز به چشم یک قلبِ عاشق، زیباتر به نظر برسد، و خوش به حالِ تو که عاشق آسمانی لوییزا.

______________________

 * لوییزا ( luisant ) : کلمه فرانسوی به معنای درخشنده


ش. قاف ۹۷-۲-۰۷ ۳ ۱ ۳۵۳

ش. قاف ۹۷-۲-۰۷ ۳ ۱ ۳۵۳


و درست همون جایی که از همه دنیا خسته می شی میای سراغ من. چون گوش می دم. همیشه برای گوش دادن به تو وقت داشته م. حتی وسط میدون جنگ. وسط سیل. وسط کویر. وسط جنگل. وسط طوفان نوح. وسط آتیش. وسط قیامت. وسط بهشت. وسط جهنم. وسط مرگ.

 


+ Seul sur nos cendres, en équilibre
Mes poumons pleurent, mon coeur et libre
Ta voix s'efface de mes pensées ..

( تنها بر روی خاکستر خاطراتمان، آرام و ثابت

ریه هایم می گِریند، اما قلبم آزادست

صدای تو به آرامی از خاطرم محو می شود .. )


 

و من به روزی فکر می کنم که می خونی اینجارو. و می ترسم.


ش. قاف ۹۷-۱-۰۶ ۸ ۲ ۵۵۵

ش. قاف ۹۷-۱-۰۶ ۸ ۲ ۵۵۵


هرچه از من مانده، تنها «تو» ست؛ می بینی؟! انگار خیلی وقت است که دیگر نتوانسته ام خودم باشم. نه اینکه رنگ عوض کرده باشم ها، نه. انگار قلبم دیگر فقط با فرمان مغز خودم نمی تپد، نوساناتش با حال خودم پایین و بالا نمی شود. می دانی؟ انگار نه اراده ای برایم مانده و نه استقلال هویتی. از آخرین دفعه ای که برای «خودم» ناراحت بودم، خیلی می گذرد. شاید چند هفته، چند ماه. نمی دانم. ولی می دانم که امروز، تقریبا خودم را نمی شناسم.

خیلی وقتها آرزو می کنم ای کاش می توانستم چند بار زندگی کنم. آن وقت شاید می توانستم چندین بار چهارده، پونزده ساله باشم. چندین بار فرصت اشتباه کردن داشته باشم. یکبارش را خجسته ی بیخیال باشم، یکبارش را برای آرزوهایم سگدو بزنم و همانی که دوست دارم باشم، یک بار دیگرش را کله خرابی کنم و یکبارش را هم، مثل الآن، روانی و پیچیده و بلاتکلیف. یا حداقل کاش می توانستم به ذهن آدمهای دیگر حمله ور شوم و خاطرات چهارده، پونزده سالگی شان را بخوانم، بلکه بفهمم آنها هم همین قدر گیج و مبهم و درون گرا بوده اند یا نه؟! آنها هم همین‌قدر برای هرچیز کوچکی مضطرب بوده اند یا نه؟ آنها هم خودشان را گم کرده بودند یا نه ..؟!
دیده ای وقتی تهِ دلِ آدم خالی می‌شود چه حسی دارد؟ انگار با سرنگ، وسطِ دهلیزت هوا تزریق کنند. انگار یکهو مغز و قلب و تمام بدنت از کار می‌افتد و خلاءِ وحشتناکی که درست وسطِ قفسه سینه ات احساس می‌کنی، به قدرِ برهم فشردنِ پلکها و گوش دادن به صدای سقوطِ قلبت به دورترین نقطه جهان، به قدر سالها و قرنها و کهکشانها، طول می‌کشد. گفته بودم وقتهایی که فکر می‌کنم، به این حال دچار می‌شوم؟ امروز به اندازه هزارسال طول کشید. هزار بار دلم از غصه ی تو ریخت.
 شمارِ شبهایی که از غصه ی تو گریسته ام و با غصه ی تو به خواب رفته ام از دستم در رفته. و تو هیچ‌کدام از اینها را نمی‌دانی و اگر بدانی هم، نمی‌فهمی که چرا. بین خودمان بماند، من هم نمی‌فهمم.
گفته بودی کنار بگذار هر چیزی را که انقدر درگیرت می‌کند، حتی اگر من باشم. حتی اگر تو باشی؟ کاش می‌توانستم به همین راحتی که تو از رهایی حرف می‌زنی، کنارت بگذارم.
اما می‌بینی؟ یک جایی آدم وا‌ می‌دهد! می‌بُرد. از پا می‌افتد. خسته می‌شود. می‌گوید بس است دیگر هرچه بوده. من حالا روی همان نقطه ایستاده ام. شاید خیلی وقت است که روی همان نقطه درجا می‌زنم و نمی‌خواهم باور کنم که کم آورده ام. حتی اگر باور کنم هم، کاری از دستم ساخته نیست. وسط جزیره ای گیر افتاده ام که نه راه پس دارم و نه راه پیش. نه می‌توانم زمان را به عقب برگردانم و نه می‌توانم تو را کنار بگذارم. تویی که حتی فکر دوریت تمام تنم را می‌لرزاند. که دو روز نبودنت قلبم را از دلتنگی مچاله می‌کند. می‌دانم تا پایان این ماجرا همین‌قدر خسته و همین‌قدر مبهوت می‌مانم. ناخواسته پیرم کردی، خیلی پیر.
می‌بینی چه‌قدر گم شده ام؟ دیگر چیزی از «من» نمانده که نگرانش باشم. حالا مثل یک انبار غصه ام. مدام دلشوره تو را دارم. حتی اگر نخواهی، نخواهم. گفته بودم دستِ من نیست. دستِ هیچکس نیست. .ته غصه هات هم، روشنایی بی انتهایی ست که دلم را گرم می‌کند. اتفاق عجیبی بودی. خیلی عجیب.
کاش هرگز انقدر زود بزرگ نمی‌شدم. کاش درگیر بزرگیها نمی‌شدم.
هرچه از من مانده تنها «تو» ست؛ می بینی؟!


