تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۱۰۵ مطلب توسط «ش. قاف» ثبت شده است

ناآشنای دور، سلام.

یک سال و سیزده روز پیش، برای روزهای از گَرد ِ راه نرسیده ی پانزده‌سالگی ام، این‌گونه نوشتم:

« می‌دونیم اگه دست همو بگیریم می‌تونیم بقیه‌ی مسیرو با چشمای بسته طی کنیم. گیجیم ولی چشمامون لبخند می‌زنه. حفره‌ی خالیِ توی قلبامون که یه روزی جای انتظارِ پونزده‌ ساله‌مون بوده، داره پر می‌شه از نور. راه سختیه؛ سخت و غریب، ترسناک، سنگین. اطمینان با چشمای بسته سخته. ولی دستای همو داریم.

کاش سال بعد بنویسم: هزار بار گم شدیم، هزار بار پیدا شدیم. حالا چشمامونو باز کردیم، و هنوز لبخند رو لبامونه. »

الآن که برای تو می‌نویسم، درست 13 روز می‌شود که شانزده سالگی‌ام را زندگی می‌کنم (و امیدوارم تو از تفاوت میان "شانزده سال داشتن" و "شانزده سالگی را زیستن" به خوبی آگاه باشی). می‌خواهم برای تو از یک غروب ِ خیلی معمولی از غروب‌های شانزده‌ سالگی‌ام بگویم، که سایت را رفرش کردم و بنگ؛ آن غروب دیگر هیچ‌جوره معمولی به نظر نمی‌آمد. خبر قبولی‌ام در همان مدرسه‌ای را دیدم که زندگی‌اش کرده بودم؛ سال‌ها، در رویا و در واقعیت. زمستان و بهار و تابستان و پاییز، و آخ از پاییز. و آخ از روزهایی که آسمان خاکستری بود و باران می‌بارید و من آن‌جا نبودم، و بعضی روزها که با سر زمین می‌خوردم و دنیا تاریک بود و انگار قرار نبود هرگز آن‌جا باشم.

بیشتر از این بزرگ جلوه‌اش نمی‌دهم، با این‌که چندان کوچک نبود. من پذیرفته شده بودم؛ درست همان وقتی که به تازگی آموختم از آرزوهای قدیمی باید دل کند گاه‌گداری. آن‌جا که آن غروب ایستاده بودم، نقطه ی آغاز مسیری بود که چهار سال، با تمام جزئیات، آرزو کرده بودم‌اش. اما یک چیزی این وسط درست نبود. یک چیزی کم بود، یک چیزی جور در نمی‌آمد. من یاد گرفته بودم چیزهای عزیز را، تاریخ انقضایشان که تمام شد، پشت سر بگذارم؛ اما فکر نمی‌کردم رویای عزیزی که پشت سر جا گذاشته بودم جایی در آینده به انتظار من نشسته باشد.

اما از من بشنو -از کسی که هم‌الآن، مجموعه ای از ناهمگون ترین احساسات دنیاست: ترس و تردید و شعف. از کسی که حالا، با گذشت یک روز از آن غروب، آهنگ‌های قدیمی را، بی هیچ ترسی از هجوم دل‌تنگی، گوش می‌کند و خاطرات‌ قدیمی را، با لبخندی به پهنای صورت و با چشمان نیمه‌بسته از شدت لبخند، مرور. به من نگاه کن و به حسرت‌هایی که مسبب دل‌تنگی بودند و حالا فرصت‌هایی هستند مستحق بال و پر گرفتن، تا اوج رفتن؛ و از من بشنو که همان دَم ِ آسوده، به تمام سختی‌های یک ساله می‌ارزد. می‌ارزد. همین لبخند عمیق ِ کسی که بعد از این‌همه بی‌اعتمادی، دوباره خودش را باور کرده، می‌ارزد.

و حالا، بعد از یک سال و سیزده روز، من می‌نویسم: « هزار بار گم شدیم، هزار بار پیدا شدیم. حالا چشمامونو باز کردیم، و هنوز لبخند رو لبامونه. »


آن شبی که پانزده سالگی‌ام نفس‌های واپسین خود را فرو می‌برد و چراغِ خانۀ " آقای هم‌روشنا " از تنهایی شبانه‌ام می‌کاست و قلبم را گرم می‌کرد، دستم را به قلم بردم و با خودم قول و قرارهایی گذاشتم -همان‌ چیزی که آن‌ور‌آبی‌ ها بهش می‌گویند رزولوشن- باری کنار گذاشتن یا به‌دست آوردن عادات و رفتارهایی که گمان می‌بردم کنار گذاشتن‌ یا که به‌دست آوردن‌شان می‌تواند از منِ پانزده ساله آدم خوش‌مشرب تر، خوش‌اخلاق تر یا قابل‌تحمل تری بسازد و شانزده‌ سالگی‌ام را "خوش‌حال" تر رقم بزند.

