تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۱۰۵ مطلب توسط «ش. قاف» ثبت شده است

١. کتابا، فیلما، آهنگا، حرفا، ایده‌ها.. هر چیزی که باعث شه تصوراتمون نسبت به جهان واقعی و جهان ایده آل گسترش پیدا کنن.. هر چیزی که باعث شه عمیق‌تر فکر کنیم، عمیق‌تر حس کنیم، عمیق‌تر نگاه کنیم، هرچیزی که باعث بشه پیچیده‌تر باشیم، پیچیده‌تر ببینیم و احساسات پیچیده‌تری داشته باشیم و بالطبع عقایدمون هم پیچیدگی‌های عجیب و غریب پیدا کنن، هر چیزی که باعث شه تعداد قدم‌های کمتری بین دوراهیای زندگی‌مون باشه، هر چیزی که انتخاب‌ها و شرایط‌های ایده‌آل و غیرایده‌آل و فاکتورها و مرزهای ذهنی‌مون رو انقدر بسط بده و شاخ و برگشو متنوع کنه که دیگه کنار هم نگه‌داشتن‌شون غیرممکن بشه - مثل یه جعبه پر از آهنرباهایی که هیچ‌‌کدوم‌شون هیچ قطب غیرهمنامی با اون یکی ندارن- اینا قاتل‌های ما ان. قاتل‌های خاموش، قاتل‌های ذره ذره. قاتل‌های آروم. قاتل‌های از درون.

این‌ها ان که فنای ما رو رقم می‌زنن. این‌ها ان که موهای ما رو نه از بیرون که از توی سر سفید می‌کنن، این‌ها ان که کمر قلبمونو خم می‌کنن، این‌ها ان که اشک منطق‌مون رو درمیارن، این‌ها ان که جیغ بی‌صدای ذهن‌مونو درمیارن. ذهنی که انقدر توی جمجمه‌مون جیغ می‌زنه تا از پا دربیاد، تا پژواکی که ازش تا ابد توی حفره‌های جمجمه‌مون می‌مونه آروم آروم کَر مون کنه.

 

می‌تونم حرفامو بیشتر از این ادامه بدم اما نمی‌دم. چون می‌دونم هر چه‌قدر هم که ادامه بدم به تهش نمی‌رسم. بعضی از بی‌نهایتا از بی‌نهایت‌های دیگه بزرگترن و این، بزرگ‌ترین بی‌نهایتیه که من‌ می‌شناسم.

مثال‌ش توی ذهن من این‌جوریه: فرض کن توی یه راهروی خیلی خیلی طولانی وایسادی، انقدر طولانی که تهشو نمی‌بینی و می‌دونی که هرگز نمی‌تونی برسی به تهش. توی این راهرو هر چند قدم یه دونه ستون وجود داره. این ستونا اعداد طبیعی‌ان.

حالا فرض کن زیر پاتو نگاه کنی و ببینی بین هرکدوم از این ستون‌ها، یه گودال خیلی خیلی عمیق وجود داره که بازم تهشو نمی‌بینی و توی هرکدوم از این گودال‌ها پر تیله‌های رنگیه. این تیله‌های رنگی می‌شن اعداد گویا. حالا مولکول‌های همه ی تیله‌های همه ی گودال‌ها رو تصور کن! اون می‌شه اعداد حقیقی.

من می‌تونم تا پروتون ها و نوترون های این تیله‌های رنگی برم. ولی چه فایده ای داره؟ جز این‌که اینا همش یه بازی مزخرفه برای این‌که بالشت زیر سرِ مغز منو خیس کنه از اشک. جز اینکه لرزش دستا و پاهامو سر هر دوراهی بیشتر کنه. جز اینکه موهامون دونه، دونه، دونه سفید شه.