 تو می دیدی، همیشه.

روزی که بروم پی زندگیِ -بدون تو- پوچ و توخالی خودم، هیچکس بعد از تو حالم را نمی داند.


 

+ این آهنگ. :))

اشکاتو کی می شمره وقتی که
دستای من از گونه هات دوره
رفتن همیشه اختیاری نیست،
آدم یه جاهایی رو مجبوره
میرم، با اینکه عاشقت هستم
با اینکه چشمای تَری دارم
ای کاش بفهمی که برای تو
آرزوهای بهتری دارم..

آدم یه جاهایی رو مجبوره - رضا یزدانی 


ش. قاف ۹۷-۱-۰۳ ۳ ۲ ۵۳۶

ش. قاف ۹۷-۱-۰۳ ۳ ۲ ۵۳۶


اون دفعه داشتم سخنرانی می‌کردم که بابا، نکنید این کارا رو. به خدا اینی که هوروش بند و پازل بند و ماکان بند و کوفت بند و زهرمار بند دارن بعنوان موسیقی بهتون حواله می‌کنن ، اهانته بهتون. ظلم به موسیقیه. شوپن و لیست و بتهوون اگه زنده بودن و می‌دیدن موسیقیِ امروز، افکتای آماده ی انواع نرم افزارای دی‌جی ئه و بْیت های مختلف که روی هم سوارن و تهشم اون آقا صداخوشگله اسم آهنگسازو میگه، ( نمی‌دونم شان یه «آهنگساز» انقد پایینه که اسمش ته آهنگ گفته شه؟ بابا امضای آهنگساز، رنگ موسیقیشه. اگه آهنگتون جنس و رنگ داشت که دیگه جامه نمی‌دریدین که همه بفهمن آهنگ مال شماست ) و وای که اگه می‌دونستن می‌نشستن دسته‌جمعی شیون سر می‌دادن و روله روله می‌کردن :))))
خییییلی چیزا هست که من درباره موسیقی نمی‌دونم. در واقع من صراحتاً هیچ چیز درباره موسیقی نمی‌دونم. مطلقا هیچ چیز. ولی همون اندک مسائلی رو که سعی کردم بفهمم، همون انگشت شمار دفعاتی که دقت کردم تا شاید عمقش رو حس کنم، لرزیدم از دنیا ش، عمقش، وسعتش. اینکه چه قدر واضح صحبت می کنه باهات، چه قدر ملایم نُتا میان می شینن کنار همدیگه و جمله می شن و قصه می گن .. که چه قدر شیوا می گن از خشم، عشق، نفرت، شادی، ترس، غصه، دلتنگی، هیجان .. درست همونجایی که زبان از گفتن و قلم از نوشتن عاجز میشن، داستان موسیقی آغاز میشه و تا ته قلبت نفوذ می کنه .. من هیچی نمی دونم از موسیقی اما می دونم زبان من از توصیفش قاصره و فقط موسیقی می تونه موسیقی رو معنا کنه.
و واقعا این عظمت رو نمی شه نادیده گرفت و به راحتی اسم هر اثری رو گذاشت موسیقی و بعد هم ادعا کرد که سلایق باهم متفاوتن. همیشه بحث سلیقه و پسندیدن درمیون نیست، بحث ارزش هنری هم هست که خب. چی بگم بیش از این. نه اینکه گوش دادنش بد باشه ! اصلا ! فقط سلیقه و سبْک نشه کاش.

 

حالا جالب اینجاست که با تمام این توصیفات، خودم به طرز انکارناپذیری سوق یافته م به سوی همین آهنگا و جدا هم نمی شم =))) می گن مسخره نکن خدا سوسکت می کنه ها. سوسک شدم قشنگ.


حالا بیایم یکم موسیقی «فاخر» گوش کنیم بشوره ببره سخنرانیای پوچ منو. =))

 

کار دادی دستم- پازل بند


ش. قاف ۹۶-۱۲-۲۶ ۴ ۱ ۴۳۳

ش. قاف ۹۶-۱۲-۲۶ ۴ ۱ ۴۳۳


۱ ۲ ۳ ... ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.