اولین و مهم‌ترینش این بود که دیگر غمگین ننویسم. خیلی وقت بود که تمام پست‌هایم خاکستری بودند و بوی خستگی می‌دادند. می‌خواهم این فصل از زندگی‌ام فصل امید باشد، فصل رنگ. و این وبلاگ بوی خستگی می‌دهد. تا همین حالا هم اگر اینجا چیزی ننوشتم، دلیل‌اش همین بود.

شاید دیگر اینجا ننویسم. حس می‌کنم اینجا که می‌نویسم، انگار که نثرم بی‌اختیار غمگین می‌شود، و با اینکه دلتنگ ِ این نثر غمگین خواهم شد و بی‌اندازه دوستش داشته‌ام، اما حس می‌کنم کافی‌ست. وقتی برای خستگی نمانده.

شاید فصل جدیدم، نامه‌هایی باشند به آقای هم‌روشنا؛ با این‌که قانون نانوشته‌ای در منطقم اصرار دارد که نامه‌نویسی، ساده‌ترین راه فرار ِ از تلاش برای آفرینش یک بافت منسجم داستانی است، اما با تمام این اوصاف، سادگی و صمیمیت و راحتی‌اش را دوست دارم.

این بود. پاره ی کوچکی از سیزده شبانه روز، شانزده سالگی را زیستن.

قربانت، 

شایای پانزده ساله، با لبخند عمیق و چشمان نیمه‌بسته از شدت خوابالودگی. :))


ش. قاف ۹۸-۵-۲۰ ۲ ۲ ۲۹۶

ش. قاف ۹۸-۵-۲۰ ۲ ۲ ۲۹۶


می‌گم آرزو کردن محدودیت نداره. می‌تونم قد همه ی ستاره ها آرزو کنم؛ ولی اگه ستاره ها هم محدودن، همه‌اش مال تو. 

می‌گه مگه آدم به چندتاش می‌تونه فکر کنه؟ 

می‌گم به همه‌اش. و همه‌اش ممکنه یه چیز باشه گاهی. 

می‌گه: اون‌قدری که دنیا بچرخه تا برآورده شن. 

می‌گم: برآورده شدنش مهم نیست. من آرزو می‌کنم. و اگر قرار باشه اتفاق بیفته، دنیا خوب بلده چرخیدنو.


ش. قاف ۹۸-۴-۱۱ ۱ ۲ ۳۴۲

ش. قاف ۹۸-۴-۱۱ ۱ ۲ ۳۴۲


عزیز کوچک من؛ سلام.

هرگز برای تو آرزو نخواهم کرد که روزگارت بی درد بگذرد. نه تنها به این خاطر که زندگی بدون درد نمی شود، که چون درد ِ بی دردی، طعم شیرین روزهای خوب را هم از یاد تو خواهد برد. اما از میان همه، یکی را برای تو نمی خواهم و افسوس که روزگار ِ گذشتن ها و رفتن های پیوسته با ساز من نمی رقصد. عزیز کوچک من، کاش می شد هرگز ندانی "رفتن" چه قدر درد دارد. که تاریخ، با تمام بلندی اش، و جهان با تمام وسعتش، چه قدر برای آخرین خداحافظی، کوتاه و برای آخرین آغوش، کوچک است. شاید تا آخرین لحظه ی وداع، ندانی که بعضی فاصله ها تا ابد طول می کشند؛ صحبت می کنی، می خندی، دست تکان می دهی، اما معنی فاصله را درست همان لحظه ای می فهمی که در ِ خانه را می بندی و گلویت درد می گیرد. لحظه ای که فرودگاه را می بینی و این همه دلتنگی را. می بینی؟ آن جا به قلب آدم ها اضافه بار نمی زنند؛ که اگر قرار بود بار دلتنگی ِ آن یک ذره قلب را بریزند توی چمدان، تمام چمدان های دنیا هم کم بود. 

عزیز کوچک من! در را که ببندی، گلویت که درد بگیرد، فاصله را که باور کنی، معنی خیلی چیزها برایت تغییر می کند. در را که ببندی، بین تو و خانه، بین تو و رفیق، بین تو و وطن، یک متر و هزار سال فاصله است.

نمی دانم امروز که این ها را می خوانی، چند سال داری. مطمئنم که دیگر در کف دستم جا نخواهی گرفت، و مطمئنم که دندان های کوچکت به راحتی از پس له کردن برنج بر می آیند. اما تردید دارم که امروز، تازه تقسیم دو رقمی ها را یاد گرفته ای، یا اینکه از خانه ی من رفته ای و با کوچک ِ آمده ی خودت زندگی می کنی. 