٢. پاییز امسال داره آخرین دقیقه‌هاشو نفس می‌کشه. نمی‌دونم می‌تونم بگم عجیب‌ترین پاییز زندگیم بوده یا نه، اما قطعا توی عجیب و پرماجرا بودنش شکی نیست. انگار واقعا دو سه سانت قد کشیدم و دو سه سانت خم شد کمرم، و جالبی‌ش اینه که خنثی نمی‌شن این دوتا با همدیگه. ترس، تردید، اضطراب، اشتیاق، لبخند؛ شایای سه ماه قبل و شایای امروز همه‌ی این حسارو داشتن و دارن هنوزم. ولی جنس‌شون فرق می‌کنه، حال‌شون فرق می‌کنه، حس‌شون، سن‌شون.. همه چیزشون زمین تا آسمون فرق می‌کنه. خیلی چیزا برام مهم بودن که دیگه نیستن، خیلی چیزا الآن برام مهمن که سه ماه پیش نبودن. خیلی چیزا فروریختن، خیلی آدما دور شدن، از خیلی آدما دور شدم. آدم‌هایی که فکرشم نمی‌کردم یه روز برسه که دور بودن‌شون انقدر برام بی‌اهمیت باشه. آدم‌هایی اومدن توی زندگیم که جالب، پیچیده، عجیب و هیجان‌انگیزن و خوشحالم که می‌شناسم‌شون و حضور دارن، هرچند احساسم نسبت بهشون هنوز توی یه هاله‌ی بزرگ از ابهام باشه.

و بین این آدم‌های جدید من شگفت‌انگیز ترین تضادها رو تجربه کردم، به‌خاطرشون اتفاقاتی رو تو وجودم تحمل و تحلیل کردم که فکرشم نمی‌کردم یه روزی بتونم با همچین کنش‌های درونی‌ای کنار بیام و حال خودم رو - با فاکتور گرفتن از نوسان‌ها و کشمکش‌ها- خوب نگه دارم. آدم‌هایی رو پیدا کردم که به شدت همراهن، آدم‌هایی که به شدت حمایتگرا و ساپورتیون و آدم‌هایی که به شدت خوش‌حالم کنارشون، و حتی آدم‌هایی که خوبن اما کنارشون خوش‌حال نیستم، و حتی آدم‌هایی که کنارشون خوش‌حالم اما انگار باز هم خوش‌حال نیستم.

و آدم‌هایی که دوست دارم تمام وقت‌های آزادم رو کنارشون قدم بزنم، به حرفاشون گوش بدم، باهاشون بخندم و دستشونو بگیرم و بدوام، تا هرجا که شد.

و آره. این شکلی بود پاییز. پر از تضاد، پر از شخصیت‌های جدید کشف‌نشده، و پر از دوراهی. پر از انتخاب ناتمام. پر از احوال عجیب و متفاوت. پاییز دیوارهای زرد و نارنجی، پاییزِ چشم‌های خشکیده در انتظار بارون‌های نیومده..


٣.

I'm only honest when it rains
If I time it right, the thunder breaks
When I open my mouth

I wanna tell you but I don't know how
I'm only honest when it rains
An open book, with a torn out page
And my inks run out

I wanna love you but I don't know how
I don't know how

 

| Neptune - sleeping at last |


ش. قاف ۹۸-۹-۳۰ ۱ ۱ ۳۰۲

ش. قاف ۹۸-۹-۳۰ ۱ ۱ ۳۰۲


گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟

گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.
الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته جاده نور می‌بینم یا نه. 

و می‌دونم که من هنوزم بعضی از غروبا، از خودم بدم میاد. زیر بارون دلم انقدر تنگ می‌شه که رگام توی هم گره می‌خورن. با بعضی از جمله‌ها انقدر بهم می‌ریزم که هزارتا کهکشان از خودم فرار می‌کنم. من هنوز نمی‌دونم کی ام. هنوز نمی‌دونم چیو قبول دارم چیو ندارم. همیشه دنبال حقیقت خودم می‌گردم و پیداش نمی‌کنم. یه روزایی انقدر گیج و آشفته می‌شم که فقط دنبال تسک منیجر مغزم می‌گردم که خاموش کنم خودمو. من هنوز به هیچ‌کدوم از سوالام جواب ندادم! هیچی نمی‌دونم من هنوز. 

