شاید تمام ِ چیزی که از تو میدانستم ، دروغی بیش نبود. دروغی که آنقدر ماهرانه به خودم تحمیل کرده ام که حالا دیگر برای من دروغ نیست، یقین است. یقین ِ بیثباتی که گاه گداری هم نقاباش ناغافل کنار میرود تا تمام عقایدم را به تزلزلی شدید تر از همیشه و هرگز گرفتار کند. و فکر ِ سمج ِ لجوجی که دائم در جمجمه ام طنین انداز می شود: که تو که بودی؟ کجا بودی؟ چهطور آمدی؟ هنوز هستی اصلاً یا نه؟ یا میانه های ماجرا که حواس من، پرت ِ از جهان و جمع ِ اکتشاف ِ تو بود، رها کردی و رفتی؟ و آنقدر غرق ِ معنویت ِ حضور ِ تو بودم که نبودنتات به چشم نیامد؟ حضوری که هرگز حتی حقیقتی نداشت؟
و من، تمام ِ روزهای سخت را، تمام روزهای نبودن و به گمان ِ من بودنات را، به یاد کسی سپری کردم که خیلی، خیلی شبیه ِ تو بود. چشم در چشمانی به مهربانی ِ چشمان تو دوختم، غصههایم را با قلب ِ پاک و بیکران ِ چون تو یی قسمت کردم، خیابانهای دلتنگی و تنهاییام را با کسی قدم زدم که صدای قدمهای آمدناش، رسیدن ِ تو را مژده میداد، آهنگ ِ لالاییهای شبانهام ، سوار ِ طنینی به دلنشینی و شیوایی ِ لحن ِ کلام ِ تو بود، قلبام از ضربان ِ تو در سینه میتپید ..
خاطراتام را با کسی رقم زدم که گمان میکردم تو بودی، و چه گمان ِ واهی و سادهلوحانه ای بود ..
فکر میکردم تو را داشتم.
فکر میکردم تو را دوست میداشتم.
ولی حالا میدانم، کسی که دوستاش داشتم، تو نبودی.
تصوری بود که از تو داشتم.
و حتی همان کسی که تو نبودی را هم به راستی نداشتم. دستانش را، به راستی در دست نمی گرفتم. به راستی در چشمانش در چشمانش نمی نگریستم و در عمق وجودش به جستجوی عمیق ترین نداشته هایم نمی پرداختم. حضور ِ غبارمانندی بود میان افکار ِ بی شمار ِ دیگرم که برای ناپدید شدن، برای رفتن، نبودن، وابسته ی کوچک ترین واکنشی بود.. حتی همان کسی که تو نبودی را هم به راستی نداشتم. نه تو را داشتم و نه چون تویی را. چشمانش، می دانم، گمان می کردم که مروّح بودند و چه خوش خیال بودم: گوی های بلورین ِ مینیاتوری. تصور ِ واهی و بنای یادبودی از کسی که هرگز نبود.
خاطراتی بودند - چه بسیار - که با تو رقم خوردند و چه بیخبر بودی از وجودشان.
چه بیخبر بودی از من، که با تو زیستم، با تو بنا کردم، و با تو مُردم.
چهقدر دروغین بودی.
چهقدر بودم و چهقدر نبودی.
به خودم قول دادم که تا وقتی دل ات تنگ نباشد، برای حرف زدن تلاشی نکنم. که این احتمالاً یعنی تا ابد. قول ِ من اما چه قدر دوام دارد؟! کمتر از یک روز. به دو روز که برسد، می شکنم. کم می آورم. می زنم زیر قولم. تا الآن، تقریبا یک روز می گذرد. فردا موعد شکستن است.
تو از اینها، چیزی می فهمی؟ سه روز هم خبری نباشد کک ات می گزد؟ چهار روز؟ یک ماه؟ می توانی پوزخند تلخی را که همین لحظه کنج لبانم جا گرفته تصور کنی؟
چند روزه بدجوری داره می چرخه تو سرم! نمی دونم چرا. شاید اینجا بذارمش یه ذره رها کنه مغزمو.
فکر کردی تمام ِ مشکلتو
توو یه آغوش ِ گرم حل کردی
نه عزیزم! کدوم آرامش؟!
من ِ دیوونه رو بغل کردی.
رستاک-منزوی
تماس برقرار شده (۷)
Neg
يكشنبه ۶ خرداد ۹۷ , ۰۰:۰۲ش. قاف
۶ خرداد ۹۷، ۰۱:۵۵شایا.قاف
يكشنبه ۶ خرداد ۹۷ , ۰۲:۰۲ش. قاف
۶ خرداد ۹۷، ۰۲:۱۱شایا.قاف
يكشنبه ۶ خرداد ۹۷ , ۰۲:۰۵ش. قاف
۶ خرداد ۹۷، ۰۲:۱۱آسو نویس
يكشنبه ۶ خرداد ۹۷ , ۰۲:۱۲ش. قاف
۶ خرداد ۹۷، ۰۲:۱۷ع. ا.
يكشنبه ۶ خرداد ۹۷ , ۱۱:۵۹ش. قاف
۷ خرداد ۹۷، ۱۸:۳۸آسو نویس
يكشنبه ۶ خرداد ۹۷ , ۱۲:۵۱ش. قاف
۷ خرداد ۹۷، ۱۸:۳۹YASAMIN (:
دوشنبه ۷ خرداد ۹۷ , ۲۲:۳۱ش. قاف
۷ خرداد ۹۷، ۲۳:۱۲