تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


شاید تمام ِ چیزی که از تو می‌دانستم ، دروغی بیش نبود. دروغی که آن‌قدر ماهرانه به خودم تحمیل کرده ام که حالا دیگر برای من دروغ نیست، یقین است. یقین ِ بی‌ثباتی که گاه گداری هم نقاب‌اش ناغافل کنار می‌رود تا تمام عقایدم را به تزلزلی شدید تر از همیشه و هرگز گرفتار کند. و فکر ِ سمج ِ لجوجی که دائم در جمجمه ام طنین انداز می شود: که تو که بودی؟ کجا بودی؟ چه‌طور آمدی؟ هنوز هستی اصلاً یا نه؟ یا میانه های ماجرا که حواس من، پرت ِ از جهان و جمع ِ اکتشاف ِ تو بود، رها کردی و رفتی؟ و آن‌قدر غرق ِ معنویت ِ حضور ِ تو بودم که نبودنت‌ات به چشم نیامد؟ حضوری که هرگز حتی حقیقتی نداشت؟

و من، تمام ِ روزهای سخت را، تمام روزهای نبودن و به گمان ِ من بودن‌ات را، به یاد کسی سپری کردم که خیلی، خیلی شبیه ِ تو بود. چشم در چشمانی به مهربانی ِ چشمان تو دوختم، غصه‌هایم را با قلب ِ پاک و بی‌کران ِ چون تو یی قسمت کردم، خیابان‌های دلتنگی و تنهایی‌ام را با کسی قدم زدم که صدای قدم‌های آمدن‌اش، رسیدن ِ تو را مژده می‌داد، آهنگ ِ لالایی‌های شبانه‌ام ، سوار ِ طنینی به دلنشینی و شیوایی ِ لحن ِ کلام ِ تو بود، قلب‌ام از ضربان ِ تو در سینه می‌تپید .. 
خاطرات‌ام را با کسی رقم زدم که گمان می‌کردم تو بودی، و چه گمان ِ واهی و ساده‌لوحانه ای بود ..
فکر می‌کردم تو را داشتم.
فکر می‌کردم تو را دوست می‌داشتم.
ولی حالا می‌دانم، کسی که دوست‌اش داشتم، تو نبودی.
تصوری بود که از تو داشتم.
و حتی همان کسی که تو نبودی را هم به راستی نداشتم. دستانش را، به راستی در دست نمی گرفتم. به راستی در چشمانش در چشمانش نمی نگریستم و در عمق وجودش به جستجوی عمیق ترین نداشته هایم نمی پرداختم.  حضور ِ غبارمانندی بود میان افکار ِ بی شمار ِ دیگرم که برای ناپدید شدن، برای رفتن، نبودن، وابسته ی کوچک ترین واکنشی بود.. حتی همان کسی که تو نبودی را هم به راستی نداشتم. نه تو را داشتم و نه چون تویی را. چشمانش، می دانم، گمان می کردم که مروّح بودند و چه خوش خیال بودم: گوی های بلورین ِ مینیاتوری. تصور ِ واهی و بنای یادبودی از کسی که هرگز نبود.
خاطراتی بودند - چه بسیار - که با تو رقم خوردند و چه بی‌خبر بودی از وجودشان.
چه بی‌خبر بودی از من، که با تو زیستم، با تو بنا کردم، و با تو مُردم.
چه‌قدر دروغین بودی.
چه‌قدر بودم و چه‌قدر نبودی.

به خودم قول دادم که تا وقتی دل ات تنگ نباشد، برای حرف زدن تلاشی نکنم. که این احتمالاً یعنی تا ابد. قول ِ من اما چه قدر دوام دارد؟! کمتر از یک روز. به دو روز که برسد، می شکنم. کم می آورم. می زنم زیر قولم. تا الآن، تقریبا یک روز می گذرد. فردا موعد شکستن است.

تو از اینها، چیزی می فهمی؟ سه روز هم خبری نباشد کک ات می گزد؟ چهار روز؟ یک ماه؟ می توانی پوزخند تلخی را که همین لحظه کنج لبانم جا گرفته تصور کنی؟


چند روزه بدجوری داره می چرخه تو سرم! نمی دونم چرا. شاید اینجا بذارمش یه ذره رها کنه مغزمو.

​ فکر کردی تمام ِ مشکلتو

توو یه آغوش ِ گرم حل کردی

نه عزیزم! کدوم آرامش؟!

من ِ دیوونه رو بغل کردی.