ولی من هنوز خیلی کوچیکم. دیگه تلاش نمی‌کنم که بگم نیستم. کوچیکم، و خوشحالم که کوچیکم، چون هنوز کلی وقت دارم برای دست و پا زدن، برای دویدن، برای رسیدن. هنوز می‌تونم به خودم اجازه بدم که نخوام به هیچی فکر کنم. 

می‌خوام ببینم اون فانوسه که ته این جاده سرد برفی وسط باد و بوران شبا سوسو می‌زنه، واقعیه یا از خستگی چشمای منه؟ می‌خوام زیر بارون آهنگ بخونم. می‌دونم که هنوز یک عالم ماجراجویی توی این زندگی مونده واسه‌م. می‌خوام بمونم، ببینم، بسازم. همین‌جا رو، همین "خود" رو. 

سو، واسه‌م مهم نیست که بشه یا نشه که بگیم پرده‌ها رو بندازن تا دکور و نقشامون رو عوض کنیم. 

من رو همین صحنه، تو همین پرده، با همین گریم، ادامه می‌دم بازیمو. 


[ و می‌دونی داشتم به چی فکر می‌کردم اون لحظه؟ می‌دونی تصویر کیا جلوی چشمام بود؟
آره. داشتم به اونا فکر می‌کردم.
و توی این تصویری که جلوی چشمم بود، من حالم خوب بود.
می‌خندیدم.
نمی‌دونم چی پیش میاد فردا، پس‌فردا، دو سال دیگه.
ولی امروز، یه تصویر لانگ‌شات از ما جلوی چشمم بود و می‌خوام فکر کنم معنیِ این تصویر بیشتر از یه توهم گذراست.] 


ش. قاف ۹۸-۹-۲۲ ۲ ۲ ۲۹۳

ش. قاف ۹۸-۹-۲۲ ۲ ۲ ۲۹۳


Look at this tree, it's sad, without leaves

Look at this girl, her curly beautiful hair

Look at this man, he loves her, only by hands

 

There are thousands of us

We are feeble like glass

Still lost in the rhymes

She is a million of butterflies

She's the light to my eyes

My blind eyes

 

Look at this tree, it's crying, with him

Look at this girl, cause she had a dream

Look at this man, he loves her, only by hands 

And look at me, I'm like this tree

 

There are thousands of us 

We are feeble like glass 

Still lost in the rhymes 

She's a million of butterflies

She's the light to my eyes

My blind eyes

 


داشت می‌گفت - اون خیلی مرتب می‌چینه حرفاشو. می‌دونه از کجا به کجا برسه، می‌دونه کدوم جمله رو با چی تموم کنه. حتی انگار می‌دونه کِی باید این حرفا رو بزنه تا چشمای من پر شه از اشک. من نمی‌دونم. من پراکنده‌ام، پراکنده هم می‌نویسم، مثل یک امانت‌دارِ بد برای حرف‌های خوب. -

که یه وقتایی، حتما با خودت می‌گی ما این‌همه هوش‌مونو چرا باید بشینیم از این چیزا بریزیم توش؟ چرا باید از این سوالا حل کنیم؟ مجبوریم مگه؟ و جواب منطقی‌ش هم اینه که نه. مجبور نیستیم. ولی دو سال دیگه، اون موقع است که شما بالاخره می‌بینید که یه من ماست چه قدر کره می‌ده.

و یه وقتایی می‌دونی مغزت چی‌کار می‌کنه؟ می‌گه ئه! ببین اون چرا تونست، من چرا نتونستم؟ می‌گی پس حتما من باهوش نیستم. حتما من اشتباهم! ولی می‌دونی چی شد؟ من گشتم. هیچ‌کس اینجا اشتباه نبود. و یه خبر بد دارم برات. متاسفانه، تو واقعا باهوشی. 

اگه می‌خوای منو گول بزنی، باشه. من گول می‌خورم. چون این زندگی من نیست. چون تو فقط یه بخش از زندگی منی.

گفته بودم من آشپزیم افتضاحه؟ این هفته مهمون دارم. اومدم کتاب آشپزی رو برداشتم که ببینم بالاخره چی باید بپزم. به خودم که اومدم دیدم 40 صفحه از کتابو خوندم بی اینکه هیچی پخیده - :)) - باشم! نذار مغزت بهت بگه تو استرس داری، ولش کن، ولش کن. 


