می دانی لوییزا، روزهای زیادی هست که ابرهای تیره - مثل همانها که پیش از رعد و برق، همچون رخت سوگواریِ بر پیکر غصه دارِ آسمانت می نشینند و روشنایی روز و تاریکی شب را بی تفاوت می کنند. - تمام قلبِ کوچکم را احاطه و نفس کشیدن را برایم دشوار می کنند. روزهای خیلی خیلی زیادی هست که دلم تنگِ تنگِ تنگ می شود. قدّ لانه ی یک مورچه، از آن هم کوچکتر، قدّ تو، که هر شب، دووور از پنجره ی اتاقم می نشینی به سوسو کردن. و می دانی مسخرگی اش کجاست لوییزا؟ این که هرگز نمی دانم چه کسی، یا چه چیزی، مسبب این همه دلتنگ شدن ها ست. دلم با تمامِ کوچک شدگی اش، همه ی جانم را خسته و دردآلود و بی جان می کند، آن قدر که حتی تحمل صدای عزیزترین هایم را هم ندارم. فقط تو می مانی لوییزا ، که دیوار هم زبان باز کند، تو با من سخنی نمی گویی. تو هرگز سخنی نمی گویی لوییزا. آن قدر سکوت می کنی و گوش می سپاری که از تو متنفر می شوم- و عاشقت هم.
این جور وقتها، دلم می خواهد هم تنها باشم و هم کسی کنارم باشد. کسی که هم حرفی با او نداشته باشم و هم حرفهای زیادی برای گفتن به او داشته باشم. و برای او فرقی نکند که من کدام یک را انتخاب می کنم، هم سکوتم را بشنود و هم کلامم را. هم پوچی ام را و هم لبریز بودنم را. هم خشم و هم معصومیتم را و هم قهر و هم آشتی ام را. گریه های بی اختیار و خستگی هام را تاب بیاورد. تاب بیاورد ولی نرود، بماند، پناهم باشد. همانطور که تو هستی، لوییزا - حداقل تا سال های سال.
این جور وقتها که دلم خیلی تنگ می شود، تنهایی ام خیلی ملموس تر و عمیق تر می شود. حتی برای آنها که روبرویم نشسته اند نامرئی می شوم. دقیقا روبروی من اند، اما ذره ای حس نزدیک بودن نمی دهند. چون تو خوب می دانی لوییزا ، معیار سنجش فاصله، متر و فرسنگ نیست، اتصال بین قلبهاست و افکار که دوری و نزدیکی آدمها را معلوم می کند. وقتهایی که دلم تنگ می شود، حتی اگر وسط ایستگاه مترو -که تو نمی شناسی اش- ایستاده باشم، حس می کنم در دوردست ترین جزیره ی بی آب و علف جهان ایستاده ام. تنهای تنهای تنها.
و این جور وقتها، درگیر فکرهای عجیب و غریبی می شوم لوییزا. نمی دانم از آخرین باری که کسی را با تمام وجود در آغوش گرفته ام چه قدر گذشته است. یک روز، یک هفته، یک ماه، ده هفته، ده ماه، یک سال؟ کسی هم هست که دلم صمیمانه در آغوش گرفتنش را بخواهد؟ قلبم آنقدر کوچ و تنگ و تاریک شده که هرچیزی به جز خستگی را پس می زند. آن قدر از دلتنگی اشباع شده ام که نمی دانم دلم برای کدام یک از عزیزانم تنگ شده؟ اصلا هنوز کسی را دارم که با تمام وجود دوستش داشته باشم؟
من فکر می کنم دلتنگی هام، از یک خلا بزرگ در زندگی ام نشات می گیرند. نمی دانم این خلا، عاشق نبودن است لوییزا ؟! شاید عاشق کسی بودن، امید را هدیه می دهد و محبت را، سرزندگی را. شاید همه چیز به چشم یک قلبِ عاشق، زیباتر به نظر برسد، و خوش به حالِ تو که عاشق آسمانی لوییزا.
______________________
* لوییزا ( luisant ) : کلمه فرانسوی به معنای درخشنده
تماس برقرار شده (۳)
آسو نویس
جمعه ۷ ارديبهشت ۹۷ , ۲۱:۱۴ش. قاف
۷ ارديبهشت ۹۷، ۲۱:۳۹Neg
جمعه ۷ ارديبهشت ۹۷ , ۲۱:۵۱ش. قاف
۷ ارديبهشت ۹۷، ۲۲:۲۰ع. ا.
شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷ , ۰۰:۰۹ش. قاف
۸ ارديبهشت ۹۷، ۱۶:۳۴