به خودم میام و می بینم از بچگیم، از مسافرتا، از باهم بودناش، هیچی یادم نیست.. و بزرگترین بخش ذهنم محدود می شه به رنگ سبز پارک ملت. بزرگترین بخش خاطراتم، مربوط می شه به آدمایی که بزرگترین خاطره ی این روزهام ان؛ و نمی دونم کجای خاطراتشونم. شاید یه مکعب سه در سه میلی متری باشم میون هیاهوی خاطراتِ بی شمارِ ذهنشون. که قشنگ ترین تصاویرِ مصورم از گذشته، حال و آینده م توی پارک ملت رقم خورده و نمی دونم چرا، نمی دونم کِی، نمی دونم با کی.
تمام خاطراتی که به یاد دارم، در کار آدمایی ان که توی زندگیم ان و توی زندگی شون نیستم. حتی تصویر خاطره هام واضح نیست.. فقط یه فضای سبزه، یه فضای خیلی سبز.. خیلی خیلی سبز. و آدمایی که می خندن، و خوبن. همه چیز از دریچه دوربینم ثبت می شه، مثل یه فیلم. شاید بخاطر اینه که هیچ وقت به کلمات توجه نکردم. به حرفها توجه نکردم. فقط خنده هارو شنیدم. فقط قشنگیارو ثبت می کنم. فقط عکس می گیرم. فقط عکس می گیرم. ان قدر که فکر کنم خودم هم حکم دوربین عکاسی رو دارم.نه حکم «شایا».:)
الان که فکر می کنم از پارک ملت هم خاطره ی چندانی ندارم. هرچی یادم مونده، سبزه. زیبایی، زیبایی.. و آدمهایی با چهره ی تمام خوب های زندگیم. کاش لااقل یک دهمِ چیزی که باهاشون خاطره دارم، توی ذهنشون نقش بسته بودم.:)
و نمی دونم که آیا همه چیز، به همون بدی اییه که که توی ذهن من نقش بسته؟ شاید هستم توی ذهنشون. شاید توی خاطراتشون چیزی فراتر از دوربین عکاسی باشم. چیزی معلق بین دوربین و شایا، بین عکس و عکاس. کاش لااقل باشم، فقط حضور داشته باشم، دلبستگی یا دوست داشته شدن مهم نیست.
ولی من هنوز هم دوست دارم پارک ملت رو، و خاطراتشو. هر چه قدر هم که که توی خاطرات هیچکدوم از پارتنرهای اون لحظات نقش نبسته باشم.:)
انگار که قشنگترین لحظات زندگی م جا مونده باشن توی آینده. هیچ جای گذشته م پیداشون نکنم. ولی باید باشن. باید باشن لابلای دقیقه های ازیاد رفته ی گذشته م.. بچگیم.
باید رفرش کنم مغزمو. باید بگم یکی بیاد بشینه و برام از گذشته تعریف کنه. گذشته ای که توش حضور داشته م.
_______________________________________
سنجاق: بی رحمانه توی گوشم تکرار می شه.
من یه قاب عکس کهنه تو هجوم خاطرات م
به چشات خلاصه می شه آخرین راه نجاتم..
_______________________________________
سوم تیرماه 96، ساعت 2:43 بامداد.