چرا این‌جوریه روزا؟ 


ش. قاف ۹۸-۹-۱۳ ۲ ۱ ۳۳۶

ش. قاف ۹۸-۹-۱۳ ۲ ۱ ۳۳۶


اون روزهایی که می‌نوشتم، و به خودم غر می‌زدم که چرا این‌قدر دارم از آدم(ها) ی خاصی می‌نویسم، نمی‌دونستم روزهایی می‌رسن که دیگه حتی بلد نیستم چیزی بنویسم.نمی‌دونستم انقدر صدا توی سرم می‌پیچه که دیگه هیچ متکلم وحده‌ای باقی نمی‌مونه برای دیکته کردن حرف‌ها به دستام.

شبیه ایستگاه قطار شده سرم. یه صدای خیلی دور، یه سوت ممتد آروم و دور که ذره ذره جون می‌گیره. بلند و بلندتر می‌شه و از وسط‌های کار، یه صدای تتق-تتق ریتمیک و تکرارشونده بهش می‌پیونده تا سمفونی‌شون کامل‌تر بشه. بعد صدای شکافته شدن هوا. صدای جیغ کشیدن چرخ‌ها روی ریل. صدای همهمه‌ی آدم‌های منتظر. صدای سوت، تتق تتق، جیغ چرخ‌ها، تتق تتق، جیغ ریل، آدم‌ها، تتق تتق، سوت، سووت، سوووت.

صداها توی سرم انقدر بلند می‌شن که دیگه صدای خودمو نمی‌شنوم. می‌شم قلبِ آگورای یونان؛ همه آدمای دنیا توی سرم حرف می‌زنن، نظریه رد می‌کنن، تز می‌دن، ادای روشن‌فکری درمیارن ولی توی حرف هم می‌پرن و هدف نهایی همه‌شون هم یه چیزه: از پا درآوردنِ من. من، منی که معلوم نیست کجای این میدون وایسادم ولی چیزی که همیشه معلومه اینه که هرجای اون میدون باشم هیچ‌وقت حق با من نیست، هیچ‌وقت. چون توی سرم، منم که همیشه گناهکارم، همیشه محکوم‌ام، همیشه اشتباهم، همیشه معلوم نیست چه مرگمه.

دلم می‌خواد برم روی بلندترین نقطه‌ی اون میدون وایسم و داد بزنم، ساکت کنم همه رو! ولی صدام نمی‌رسه، صدای فلاسفه‌ی پرحرف و خستگی‌ناپذیر مغزم همیشه از من بلندتره. همیشه گم می‌شم وسط آگورا. 

پس می‌خوابم. آگورا ساکت می‌شه. بیدار می‌شم. حالم خوبه. آگورا شروع به کار می‌کنه. حرف، حرف، حرف. می‌خوابم. هنوز، حرف، حرف، حرف. از صدای حرفا بیدار می‌شم. فلاش‌بک. حالم خوبه.. 


دلم می‌خواد برم به شیش ماه بعد. ببینم کجا وایسادم اون روز؟ ببینم پاهام می‌لرزه سر پیچ جاده‌ها؟ یا انقدر جست و خیز کنان و عقب عقب، بی تعلق و با چشمای نیمه‌بسته از خنده دارم راه می‌رم که یادم نمی‌مونه کجا رو پیچیدم، از کدوم دوراهی رد شدم، جاده کجا لغزنده شد که خودمو نگه داشتم، که نگهم داشتن؟

سرمو بلند کنم ببینم کیا دارن راه می‌رن کنارم؟ نگاه‌شون کنم، و ببینم تا کِی دلم می‌خواد همین‌جوری نگاه‌شون کنم؟ ببینم دلم تنگ می‌شه براشون وقتایی که نمی‌بینم شون؟ یا زل زده م به یه گوشه‌ی دیگه‌ی حیاط وقتی کنارشونم؟

کاش می‌شد آدم ببینه شیش ماه دیگه رو. کاش. یا حداقل برای خودِ شیش ماه بعدش پیام بفرسته. بگه ببین! اگه حالت کنارشون خوبه، اگه الآن داری می‌خندی، سفت بچسب دستاشونو. لحظه‌هاتو. 


