بعد از مدتهای مدید، طی پروسه پاکسازی (خرت و پرت ریزان) و تمیزکاریِ کمد، رادیوی اُردکی سوغات خاله از انگلستان رو از توی کمد در آوردم و پیچ اش، که دُم اردک بود، رو چرخاندم و چرخاندم تا فرکانسِ دقیق و بی خش خشِ رادیو جوان را پیدا کنم. از بختِ نیک، چیزی به ساعت 00:00 نمانده بود. نشستم به انتظارِ شنیدنِ اعلام برنامه ی شبانگاهی و صدای ویولن اش، جمله ی "بقیه الله خیر لکم" با صدای تودماغی قاری اش، صدای بی دلیل شنگولِ گوینده اش و تیتراژ "اینجا شب نیست" محبوبم؛ به یقین پس از سالها.
اعلام برنامه راس 00:00 پخش شد؛ مانند همانی مانده بود که قبل ترها بود؛ بی کم و کاست، نه، اما خیلی شبیه بود. خودم را آماده کردم برای شنیدن ترانه ی "پیرهنِ شب رو وا کن، با دگمه ی ستاره" و صدای جیرجیرکِ پایانِ موسیقی ش، اما پخش نشد.
برنامه ای که بعد از اعلام برنامه 00:00 پخش می شد، اینجا شب نیست نبود، و این، دلتنگیِ بی سابقه ام را برای چهار-پنج سال قبل تر ام، تشدید کرد؛ برای شبهایی که برای فرار از تنهایی، به اینجا شب نیست پناه می آوردم هرچند موضوعش خوشایندم نبود؛ شبهایی که با هزار بدبختی، زیر پتو می خزیدم و پاسخِ سوالِ آن شب را برایشان پیامک می کردم، که گوشیِ تلفن را در دست می گرفتم و چندین و چند بار شماره تماسشان را می گرفتم و بوق اشغال می شنیدم و وقتی که موفق می شدم به سامانه گویا دسترسی پیدا کنم، وسط حرفهایم تپق می زدم و اجباراً قطع می کردم و دوباره شماره را می گرفتم..
و شبهایی که بالاخره پیام صوتی ام را می گذاشتم و به امیدِ شنیدنش، تصمیم می گرفتم تا خودِ 2 بیدار بمانم و رادیو گوش کنم، ولی به 1:15 نرسیده به خواب می رفتم و هرگز نفهمیدم بالاخره هیچکدام از پیامهایم را پخش کردند یا نه..
دلم عجیب حال و هوای آن روزها را می خواهد هرچه قدررر هم که سخت و طاقت فرسا بوده باشند.. آن سادگی رادیو و تیتراژِ اینجا شب نیست را..
دلم برای صدای لرزان و مضطرب از تپق زدن ام در تک تک آن پیامهای صوتی تنگ شد..
____________________
بدونِ اینجا شب نیست ها و سادگی های قبل، شبهای اینجا انگار خیلی تاریک تر شده است.