تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


پُر شدن چشمامو نتونستم کتمان کنم. فکر کنم فهمید. جتما فهمید.

سرم رو انداختم پایین. نفهمیدم کجا می رم. رفتم. فقط رفتم.

رفتم و احتمالا آدمای دیگه ای هم پشت سرم اومدن.

بی صدا از پله ها پایین رفتم. متین. با وقار.

نور آفتاب چشمامو زد. احتمالا سگرمه هام رفت توو هم. با ابهت. مثل همون لقبی که همیشه بهم می دن. احتمالا با چاشنی عصبانیت.

کی می دونست که دیگه عصبانیت معنی نمی داد واسه م.

شکسته تر از گسل. گرفته. مثل خورشید بودم که پناه گرفته بود پشت ابر برای پاک کردن اشکش.

متین و آروم نشستم یه گوشه. زیر آفتاب. مثل یه زن شصت ساله زانوهامو تکیه گاه آرنجام کردم و پیشونیمو به دستای به هم گره خورده م تکیه دادم.

اخم و فیگورم ، یه زن شصت ساله بود. و حالا،

اون زن شصت ساله ی خسته، مثل یه دختر بچه ی شیش ساله اشک می ریخت.

مثل یه دختربچه شیش ساله که عروسکش زخمی شده باشه نفس نفس می زد بین اشکاش.

دماغش رنگِ دماغ هویجی یه آدم برفی بود.

بین گریه هاش مهربون تر از همیشه لبخند می زد. فقط می گفت « هیچی. » و لبخند می زد.

کسی رو پیش روی خودش می دید که آینه ی دق این روزهاش بود.

آینه ی دق دلش نمی اومد توی اون شرایط هم آینه ی دق باشه.

خودشو راضی کرد. برگشت. گفت من دارم می رم.

دختربچه ی پیر لبخند زد. گفت برو. ولی دلش طاقت نیاورد. شکست. بغض زن شصت ساله. آبنبات دختر شیش ساله.

گفت اینجوری نمی رم ها. لحنش همیشه همینه. ولی نمی تونست آینه دق باشه.

دختربچه دست داد. گفت برو.

دور شدنش رو تماشا کرد.

گفت من چه کار کنم اینو آخه؟!

خندید.

شکست.

رفت.

ش. قاف ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۱۷ ۵ ۲ ۳۶۲

تماس برقرار شده (۵)

  • ع. ا.
    پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷ , ۰۰:۳۱
    یادم باشه سری بعدی که قرار شد ببینمت، برات یه آبنبات چوبی بزرگ بخرم! 
    [ که تو می‌دونی مسخره‌بازی درنمیارم و واقعا میخوام یه چیزی رو منتقل کنم هر چند که نتونم. ]
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۷ ارديبهشت ۹۷، ۱۹:۴۱
      من دریافت کردمش حتی اگه گفتنی نباشه.
      + اگه آبنبات چوبی نه، Oreo ی توت فرنگی هم دوس می دارم :>
  • Neg
    پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷ , ۰۲:۰۴
    آخ ازت بچه..
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۷ ارديبهشت ۹۷، ۱۹:۴۲
      :لبخند  :')

  • آسو نویس
    پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷ , ۱۸:۲۴
    تصویرسازی این متن چیزایی رو تو گذشته‌م به یاد میاره..تنم یخ کرد یه‌هو..
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۷ ارديبهشت ۹۷، ۱۹:۴۳
      کاش یادت نمیاوردم! 
      وای از این خاطرات دلگیر..
  • نیلوفر
    جمعه ۲۸ ارديبهشت ۹۷ , ۰۰:۱۳
    چقدر من شایا کم دارم !
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۸ ارديبهشت ۹۷، ۱۳:۰۵
      شاید اینجا اگه تو رو کم نداشت حالِ من هم این نمی‌شد.
  • مینا
    شنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۷ , ۱۵:۲۰
    اَخِییی دماغ هویجی :»💜
    من با قضیه ی تصویر سازی و اینا که آسو گفت موافقم کاملا
    و یک سری خاطرات چندین سال پیش قشنگ زنده شد برام 
    حتی تصورت کردم تووی همون جایی که خودم بودم و همون جایی که خودم نشسته بودم 
    ۱۱۵ سال اولش سخته فقط
    بعدش رواله 🖐
    • author avatar
      ش. قاف
      ۳۱ ارديبهشت ۹۷، ۱۵:۳۲
      بابا راضی نبودم اصلاً مرور خاطره شه واسه تون به خدا.
      همین که تو بگی « همون جایی که خودم نشسته بودم » قلبمو تا اون صد و یک سالِ باقی مونده گرم میکنه بابا :") 💜

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.