فکر می‌کنم خیلی وقته که انقدر برای یه ساعتِ به‌خصوص از هفته اشتیاق نداشتم. و دلیلش تویی، تویی که انقدر فان‌ای و من هم فان می‌شم کنارت. که انقدر به یه چیز می‌خندی که دیگه نمی‌شه متوقف‌ات کرد و حتی اگه بشه هم من یک ذره هم دلم نمی‌خواد که متوقفت کنم. :))) و واسم مهم نیست که این حرفا چه‌شکلی به نظر برسه. می‌گم‌شون چون بهم کمک می‌کنن بفهمم کجام، چه حالی‌ام و چه‌قدر حاضر نیستم دوستی‌تو از دست بدم و چه‌قدر فی‌الحال حسرت می‌خورم که بیشتر از این‌ها وقت نمی‌گذرونم باهات.


آخیش! بالاخره آروم گرفت این صدا.

وقتشه که بگم والقلم :)) 


ش. قاف ۹۸-۹-۰۷ ۱ ۲ ۳۰۲

ش. قاف ۹۸-۹-۰۷ ۱ ۲ ۳۰۲


گفت من خسته‌ام، فقط می‌خوام بخوابم. 

[ خسته‌ایم ما. مشت‌های گره‌شده مونو نبین. ]

گفتم بخواب. قد چهارتا پاییز بخواب. 

[ ولی پاییز سر نیومده هنوز

پاییز سر نیومده هنوز. ]

گفتم بخواب، ولی توی خواب‌ات هم یادت باشه که فردا صبح باید بیدار شی.

[ مشت‌های گره‌شده مونو نبین

خیالِ فرداست توی مشتامون

خیالِ فرداست توی مشتامون. ] 


ش. قاف ۹۸-۹-۰۳ ۱ ۱ ۲۷۰

ش. قاف ۹۸-۹-۰۳ ۱ ۱ ۲۷۰


بچه‌ها، می‌بینم که قطعی اینترنت روی همه تاثیرات به‌سزایی داشته =))

پست قبلی خصوصی بود روی دو دقیقه هفت تا بازدید خورد. گفتم حالا که انقدر دست به چونه همه‌تون نشستین توی بیان، و بیان هم که گویا روی گوشی‌ام کار می‌کنه، پس بیام برای اولین بار در مدت طولانی کاری رو انجام که واقعا بهش عادت ندارم؛ روزمره گفتن!


١. سر همین اولی پشیمون شدم. انقدر که هیچی ندارم برای گفتن :)) ولی می‌خوام سر این پست بیشینه(!) ی مقاومت رو از خودم نشون بدم. 

۲. امروز به این فکر کردم که اگه مدرسه رفتن انقدر خستگی نداشت، واقعا این روزا ترجیح می‌دادم هر روز برم مدرسه ( البته اگه برنامه‌ام مثل امروز می‌بود. دو زنگ ریاضی، دو زنگ پژوهش. که دوتای دوم در عمل یعنی مقادیر زیادی ول‌گردی و خوش‌گذرانی :)). ) که بعد سعی کردم به یاد بیارم سه‌شنبه از حجم کاری که برای چهارشنبه داشتم چه حال زاری داشتم، و بگم حرفتو پس بگیر شایا جون. 

۲. همین الان یه مارمولک از کنارم رد شد. خدایا. همین یه قلم جونور رو کم داشتم تو اتاقم. کفترا که توی بالکن اتاقم لونه کردن، مورچه‌ها توی اتاقم، تو ی نیم‌وجبی هم می‌خوای بیا رو سر من لونه کن. خجالت نکش. 

۳. این روزا خیلی گیجم. نه این‌که ندونم باید چی‌کار کنم. می‌دونم. ولی همه‌چیز در عین این که کاملاً مرتب به نظر میاد، نیست. توی ذهنم عملاً چیزی نیست که بخوام بگم شلوغه، یا نامرتبه، یا گیجه. یه عالم فکر بی سر و ته، هر از گاهی میان و می‌رن.