رستاک-منزوی

ش. قاف ۰۵ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۱ ۷ ۱ ۴۲۴

تماس برقرار شده (۷)

  • Neg
    يكشنبه ۶ خرداد ۹۷ , ۰۰:۰۲
    «چه‌قدر بودم و چه‌قدر نبودی.» :-آه
    با این که خبر ندارم، ولی بازم بنویس..
    • author avatar
      ش. قاف
      ۶ خرداد ۹۷، ۰۱:۵۵
      اگه قول بدی بازم با آی‌پی آمریکا بیای، می‌نویسم :))
  • شایا.قاف
    يكشنبه ۶ خرداد ۹۷ , ۰۲:۰۲
    من این روزای تو رو دوست ندارم لعنتی
    برگرد! برگرد به کسی که من بیشتر می‌شناختم‌اش! یا حداقل، فکر می‌کنم که بیشتر می‌شناسمش. نه اون‌موقع، که حالا.
    برگرد به کسی که پروایی نداشت.
    که شاید اگر می‌دونست، بیشتر دوستم داشت.
    • author avatar
      ش. قاف
      ۶ خرداد ۹۷، ۰۲:۱۱
      چه اهمیتی داره که تو کِی ِ کی رو بیشتر دوست داری آخه. :|
      همینه که هست! نمی‌خوای، جمع کن برو، پیشته!
      با تو حتی خود ِ الآنش هم نیست.
      با تو اصلا نیست.
      نه گذشته‌ی خودش، نه تصور ِ تو، نه شخصیت الآنش.
      چه‌طور توقع ِ برگشتن داری وقتی که حتی از الآنش هم حقیقتو نمی‌دونی؟!
  • شایا.قاف
    يكشنبه ۶ خرداد ۹۷ , ۰۲:۰۵
    من از تو، گذشته‌ات رو می‌شناسم و تصورم رو.
    تنها کسی که از تو نمی‌شناسم تویی.
    چی می‌دونم از تو؟
    هیچی.
    • author avatar
      ش. قاف
      ۶ خرداد ۹۷، ۰۲:۱۱

      یادته فکر کردی از همه نزدیک‌تری؟!
      نزدیک‌ بودی؟
      چی شد پس؟
      دوری چه‌قدر حالا..
  • آسو نویس
    يكشنبه ۶ خرداد ۹۷ , ۰۲:۱۲
    چه‌قدر این‌جا رنگ‌بوی روژند گرفته!از هدر گرفته تا حتی فونت نوشته و تر و تمیز بودن متن!خوشحالم می‌کنه..
    《...تصور واهی و بنایِ یادبود..》
    رستاک همیشه خوشحالم می‌کنه..دوسِش دارم.
    • author avatar
      ش. قاف
      ۶ خرداد ۹۷، ۰۲:۱۷
      همین که تو راضی‌ای کافیه بابا :] خوشحالم بابت‌اش واقعاً .
      + و خیلی هم می‌چسبه به مغز ِ آدم حقیقتاً.
  • ع. ا.
    يكشنبه ۶ خرداد ۹۷ , ۱۱:۵۹
    کامنتات رو می‌خونم و فکر می‌کنم تنها کسی که می‌تونه واسه‌ت کامنت مناسب بذاره خودتی. 
    چقدر دقیقا همون چیزایی رو مینویسی که باید بنویسی.

    + کی یاد می‌گیریم نزنیم زیر قولایی که به خودمون می‌دیم؟
    • author avatar
      ش. قاف
      ۷ خرداد ۹۷، ۱۸:۳۸
      کامنتای سهیل بیشتر به دل ِ من می شینن ولی.
      + احتمالا هرگز.
  • آسو نویس
    يكشنبه ۶ خرداد ۹۷ , ۱۲:۵۱
    توعم برا خودت کامنت؟😶الله اکبر‌
    • author avatar
      ش. قاف
      ۷ خرداد ۹۷، ۱۸:۳۹
      آره ما انقلابیون ِ روانی ِ همفکر ِ شاخ هستیم :))
  • YASAMIN (:
    دوشنبه ۷ خرداد ۹۷ , ۲۲:۳۱
    چه قشنگ ِ این اسم روژنـد (:
    • author avatar
      ش. قاف
      ۷ خرداد ۹۷، ۲۳:۱۲
      آره واقعا قشنگه. خودم هم دوست‌اش دارم خیلی.
      فقط می‌ترسم  بعدا بفهمم تلفظش اونی که من فکر می‌کرده‌ام نبوده :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.