تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


١٣٩٧/٢/١٥
٠٠:٥٩
گفتم چی کار کنم؟ خب حرف بزنم! آره باید حرف بزنم. از چی بگم؟ نمی دونم. با کی بگم؟ نمی دونم. گفتم خسته شدم از ندونستن و ابرازش. گفت تموم می شه.
خسته شدم از ندونستن. حرف نداشتن، نگفتن. میگن یه چیزایی توی سرنوشت آدمه. ندونستن سرنوشت منه. سرنوشتی که نمی دونمش.

{ آخرم نفهمیدم لای درای مترو گیر کرده بود سرنوشت ِ ما، توی تاکسی جا مونده بود؟ }

گفت چرا همه، یه «تو» دارن که میره شایا؟
گفتم شاید چون فقط اونایی که رفتنی ان، «تو» می شن. میگه بهم گفتی از هرچی بترسی سرت میاد. می فهمه ترسیدی، می ذاره میره. به جهنم که کسی نشسته منتظر اصلا. منتظر تلنگر، منتظر یه نگاه که میونِ قدم های رفتنت و دور شدنات، برگردی بدوزی به چشاش، برای یه لحظه هم که شده. منتظر یه انکار، که بگی شوخی کردم دیوونه، که چشماشو ببنده و باز کنه و نرفته باشی. گفتم نذار باز بمونه این پنجره ی لامصب. آخه «تو» ها همشون عاشق نور ن. دلشون طاقت نمیاره یه جا نشستنو. چاردیواری زندونه واسه ش. اسیرش کردی تو یه شیشه، پنجره باااز باز، به امون خدا. دلش طاقت نمیاره، ولت می کنه میره. گفته بودم پنجره رو وا نذار.

{ بالاتو تکون دادی، کل شیشه بوی رفتن گرفت. }


( قشنگ بودی. چه طوری بگم؟ خیلی قشنگ بودی. همه ی دنیا هم که بگن نه، من بازم ببینمت دلم میره برای قشنگیات. )

گفتم چرا میگی دوسش داری؟ گفتی وقتی کسی رو دوست داری، راه رفتنش، لحن صداش، حرف زدنش، نشستنش، پا شدنش، واستادنش، همشون دلتو می بره. حرف که می زنه میخوای دنیا ساکت شه و گوش کنه بهش. اینا کافی نیست؟
خیلی قشنگ بود واسه ت. می دونم.

{ قشنگ بودی. همیشه همه، یه «تو» دارن توو زندگیشون که خیلی قشنگه. }

گفتم باور نکردم که خوبی.
گفتی خوبم ولی چراغِ دلم روشن نیست. دیدی دلت که تنگ میشه، روشنایی هم پر می زنه میره ازش؟ دیدی هرچی دلتنگ تر میشی، پرتو نوری که از وسط قلبت رد میشه هم باریک تر میشه؟ دیدی سیاهیشو با هزارتا شمع و چلچراغ نمی شه بهش برگردوند؟ انگار تشنه ی تاریک تر شدنه. هرچه قدر نور بریزی تو وجودش تاریک تر می شه. می بلعه روشنایی رو. دیدی چه قد تاریک و نمناکه دلی که تنگه..؟

{ دیدی بری هر روز غروبه؟ } 

{ دیدی باز زندگی مزه دیفن هیدرامین گرفت؟!
چرا همه یه تو دارن که میره؟! }

 

ش. قاف ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۴۹ ۳ ۳ ۴۹۹

تماس برقرار شده (۳)

  • Neg
    شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۷ , ۱۹:۱۰
    کجایی بیام محکم بغلت کنم؟؟ :(
    خودمون خیلی سالم‌ایم، هی‌م یه طوری یادآوری می‌شه. داستان چی‌ه؟
    • author avatar
      ش. قاف
      ۱۵ ارديبهشت ۹۷، ۲۰:۴۰
      من همین دور و اطرافم بابا. آلویز :') 
      + فهمیدی به منم بگو.
  • آسو نویس
    شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۷ , ۱۹:۴۶
    همون داستان آدم یه جاهایی رو مجبوره توی قسمت اول نوشتت هست..
    آدم باید حرف بزنه اما دیگه خودشم خسته می‌شه
    • author avatar
      ش. قاف
      ۱۵ ارديبهشت ۹۷، ۲۰:۴۰
      آدم یه جاهایی رو مجبوره همیشه صدق می کنه.
      نه اینکه نخواد، نمی تونه. نیست چیزی.
  • مینا
    شنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۷ , ۱۵:۱۲
    من ایهام ِ مزه ی دیفن هیدرامین رو دریافت کردم 
    از تضادشم خبر دارم 
    {اعلام حضور میکند}
    • author avatar
      ش. قاف
      ۳۱ ارديبهشت ۹۷، ۱۵:۲۹
      تو فقط اعلام حضور کن بابا. فقط تو اعلام حضور کن اینجا اصن.
      ولی من از هیچکدوم خبر نداشتم =))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.