همیشه وقتی دنیا گیج کنه آدمو، تهش می‌رسه به پناه درونی خودش. بَده که پناه درونی نداشته باشی. بَده که تکیه‌گاه نداشته باشی. بَده که توی قلبت، تنها جایی که مطمئنی بی‌واسطه روراستی با خودت، ببینی جدی جدی تنها شدی انگار. اینجا دیگه جدی جدی تنهایی. حجم بزرگ مکمل تنهایی‌های قلبمو گم کردم. دوست دارم باور کنم که بوده، و "من" گمش کردم. دوست دارم بدونم هست هنوزم، فقط چشمای من بسته شدن.

کاظمی هیچ‌وقت نمی‌گه این دایره وجود نداره. حتی نمی‌گه مرکز دایره رفته تو بی‌نهایت. می‌گه مرکزش خیلی دور شده. دوست دارم بدونم من هنوزم اون دایره ی خیلی بزرگ رو دارم، فقط مرکزش خیلی از صفحه‌ام دور شده.

دوست دارم بدونم هستی هنوزم. امیدوارم این کافی باشه برای برگشتنت به این حجم خالی خیلی بزرگ. 

۴. داره از این سیستم خوشم میاد کم‌کم. مگر این‌که این داستانای قطعی اینترنت باعث شه من بنویسم. 

۵. هنوز ذهنم درگیر شماره ۳ ئه. هنوز نمی‌تونم متمرکز شم روی گفتن چیزای دیگه. :))

۶. دارم سعی می‌کنم یاد بگیرم که به قانون‌های ذهنی و فردی خودم پایبند با‌شم. (شایدم چون می‌ترسم که این خصلتم از بین بره دارم اینو می‌نویسم که دوباره به‌م تلقین شه که چه خصلت مهمی داشتم که نباید بذارم هیچ‌جوره از دستم بره.)

و مهم نیست واقعا که بقیه چه قضاوتی دارن. حتی، حتی مهم نیست که اون قوانین توی عمق وجود خودِ من مثل آدمای پایتخت کور‌ها درحال دویدن و تصادف کردن با هم‌دیگه و با در و دیوار باشن. مهم اینه که من دارم خودِ پایبندمو ارائه می‌دم. خودِ درحال تکاملم رو. حتی خودِ پایبندی که حق داره، که باید فرو بریزه و از نو بسازه. من این چهره رو دوست دارم. و این جزو چیزایی‌ه که می‌تونم با سینه‌ی ستبر و گردنِ کشیده بگم دوستش دارم. هرچه‌قدرم بیشتر بگم دوتا حالت بیشتر نداره، یا دوست داشتنم بیشتر می‌شه یا کاملا معنی‌اش رو از دست می‌ده که در هر دو صورت باید این شماره رو در اوج به پایان برسونم :))

٧. قریب به یک هفته است که فقط دارم به یه دونه آهنگ بی‌کلام گوش می‌دم. حس می‌کنم واقعا ترجیح می‌دم به جای هر خواننده‌ای، فقط پیانوی این آهنگ توی گوشم حرف بزنه. هی بگه برام. از اول. از یه چهره ی خندون که داره می‌دوه. زیر بارون، توی آفتاب، روی چمنا، زیر برف، وسط حیاط مدرسه‌مون، یا توی ایتالیا، یا توی انشعابای بلوار کشاورز.

 

 


ش. قاف ۹۸-۸-۳۰ ۴ ۰ ۲۸۷

ش. قاف ۹۸-۸-۳۰ ۴ ۰ ۲۸۷


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ش. قاف ۹۸-۸-۳۰ ۲۷۷

ش. قاف ۹۸-۸-۳۰ ۲۷۷


اگر می‌شد برای تو می‌نوشتم که: «حال همه‌ی ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که به آن شادمانی بی سبب می‌گویند.» یا نه، می‌نوشتم: « امروز برای من، روز خوبی نیست. روزِ بدِ تنهایی‌ست. این‌جا را غباری گرفته است. پنجره‌ها نمی‌خندند و آب نمی‌جوشد..»