اما می خواهم بدانی که هر چه قدر هم قدت بلند شده باشد، یا که دکتر، معمار، خلبان، فضانورد، ملوان، مهندس، حقوقدان، دانشمند یا هنرمند بزرگی شده باشی، هنوز هم عزیز کوچک منی. پس مدادرنگی هایت را بردار و زمین کوچکمان را نقاشی کن؛ سبز، زرد، قرمز، صورتی، آبی، نارنجی، حتی سیاه. دست هم سن و سال هایت را بگیر، از حماقت جاه طلبانه ی ما و اجداد ما عبور کن و به ریش خودخواهی غم انگیز ما بخند. همه ی پاسپورت ها و چمدان ها و فرودگاه ها و فاصله ها و خداحافظی های دنیا را توی کمد تشک های خانه ی مامان بزرگ - که می دانی به اندازه ی همه ی دنیا جا دارد - قایم کن. دست دوستان کوچکت را بگیر و بخند و بخوان و خط خطی های کج و معوج زمین کوچکمان را پاک کن. دنیای بی فاصله ات را بساز عزیز کوچک من! همین یک دانه درد را برای هیچ کس نخواه. کاری کن هیچ کس موقع بستن ِ در، گلویش درد نگیرد.

به مرزهای جهان ما بخند و به حماقت بی مرز ما؛ کاری کن بشود آدمی، وطنش را، مثل بنفشه ها، با خود ببرد هر کجا که خواست..


ش. قاف ۹۸-۳-۲۸ ۴ ۱ ۳۸۴

ش. قاف ۹۸-۳-۲۸ ۴ ۱ ۳۸۴


یک شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم، تصمیم گرفته بودم استعاری نباشم!

و آن صبح ِ شنبه، من تمام دوستان ِ مسجّعم را از دست دادم.

و آن صبح ِ شنبه، من مثنوی ِ بلندبالایی را در خود به خاک سپردم.

و بعد از آن، تمام قافیه ها از من پر کشیدند.


شده ام مصداق عینی حرف آن فیلسوفی که -یادم نمانده که بود و- می گفت تو، فقط یک بار می توانی پایت را داخل رودخانه بگذاری چون دفعه ی بعدی که این کار را تکرار کنی، نه تو همان « تو » ی یک لحظه قبل هستی و نه رودخانه. چون رودخانه در جریان است و تو نیز.

حالا مطمئنم اگر همین لحظه خوبم، تضمینی نیست که یک لحظه ی دیگر هم خوب مانده باشم. رسمش همین شکلی ست؟


*عنوان از قیصر امین پور عزیز عزیزم است.


ش. قاف ۹۸-۳-۰۲ ۵ ۲ ۴۱۳

ش. قاف ۹۸-۳-۰۲ ۵ ۲ ۴۱۳


١٣٩٨/٢/٢٨
[ به وقت ِ یک روز مانده به پایان ]
 
