شاید تمام ِ چیزی که از تو میدانستم ، دروغی بیش نبود. دروغی که آنقدر ماهرانه به خودم تحمیل کرده ام که حالا دیگر برای من دروغ نیست، یقین است. یقین ِ بیثباتی که گاه گداری هم نقاباش ناغافل کنار میرود تا تمام عقایدم را به تزلزلی شدید تر از همیشه و هرگز گرفتار کند. و فکر ِ سمج ِ لجوجی که دائم در جمجمه ام طنین انداز می شود: که تو که بودی؟ کجا بودی؟ چهطور آمدی؟ هنوز هستی اصلاً یا نه؟ یا میانه های ماجرا که حواس من، پرت ِ از جهان و جمع ِ اکتشاف ِ تو بود، رها کردی و رفتی؟ و آنقدر غرق ِ معنویت ِ حضور ِ تو بودم که نبودنتات به چشم نیامد؟ حضوری که هرگز حتی حقیقتی نداشت؟
به خودم قول دادم که تا وقتی دل ات تنگ نباشد، برای حرف زدن تلاشی نکنم. که این احتمالاً یعنی تا ابد. قول ِ من اما چه قدر دوام دارد؟! کمتر از یک روز. به دو روز که برسد، می شکنم. کم می آورم. می زنم زیر قولم. تا الآن، تقریبا یک روز می گذرد. فردا موعد شکستن است.
تو از اینها، چیزی می فهمی؟ سه روز هم خبری نباشد کک ات می گزد؟ چهار روز؟ یک ماه؟ می توانی پوزخند تلخی را که همین لحظه کنج لبانم جا گرفته تصور کنی؟
چند روزه بدجوری داره می چرخه تو سرم! نمی دونم چرا. شاید اینجا بذارمش یه ذره رها کنه مغزمو.
فکر کردی تمام ِ مشکلتو
توو یه آغوش ِ گرم حل کردی
نه عزیزم! کدوم آرامش؟!
من ِ دیوونه رو بغل کردی.