اما، راستش را اگر بخواهی بدانی، نه' تنها ملالِ ما، گم‌گشتگی خیالی دور است و نه کرانه‌ی دیدمان پوشیده از غبار. بیشتر، انگاری که روزگارِ رنگ و صدا است. سمفونی نامنظم ِ ضربآهنگ‌هایی که با رنگ‌ و پاییزی که از راه می‌رسد درمی‌آمیزند. حکایتِ عبور از پلی که نه مهارتِ بندباز می‌طلبد، نه آسودگیِ رهگذر. بداهه‌نوازی نت‌هایی که روی هارمونی غروب سه‌شنبه سوار می‌شوند و می‌روند بالای طاقچه می‌نشینند به تماشا.

مثلا من دیدم که فردا، پنجره جوشید. همان پنجره‌ای که دیروز روی سرم باریده بود. امروز هم، صدای آواز مستانه‌اش را باد تا گوشم آورد.. کاش می‌شد ملودی را مثل تمبر چسباند پشت نامه‌ها. آن وقت آهنگ ساز باد و پنجره را مثل تمبر پشت نامه‌ام می‌چسباندم تا خودت ببینی.

دلم می‌خواست از حرف و باران و طعمِ خیلی خیلی خیلی نابِ رفاقت پر و خالی می‌شدم مدام. اما روزگار اصوات است، می‌بینی که. از صدا پر و خالی می‌شوم، و از تکه‌های عکس ِ بی آلبوم، و از سکانس‌های بی فیلم از گذر آدم‌ها.

می‌گویم روزگار هارمونی های پراکنده و پراکندگی‌های موزون است.مثلا دهانم را باز کردم و کلام، قاصدک شد، از حصارش رست، هزار پاره شد و تا بی نهایت رفت. دویدیم و از یک شمردیم تا ده، صدایمان آسمان شد، آسمان' پاییز بارید، یک دل سیر.

اگر می‌توانستم آواز پنجره را مثل تمبر می‌چسباندم پشت نامه‌ام تا بخوانی. یا حداقل برای تو می‌نوشتم تنها ملالِ ما، گم‌گشتگی خیالی دور است. اما عزیز من، روزگارِ رنگ و صدا ست.

 

 