آن روزهای اول که برای ثبت نام می‌آمدیم، ساختمانی آبی- خاکستری بود با نمای آلومینیومی شبیه کارخانه‌های آدم آهنی سازی توی کارتون‌ها.
اولین باری که خیابان ِ عابدینی زاده را در امتداد درازای دبیرستان آینده ام قدم می‌زدم، نمای بیرونی راهروهایی را دیدم که انگار هرگز تمام نمی‌شدند. آن روز با خودم فکر کردم که پیمودن هر کدام از آن راهروها، حداقل ده سال طول می‌کشد. نمی‌دانستم روزی خواهد رسید که من، پس از سه سال، درحالی این کارخانه ی کوچک را وداع می‌گویم که سر تا ته این راهروها را صدها بار پیموده‌ام و تمام این رفت و آمدها انگار که تنها به قدر چند لحظه ی کوتاه زمان برده است.
سال اول، ما 701 بودیم. اولین کلاس ِ طبقه ی سوم که پنجره اش رو به باغچه ی حیاط باز می‌شد. خیلی‌ها از قبل یکدیگر را می‌شناختند و خیلی‌ها غریبه بودند اما نه آشنایی‌ها با همان شکل پیشین ادامه یافت و نه غریبگی‌ها و بالاخره هر کدام از ما فهمید پشد کدام میز و کنار کدام آدم‌ها حال بهتری دارد. فهمیدیم کجای خط تولید این کارخانه ی کوچک را باید در دست بگیریم.
هنوز خیلی چیزها برای کشف کردن داشتیم و یکی از اولین چیزهایی که خیلی زود کشف کردیم این بود که اینجا خبری از خوب‌ها و خیلی‌خوب های دبستان نیست. اولین امتحان زیست را که دادیم حساب کار دستمان آمد. نمره ی هجده، کلاً یکی داشتیم و نمره های تک رقمی و زیر 14 تا دلتان بخواهد. دروغ چرا، من با ارفاق 10 گرفتم.
کمی بعد از آن فهمیدیم دستمان آن‌قدرها هم برای خوش‌گذرانی های اعیانی که انتظار داشتیم باز نیست و آواز دهلی که برایمان در وصف دبیرستان نواخته اند، از دور خوش بوده است. اما راه خوش گذراندن را زود یاد گرفتیم. فهمیدیم تا وقتی که جارو باشد و نیمکت و حیاط، چیزهای دیگر بهانه‌اند. دل خوش کردیم به پرسه های بی مجوز و دزدکی یا با مجوز و محترمانه در آزمایشگاه های زیست و شیمی و بوی تینر و رنگ اتاق هنر و ماکت‌های اتاق مطالعات اجتماعی و کلاس‌های گاه و بیگاهی که در سایت کامپیوتر با آن قفل پر ماجرایش تشکیل می‌شدند. و این هنوز اول راه بود. 
سال بعد از آن، ما 8/1 بودیم. دیگر کلاسی نداشتیم که خودمان را بهش متعلق بدانیم اما در عوض، حالا تمام مدرسه مال ما بود. تمام کلاس‌ها و تمام راهروها مال ما بودند. رنگ تفریح که به صدا در می آمد، دوان دوان سراغ کمد های قرمز رنگ کوچکمان می رفتیم؛ وسایل زنگ گذشته را می گذاشتیم و کتابهای زنگ آینده را بر می داشتیم و تلّی از کتاب و دفتر در بغل، عازم کلاس بعدی می‌شدیم - و من از خیال اینکه این کارخانه ی کوچک، هاگوارتز من شده بود، چه ذوقی داشتم- همان سال بود که با تمام کلاس‌ها و راه‌پله هایی که هزاران بار بالا و پایینشان کردیم تا کلاس‌هایمان را یاد بگیریم، خاطره ساختیم. و همان سال بود که ما معجزه ی کلاس هایی را کشف کردیم که پنجره هایشان رو به باغچه ی حیاط باز می‌شد. آن‌ها، عجیب با بقیه فرق داشتند، خصوصا روزهایی که برف و باران می‌بارید.
ما راه ِ کلاس‌ها و فاصله ی بین پله ها و زاویه ی پاگردها ی میان راه‌پله ها را بهتر از خطوط کف دستمان یاد گرفته بودیم، آن‌قدر که با چشمان بسته فاصله ی کلاس‌ها را می‌پیمودیم. ما تمام این کارخانه ی کوچک را یاد گرفته بودیم و وقت ِ آن بود که خودمان را یاد بگیریم. خیلی وقت‌ها دلتنگی‌هایمان را، اشک هایمان را و قلبمان را در گوشه های دنج حیاط جا می‌گذاشتیم. ما بارها زیر باران جا ماندیم و هربار بیشتر فهمیدیم که نمای خاکستری رنگ ِ این کارخانه ی کوچک، وقتهایی که باران می‌زند، با تمام غمگین بودنش زیباست.
و امسال، ما 9/1 بودیم. کلاس زرد رنگی که پنجره ای رو به خیابان داشت. روزهای زمستان که بعد از رسیدنمان به مدرسه، هنوز شب بود و تاریک بود و باران بود، ما چراغ‌ها را خاموش نگاه می‌داشتیم و با چشمان خواب‌آلوده، می‌نشستیم به تماشای ماشین‌هایی که در تاریکی می‌رفتند و صدای عبور چرخ‌هایشان از آسفالت خیس، تنها صدایی بود که در کلاس شنیده می شد. هر کداممان که از راه می‌رسید، دیگران را دیوانه می‌نامید اما خیلی زود، بی هیچ حرفی کنارشان می‌نشست و تماشا می‌کرد. چیزی ته وجود همه ی ما مشترک بود و حجم ِ زیادی از آن را، انتظار غمگینمان برای به پایان رسیدن امسال تشکیل می‌داد.
و حالا، این ماییم. با کوله باری از خاطرات بزرگ و کوچکمان. خاطره ی روزهایی که اشک‌هایمان دل زمین را لرزاند و روزهایی که صدای خنده های شادمانه مان تا آسمان رفت. روزهایی که یکی از ما خسته شد، دیگران دستش را گرفتند و از جا بلندش کردند، یا روزهایی که از یاد بردند یک نفرشان را چند قدم عقب تر جا گذاشته اند و لابد آن یک نفر با خودش فکر کرد چه قدر تنهاست.

لحظه هایی که یکی از ما، بی مقدمه زیر آواز می زد و بقیه بی چون و چرا همراهی اش می کردند و چند لحظه ی بعد که با ورود معلم به خود می آمدیم، می فهمیدیم که همه در حال خواندن و رقصیدن بوده ایم. 

