تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


قصه‌ی نمی‌دانم چندمین خانه ی کوچه ی شهید رجایی است. با آن درهای سفید و حیاط ِ بی‌سقفی که پیچک‌های باغچه سایه‌بان اش شده بودند - عموی بزرگم، پیچک‌های دست‌پرورانده ی بابابزرگ را با دقت ِ بی کم و کاستی به سیم‌مفتول هایی که دیوارهای دو طرف ِ حیاط را در بلندترین ارتفاعشان به یکدیگر متصل می‌کردند، پیچانده بود؛ آن‌گونه که سایه ی سرمان شده بودند و سرپناهمان از گرمای آفتاب ِ بی‌امان ِ تابستان. - و صدای پمپ ِ آب که با صدای پراکنده ی جیرجیرک‌ها درمی‌آمیخت و سکوت شب‌های تابستان را در هم می‌شکست و آرام آرام، به آغوش خوابی عمیق روانه‌مان می‌کرد.
تا زنده‌ام، خاطره ی تابستان دلنشینی که به ماجراجویی و بازی‌های بی سر و صدای تنهایی توی سوراخ سمبه‌ها ی آن خانه سپری کردم از یادم نمی‌رود. برنامه ی غذایی‌مان از قبل معیّن بود و بر دیوار ِ آشپزخانه، چسبیده. آن‌موقع ها بابابزرگ هنوز حوصله ی اینجور کارها را داشت. هر روز برایمان ناهار می‌پخت و خوب یادم هست که چهارشنبه ها ماهی سرخ‌شده داشتیم. یکی دو تکه ماهی برایم کنار می‌گذاشت، با سبزی و شربت آب‌لیمو، می‌چید توی سینی. همان‌موقع ها هم اذان سر می‌دادند و می‌رفت نمازش را می‌خواند. من هم سینی‌ام را بر می‌داشتم و می‌نشستم جلوی تلویزیون ِ اتاق خودش، کارتون می‌دیدم.
بعد از آن هم، وقتی که نوبت ِ چرت عصرانه می‌شد، نوبت ِ جولان من بود. شلیل می‌آوردم و می‌نشستم جلوی شبکه ی مورد علاقه‌ام که رأس چهار بعد از ظهر، سرود ای ایران پخش می‌کرد، بعد تام و جری و بعد از آن هم سریال و کارتون. آن وسط‌ها که تبلیغات پخش می‌کرد هم، پنج شش دقیقه ای پیانو تمرین می‌کردم و باز می‌نشستم پای کارتون. تمرین، کارتون، تمرین. بعد توی کمد لحاف‌ها قایم می‌شدم که مبادا سر و کله ی "شی‌با" پیدا شود و بهم هشدار بدهد که یللی تللی دیگر بس است و بنشینم پای تمرینم. تمرین که تمام می‌شد، محافظ ِ پیانو که با برق ِ تلویزیون مشترک بود، یک‌جا خاموش می‌کردم. بعداً که بابابزرگ می‌آمد تلویزیون را روشن کند، می‌دید روشن نمی‌شود. می‌گفت " دختر کُچکه چَقده پِ ای برقا بوزی بْکُنَه." دلم خوش بود به اینکه دوباره که مهمان آمد، بابابزرگ شکلات‌ها را بیرون بیاورد. یا عمو دوباره از همان شیرینی‌های همیشگی بخرد و من تا یک هفته، هر روز صبحانه‌ام یک لیوان شیر و یک شیرینی باشد. عصای بابابزرگ را بردارم و از این‌طرف خانه به آن طرف بدوم و اسب‌سواری کنم. یا پیپ ِ دوران جوانی‌اش را از توی کشوی دوم کش بروم و با کف صابون پر کنم و یا قل‌قل کردنش کِیف کنم. 
همان تابستان بود که پای مامان‌بزرگ شکست. از بس نمی‌خواست کسی را به دردسر بیندازد، همه را آسی کرده بود. واکرش را بر می‌داشت و به گوشه و کنار خانه سرک می‌کشید. وسط راه، واکرش را ول می‌کرد، می‌رفت توی آشپزخانه و ساعتها، به قول خودشان،" پته‌قژ‌قژ " می‌کرد. یک‌لنگه پا می‌ایستاد و کابینت ها را می‌ریخت بیرون، دوباره از نو می‌چید. بعداً بابا پیدایش می‌کرد که بدون واکر دارد پته‌قژ‌قژ می‌کند و شاکی می‌شد که چرا حداقل یکی از ما را بیدار نکرده است.
این‌ها همه مال روزهای آخری بود که هردو حوصله داشتند و روی پا بودند. مال روزهای آخری که بابابزرگ پیچک‌ها را با دقت آب می‌داد. یکی دو سال بعد، نفس‌های بابابزرگ به شماره افتاد و مامان‌بزرگ مدام خمیده‌تر شد. بعد از آن‌که بابابزرگ رفت، مامان‌بزرگ را بردند خانه ی عمه ی کوچکم. خانه سوت و کور شد. پیچک ها را هم دیگر کسی آب نداد؛ آن‌قدر که خشکیدند و تمام شدند. هربار که برای تعطیلات، پا به آن خانه می‌گذاشتیم، غصه‌ام می‌گرفت. از هجوم خاطراتم با کسانی که این خانه را تنها گذاشته بودند و تنها ردّی کهنه از حضورشان به‌جا مانده بود: تخت خوابهایشان، کپسول اکسیژن بابابزرگ و عینک شکسته مامان‌بزرگ. با این حال، هنوز خانه، پابرجا بود. می‌گفتم هنوز مامان‌بزرگ هست؛ حتی اگر پیچک‌ها نباشند.
مامان‌بزرگ خانه ی عمه ی کوچکم مستقر بود و من، می‌دیدم که عید به عید، شکسته‌تر می‌شود. تا اینکه یک هفته پیش، مامان‌بزرگ هم رفت. 
خانه‌ی نمی‌دانم چندم ِ کوچه، با آن درهای سفید، از حضور، خالی شد. برای همین چند روز، آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و بعد از آن، شاید دیگر نه من، نه بابابزرگ و مامان‌بزرگ و نه حتی هیچ‌کدام از خاطراتمان، جایی در آن خانه نداشته باشیم و من این را، از همان اولین روزی که دل ِ پیچک‌ها گرفت و باران شد، فهمیده بودم. می‌دانستم که دیگرْ بار، در حیاط آن خانه موهای بلندم را که در تلألو آفتاب ِ آن خانه، طلایی رنگ به نظر می‌آمدند، شانه نخواهم کرد. می‌دانستم صدای بحث‌ها و خنده‌هایشان خانه را پر نخواهد کرد. می‌دانستم بعد از این،چهارشنبه ها ماهی و شربت آب‌لیمو نداریم. آدم می‌داند اما انکار می‌کند. انکار می‌کند، تا روزی که با دو چشم خود ببیند کلید ِ درهای سفید ِ نمی‌دانم چندمین خانه ی کوچه ی رجایی را، به دست‌های غریبه‌ای می‌سپارند.
ش. قاف ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۴۲ ۱ ۱ ۳۰۵

تماس برقرار شده (۱)

  • مینا ..
    جمعه ۲۰ ارديبهشت ۹۸ , ۲۳:۳۰
    خشکیدن و تمام شدن پیوسته 
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۱ ارديبهشت ۹۸، ۱۵:۲۶
      :) قشنگ بود.
      بارک الله. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.