ش. قاف ۹۸-۷-۱۶ ۲ ۱ ۳۲۹

ش. قاف ۹۸-۷-۱۶ ۲ ۱ ۳۲۹


۱۳۹۸/۷/١٠
امروز برای برگشتن سرویسم با ه. یکی بود. اولش بیشتر با افرا حرف می‌زدیم و اونم یه‌کم مشارکت می‌کرد ولی وقتی افرا پیاده شد ما دوتا مونده بودیم عقب و الهه جلو. کل راهو حرف زدیم. از امروز، دیروز، حال و گذشته ای که برای من انگار صد سال گذشته بود ازش، نه سه سال. صد سالی که انگار من یم‌بار کاملا از بین رفتم و دوباره به وجود اومدم. و جالبی‌ش این بود که وقتی ما ازش حرف می‌زدیم جوری بود که انگار همه‌چی همین دیروز اتفاق افتاده. همین دیروز دستای همو ول کردیم بی اینکه خبر داشته باشیم زندگی قراره کجای آینده دستامونو دوباره بذاره توی دستای همدیگه. راهی که تا ابد طول می‌کشید توی یه چشم بهم زدن تموم شد و می‌دونی چه اتفاقی افتاد؟ پرت شدم به جایی شبیه دنیای ذهنی رایلی و لحظه‌ای که اون ارابه‌ای که با بینگ‌بانگ ساخته بودن پرت شد توی دره ی فراموشی، ولی شادی و بینگ‌بانگ واسه‌ش آهنگ خوندن و ما یه لانگ‌شات دیدیم از یه دره ی عمیق و تاریک پر از خاطرات فراموش شده که یه ارابه رنگین کمونی توش روشن و خاموش می‌شه. با این تفاوت که این یکی، دنیای ذهنی من بود و این من و ه. بودیم که ناخودآگاه داشتیم برای ارابه ی خاطرات مشترکمون که پرت شده بود توی دره فراموشی من، آهنگ می‌خوندیم.
رنگ اون خاطره‌ها قشنگ بود. مثل اونجایی که مرجان فرساد می‌خونه "خونه ی ما دور دوره، پشت کوهای صبوره" یا اونجایی که گروس می‌گه " بازمی‌گردم به تمام رنگ‌های رفته‌ی دنیا "..
بعد از مدت‌ها انگار دوباره برای چند دقیقه، کسی رو دوباره پیدا کرده بودم که دستش به جاهایی از خاطراتم می‌رسید که شاید دلتنگشون بودم، شاید می‌خواستم به یادشون بیارم. کسی که می‌شد بدون زور و سختی، بلند و بی‌دغدغه از روزهای دور گفت و خندید کنارش. می‌شد بی‌دغدغه خندید و خاطره گفت و خوب بود، حداقل برای چند دقیقه؛ قبل از این‌که از اون ماشین پیاده شم، دوباره غریبه شیم و دور. توی راهروها رد شیم از کنار هم، شاید با سلام خالی، یا یه لبخند محو.
و اون‌جا، برای چند لحظه احساس کردم کسی هست که من کنارش راحتم اما نمی‌شه برگردیم به‌هم انگار. نمی‌شه، نمی‌خواد، یا نمی‌تونم.. نمی‌دونم. حتی نمی‌تونم تشخیص بدم چند درصد از اون حال خوب من توی اون چند دقیقه متقابل بوده و این سخته.
توی این روزایی که من دارم دست و پا می‌زنم برای پیدا کردن کسی که قلبمو گرم نگه داره.. کاش می‌شد نزدیک‌تر نگه‌دارم به خودم، کسی رو که راحت و قدیمیه و مرور کردنش شبیه صدای تکون خوردن برگا تو بهار، احساس کر شدن از صدای خنده‌هامون توی سرویس،شبیه لم دادن روی کاناپه نارنجی سنترال پرک.

به قول یه نفر، از اینا که مایت دیلیت لِیدر :)) حتی درباره خصوصی یا عمومی گذاشتن‌اش هم مطمئن نیستم چندان.


ش. قاف ۹۸-۷-۱۰ ۲ ۱ ۳۱۳

ش. قاف ۹۸-۷-۱۰ ۲ ۱ ۳۱۳


مشکل تو همینه که درد رو، دِین خودت می‌دونی به دنیا. می‌گی چرا خدا می‌فرستدمون رو زمین، درد رو می‌ده بهمون و بعد بغل‌مون نمی‌کنه. ولی ببین، دنیا خیلی بزرگتر از اونه که به دین من و تو احتیاجی داشته باشه. هیچ‌کدوم از آدمای این زمین هم که نباشن، دنیا به جبر خودش ادامه می‌ده. درد، دِین توئه به خودت، به لحظه‌هایی که حس می‌کنی خوشبختی؛ تلنگریه که می‌خواد یادت بیاره چی داری، و تو حواست نیست. به آدمات حواست نیست. به دنیات حواست نیست.
درد، پاره‌ای از وجودته. مثل لبخندت. مثل نگاهت. نپرس چرا هست، چون خودش دلیل حضورشو فریاد می‌زنه. اگه من درباره‌اش بهت بگم، باورم نمی‌کنی؛ پس خودت باورش کن. مثل من که یه روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم قد کشیدم. دیدم ئه! باور دارم به درد.
اگه درد نباشه، دیگه هیچ صبحی نمی‌تونی نور خورشید رو ببینی و حس کنی قد کشیدی. به‌خاطر درده که قد کشیدن رو می‌فهمی. الآنم مهم نیست اگه حرفامو نمی‌تونی ادامه بدی یا روشون تمرکز کنی. فقط بمونن توی ذهنت؛ شاید توی خواب، توی تاریکی اتاق، وقتی بارون می‌زد، چرخیدن توی سرت؛ فهمیدی کجایی.
 

ش. قاف ۹۸-۶-۱۶ ۰ ۲ ۲۵۶

ش. قاف ۹۸-۶-۱۶ ۰ ۲ ۲۵۶


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ... ۹ ۱۰ ۱۱

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.