لحظه هایی که دلگیر شدیم، فریاد کشیدیم، از خوشحالی ِ یکدیگر ذوق کردیم یا غصه ی دیگری، بغض شد و در گلویمان نشست. لحظه هایی که دست یکدیگر را گرفتیم، خواندیم و رقصیدیم و همپای یکدیگر قد کشیدیم و خندیدیم و خندیدیم..
و حالا، این ماییم. که فکر می‌کردیم پیمودن این راهروهای طولانی، ده سال طول می‌کشد. و حالا، بعد از ده سال، کوله بار خاطرات بر دوش، این کارخانه ی کوچک  انگاری تمام این رفت و آمد ها فقط به اندازه ی چند لحظه ی کوتاه بوده است.
 

امضاء: 7/1، 8/1 و 9/1 . 


* قسمت هایی از متن که زیرشان نقطه چین دارند، حاوی تصاویر مناطق توصیف شده اند.* 


امروز، با تمام کلاس های طبقه سوم خداحافظی کردیم. حتی با اسکلت ِ نصفه و نیمه ی آزمایشگاه زیست. و چه کسی فکرش را می کرد من از همین الآن، این قدر دلتنگ این سایه ی خنک باشم..؟


گمانم نه همیشه، که هرگز آن طوری نمی شود که فکرش را می کنیم. و امان از این چرخه های ناتمام ِ دویدن ها و دورتر شدن ها!


من، فقط می ترسم. خب؟ فقط می ترسم. حالا که بعد از اینهمه بی تابی به یک تکه از این دنیا عادت کرده ام، دو دستی پس دادنش، و با چشمان ٍ بسته به استقبال ناشناخته ها رفتن، سخت است. و غمگین. و این، یگانه داستان ِ " صحنه ی یکتای هنرمندی ما" ست.


ش. قاف ۹۸-۲-۲۹ ۴ ۱ ۳۷۱

ش. قاف ۹۸-۲-۲۹ ۴ ۱ ۳۷۱


قصه‌ی نمی‌دانم چندمین خانه ی کوچه ی شهید رجایی است. با آن درهای سفید و حیاط ِ بی‌سقفی که پیچک‌های باغچه سایه‌بان اش شده بودند - عموی بزرگم، پیچک‌های دست‌پرورانده ی بابابزرگ را با دقت ِ بی کم و کاستی به سیم‌مفتول هایی که دیوارهای دو طرف ِ حیاط را در بلندترین ارتفاعشان به یکدیگر متصل می‌کردند، پیچانده بود؛ آن‌گونه که سایه ی سرمان شده بودند و سرپناهمان از گرمای آفتاب ِ بی‌امان ِ تابستان. - و صدای پمپ ِ آب که با صدای پراکنده ی جیرجیرک‌ها درمی‌آمیخت و سکوت شب‌های تابستان را در هم می‌شکست و آرام آرام، به آغوش خوابی عمیق روانه‌مان می‌کرد.
تا زنده‌ام، خاطره ی تابستان دلنشینی که به ماجراجویی و بازی‌های بی سر و صدای تنهایی توی سوراخ سمبه‌ها ی آن خانه سپری کردم از یادم نمی‌رود. برنامه ی غذایی‌مان از قبل معیّن بود و بر دیوار ِ آشپزخانه، چسبیده. آن‌موقع ها بابابزرگ هنوز حوصله ی اینجور کارها را داشت. هر روز برایمان ناهار می‌پخت و خوب یادم هست که چهارشنبه ها ماهی سرخ‌شده داشتیم. یکی دو تکه ماهی برایم کنار می‌گذاشت، با سبزی و شربت آب‌لیمو، می‌چید توی سینی. همان‌موقع ها هم اذان سر می‌دادند و می‌رفت نمازش را می‌خواند. من هم سینی‌ام را بر می‌داشتم و می‌نشستم جلوی تلویزیون ِ اتاق خودش، کارتون می‌دیدم.
بعد از آن هم، وقتی که نوبت ِ چرت عصرانه می‌شد، نوبت ِ جولان من بود. شلیل می‌آوردم و می‌نشستم جلوی شبکه ی مورد علاقه‌ام که رأس چهار بعد از ظهر، سرود ای ایران پخش می‌کرد، بعد تام و جری و بعد از آن هم سریال و کارتون. آن وسط‌ها که تبلیغات پخش می‌کرد هم، پنج شش دقیقه ای پیانو تمرین می‌کردم و باز می‌نشستم پای کارتون. تمرین، کارتون، تمرین. بعد توی کمد لحاف‌ها قایم می‌شدم که مبادا سر و کله ی "شی‌با" پیدا شود و بهم هشدار بدهد که یللی تللی دیگر بس است و بنشینم پای تمرینم. تمرین که تمام می‌شد، محافظ ِ پیانو که با برق ِ تلویزیون مشترک بود، یک‌جا خاموش می‌کردم. بعداً که بابابزرگ می‌آمد تلویزیون را روشن کند، می‌دید روشن نمی‌شود. می‌گفت " دختر کُچکه چَقده پِ ای برقا بوزی بْکُنَه." دلم خوش بود به اینکه دوباره که مهمان آمد، بابابزرگ شکلات‌ها را بیرون بیاورد. یا عمو دوباره از همان شیرینی‌های همیشگی بخرد و من تا یک هفته، هر روز صبحانه‌ام یک لیوان شیر و یک شیرینی باشد. عصای بابابزرگ را بردارم و از این‌طرف خانه به آن طرف بدوم و اسب‌سواری کنم. یا پیپ ِ دوران جوانی‌اش را از توی کشوی دوم کش بروم و با کف صابون پر کنم و یا قل‌قل کردنش کِیف کنم. 
همان تابستان بود که پای مامان‌بزرگ شکست. از بس نمی‌خواست کسی را به دردسر بیندازد، همه را آسی کرده بود. واکرش را بر می‌داشت و به گوشه و کنار خانه سرک می‌کشید. وسط راه، واکرش را ول می‌کرد، می‌رفت توی آشپزخانه و ساعتها، به قول خودشان،" پته‌قژ‌قژ " می‌کرد. یک‌لنگه پا می‌ایستاد و کابینت ها را می‌ریخت بیرون، دوباره از نو می‌چید. بعداً بابا پیدایش می‌کرد که بدون واکر دارد پته‌قژ‌قژ می‌کند و شاکی می‌شد که چرا حداقل یکی از ما را بیدار نکرده است.
این‌ها همه مال روزهای آخری بود که هردو حوصله داشتند و روی پا بودند. مال روزهای آخری که بابابزرگ پیچک‌ها را با دقت آب می‌داد. یکی دو سال بعد، نفس‌های بابابزرگ به شماره افتاد و مامان‌بزرگ مدام خمیده‌تر شد. بعد از آن‌که بابابزرگ رفت، مامان‌بزرگ را بردند خانه ی عمه ی کوچکم. خانه سوت و کور شد. پیچک ها را هم دیگر کسی آب نداد؛ آن‌قدر که خشکیدند و تمام شدند. هربار که برای تعطیلات، پا به آن خانه می‌گذاشتیم، غصه‌ام می‌گرفت. از هجوم خاطراتم با کسانی که این خانه را تنها گذاشته بودند و تنها ردّی کهنه از حضورشان به‌جا مانده بود: تخت خوابهایشان، کپسول اکسیژن بابابزرگ و عینک شکسته مامان‌بزرگ. با این حال، هنوز خانه، پابرجا بود. می‌گفتم هنوز مامان‌بزرگ هست؛ حتی اگر پیچک‌ها نباشند.
مامان‌بزرگ خانه ی عمه ی کوچکم مستقر بود و من، می‌دیدم که عید به عید، شکسته‌تر می‌شود. تا اینکه یک هفته پیش، مامان‌بزرگ هم رفت. 
خانه‌ی نمی‌دانم چندم ِ کوچه، با آن درهای سفید، از حضور، خالی شد. برای همین چند روز، آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و بعد از آن، شاید دیگر نه من، نه بابابزرگ و مامان‌بزرگ و نه حتی هیچ‌کدام از خاطراتمان، جایی در آن خانه نداشته باشیم و من این را، از همان اولین روزی که دل ِ پیچک‌ها گرفت و باران شد، فهمیده بودم. می‌دانستم که دیگرْ بار، در حیاط آن خانه موهای بلندم را که در تلألو آفتاب ِ آن خانه، طلایی رنگ به نظر می‌آمدند، شانه نخواهم کرد. می‌دانستم صدای بحث‌ها و خنده‌هایشان خانه را پر نخواهد کرد. می‌دانستم بعد از این،چهارشنبه ها ماهی و شربت آب‌لیمو نداریم. آدم می‌داند اما انکار می‌کند. انکار می‌کند، تا روزی که با دو چشم خود ببیند کلید ِ درهای سفید ِ نمی‌دانم چندمین خانه ی کوچه ی رجایی را، به دست‌های غریبه‌ای می‌سپارند.

ش. قاف ۹۸-۲-۱۹ ۱ ۱ ۳۰۶

ش. قاف ۹۸-۲-۱۹ ۱ ۱ ۳۰۶


22 فوریه 1915؛ کافکا نوشت: « از هر حیث ناتوانم؛ و کاملا چنین هستم. »

« امروز حتی شهامت این را ندارم که خودم را سرزنش کنم. به میان این روز تهی فریاد کشیدم؛ پژواکش نفرت انگیز می شود. »


ش. قاف ۹۸-۲-۱۱ ۱ ۳ ۵۲۵

ش. قاف ۹۸-۲-۱۱ ۱ ۳ ۵۲۵


غصه‌های کوچک شبانه ی من رد های بزرگی از خودشان به جا می‌گذارند. مثل توالی ِِ خون های ریخته شده در متن ِِ تاریخ که هیچ‌کدام، دیگری را نمی‌شویَد. نه آن‌قدر جنایی و شرور، اما همان‌قدر با دوام و مداوم. دقیقا به مثابه ی تکرار تاریخ و به اندازه‌ی تاریخ، بی‌تکرار: زمان، می‌گذرد و در راستای زمان، دست‌های دیگری به خون آلوده می‌شوند که گرچه جمله‌ی آنان از نهاد ِِ گناه برخاسته‌اند، اما هیچ‌کدام برای ارتکاب گناه، انگیزه‌ای دقیقا مشابه ندارند. 
اشک‌های شبانه ی من، و ردّ بزرگ ِِ اشک‌های شبانه ی من که گاه گداری روی نقش بالش به چشم می‌خورد، یادگار زخم‌های کوچکی هستند که روزگارانی، بر تنم نشسته‌اند و درد ِِ جراحتشان، شباهنگام اشک شده و از چشمانم فروچکیده. و همپای سقوطشان از پرده‌ی چشمانم، خود، سقوط کرده ام به پهنه‌ی رویایی رمزآلود، جایی که دلتنگی‌ام به آن راه نیابد. 
روبالشی ِِ من را، دلتنگی‌های شبانه‌ای نقش و نگار زده‌اند که امروز، به یاد ندارم کدام نقش، به دست کدام دلتنگی‌ام، در کدام بامداد ِِ بی‌سحر رقم خورده. اما مطمئنم، فرداهای هر کدام از آن شب‌ها، دیگر همان نگارنده ی دلتنگ ِِ دیشب نبوده ام. هیچ‌گاه برای پاک کردن این نقش و نگار های شبانه تلاشی نکرده‌ام. یا اگر به ذهنم خطور کرده تلاشی بکنم، به یاد آورده ام که این رد های بزرگی که از غصه‌های کوچک شبانه‌ام به یادگار مانده اند را، از روی بالش شاید، اما از روی قلبم هرگز نخواهم توانست که پاک کنم، و هرگز حتی نخواهم خواست، چرا که من، خوب می‌دانم دلتنگی ِِ کوچک ِِ امشب، صبح ِِ فردا از یاد خواهد رفت، ولی آن دل، که بر جای می‌ماند، هزار و یک‌ شب باتجربه تر از دیشب ِِ خود است. مثل ردی از خون که -گرچه بی نام و نشان،اما- تا ابدالدهر در حافظه ی تاریخ به جا می‌مانَد. 

هر چند وقت یک‌بار هم دلم هوای حرف زدن می‌کند. نه حرف‌های عادی 
ها. دلم برای نوشتن تنگ می‌شود، اما نه دلتنگی ِِ عادی برای نوشته های ساده. می‌آیم که چیزی بگویم اما نه چیزهای ساده. نه حرف های گذرا. دلم حرف‌های بلاگی می‌خواهد. من بلاگ‌خوان نیستم. با وجود خیلی‌های دیگر، چه بسا ادعای بلاگ‌نویس بودن هم نتوانم بکنم. اما این حرف ها را یک بلاگ‌نویس ِِ بلاگ‌خوان می‌فهمد. جنس حرف‌هایی را که هیچ‌کجا نمی‌توان نوشت جز همین‌جا.

ش. قاف ۹۷-۱۲-۲۴ ۲ ۳ ۳۸۴

ش. قاف ۹۷-۱۲-۲۴ ۲ ۳ ۳۸۴


روزی که، مانند هر بار و هر بار، حسرت ِ از دست‌رفته هایم به اشک بدل شده باشند و به پرده ی چشمانم، روزی که تمام جهان برایم تنگ‌تر از همین اتاق، همین شب شده باشد، روزی که از قلبم فقط بطن و دهلیز مانده باشد برای پمپاژی یک خط درمیان، برای ته‌ْمانده ای نفس، روزی که صبح تا غروب، شب باشد و شب تا سحر، شب باشد، از برای تسلی ِ خاطر به یاد ِ خود خواهم آورد که من، خودم زمین خوردم، خودم از جا بلند شدم. دیر فهمیدم انحنای جاده به کدام سو راهم می‌برد؛ اما فهمیدم. بالآخره فهمیدم.
مردم ِ تمام جهان توی سَرم همهمه می‌کنند، هر پچپچه‌‌ای، مابین هر دو غریبه‌ای در هر فاصله‌ای، در دوردست ترین جای جهان هم که ایستاده باشند* با یکدیگر در می‌آمیزند، به آوازی غریب و سرسام آور و موهوم مبدل می‌شوند و نزدیک‌تر از نجوای هر دوست به گوش ِ من می‌رسند. صدای شکایت‌شان را می‌شنوم که بی‌رحمانه می‌پرسند: چه‌قدر باید بهای زمین خوردن هایت را بپردازی؟ تا کِی قرار است زمین بخوری و به خیالِ تجربه، دل‌خوش باشی؟
می‌پرسند چندبار مگر می‌شود زمین خورد؟
می‌گویم چند بار مگر زندگی کرده بودم؟...

*نقل از شاملو ست، آنجا که زیبا می پرسد:

تو کجایی؟

در گستره ی بی مرزِ این جهان، تو کجایی؟

و زیباتر پاسخ می گوید:

من، در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام، 

کنارِ تو.

_بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
  برای تو._


ش. قاف ۹۷-۱۲-۰۹ ۰ ۳ ۳۴۸

ش. قاف ۹۷-۱۲-۰۹ ۰ ۳ ۳۴۸


دارم کتاب « شدن » رو می خونم. اتوبیوگرافی زندگی میشل رابینسون/اوباما . برخلاف بیوگذافی ها و اتو بیوگرافی های دیگه، واقعا خسته کننده نیست برام. نثرشو، طرز نگاهشو، و روند بلوغ و تکاملش برام قشنگه. هنوز به دوره ی فعالیت مدنی-سیاسی ش نرسیدم، و همچنان هم اصلا از منظر سیاسی بهش نگاه نمی کنم. آرمان های کودکانه ش و روند ِ به پختگی رسیدن همه ی اون آرمان ها، روند ِ « من » شدنش، مسیری که طی می کنه برای پیدا کردن خودش و سبک زندگی ای که در عین کمال گرایی، واقع گرایانه هم هست؛ و تجربه ی زندگی با یک دخترسیاهپوست ِ جنوب ِ شیکاگو نشین، از از طبقه دوم خونه ای 80 متری توی ساوث شر شیکاگو با آرزوی پیانیست شدن، تا بانوی اول آمریکا بودن، همه شون برام جالبن؛ و گاهی حسادت بر انگیز.

و تاثیر گذار ترین قسمتش برای من، تا الآن، دوره ی نوجوانی ش بوده، از هشت سال تحصیل در مدرسه ای محلی تا رسیدن به ویتنی یانگ، یکی از بهترین دبیرستان های شیکاگو، توی نهمین سال تحصیلش، و چالش هایی که ورود به یک جامعه ی نیمه سفیدپوست در عنفوان نوجوانی براش ایجاد می کنه. وا ون مدرسه، که خدا می دونه من توی تمام رویاهام دنبالش می گشتم، با همه ی زرق و برقش، کارگاه های عکاسی و سفالگری و گروهای سرود و تئاتر و بچه هایی که هرکدوم به یکی از "خونه" ها اختصاص داده می شن تا واقعا حس کنن یه خونواده ن.

حس می کنم اون دختر، با همه ی تکاپوی بزرگ شدن، دقیقا توی همین سنی که من هستم با جامعه ای مواجه شده که آرزوی منه. و دقیقا از همین سن، مقدمات رقم زدن دورانی توی دستاش شکل گرفته که من همیشه توی رویاهام مجسمش می کردم. بعید می دونم این دوره از زندگی هیچکس توی هیچ جایی می تونست انقدر دقیق، حال ِ من باشه. و جمله هایی که می گه و منو تا ته دنیای توی سَرم دنبال خودش می کشونه:

" مثل دانش آموزان دبیرستان، در هر جای دیگری، من و دوستانم عاشق پرسه زدن بودیم. [...] شاد بودیم- شاد از آزادی مان،  شاد از باهم بودن مان، شاد از زرق و برق و زیبایی شهر وقتی که دیگر به مدرسه فکر هم نمی کردیم، ما بچه های شهری بودیم که پرسه زدن را یاد گرفته بودیم."

ولی خوشحالم، که تو می دونستی چی می خوای. حتی اگه ندونی کجا باید بری، می دونستی باید بری. تا وقتی که برسی.

و الحق که "شدن" ، اسم برازنده ایه براش.


ش. قاف ۹۷-۱۱-۲۰ ۰ ۳ ۳۸۵

ش. قاف ۹۷-۱۱-۲۰ ۰ ۳ ۳۸۵


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ... ۹ ۱۰ ۱۱

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.