تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


بعد از مدتهای مدید، طی پروسه پاکسازی (خرت و پرت ریزان) و تمیزکاریِ کمد، رادیوی اُردکی سوغات خاله از انگلستان رو از توی کمد در آوردم و پیچ اش، که دُم اردک بود، رو چرخاندم و چرخاندم تا فرکانسِ دقیق و بی خش خشِ رادیو جوان را پیدا کنم. از بختِ نیک، چیزی به ساعت 00:00 نمانده بود. نشستم به انتظارِ شنیدنِ اعلام برنامه ی شبانگاهی و صدای ویولن اش، جمله ی "بقیه الله خیر لکم" با صدای تودماغی قاری اش، صدای بی دلیل شنگولِ گوینده اش و تیتراژ "اینجا شب نیست" محبوبم؛ به یقین پس از سالها.

اعلام برنامه راس 00:00 پخش شد؛ مانند همانی مانده بود که قبل ترها بود؛ بی کم و کاست، نه، اما خیلی شبیه بود. خودم را آماده کردم برای شنیدن ترانه ی "پیرهنِ شب رو وا کن، با دگمه ی ستاره" و صدای جیرجیرکِ پایانِ موسیقی ش، اما پخش نشد.

برنامه ای که بعد از اعلام برنامه 00:00 پخش می شد، اینجا شب نیست نبود، و این، دلتنگیِ بی سابقه ام را برای چهار-پنج سال قبل تر ام، تشدید کرد؛ برای شبهایی که برای فرار از تنهایی، به اینجا شب نیست پناه می آوردم هرچند موضوعش خوشایندم نبود؛ شبهایی که با هزار بدبختی، زیر پتو می خزیدم و پاسخِ سوالِ آن شب را برایشان پیامک می کردم، که گوشیِ تلفن را در دست می گرفتم و چندین و چند بار شماره تماسشان را می گرفتم و بوق اشغال می شنیدم و وقتی که موفق می شدم به سامانه گویا دسترسی پیدا کنم، وسط حرفهایم تپق می زدم و اجباراً قطع می کردم و دوباره شماره را می گرفتم..

و شبهایی که بالاخره پیام صوتی ام را می گذاشتم و به امیدِ شنیدنش، تصمیم می گرفتم تا خودِ 2 بیدار بمانم و رادیو گوش کنم، ولی به 1:15 نرسیده به خواب می رفتم و هرگز نفهمیدم بالاخره هیچکدام از پیامهایم را پخش کردند یا نه..

دلم عجیب حال و هوای آن روزها را می خواهد هرچه قدررر هم که سخت و طاقت فرسا بوده باشند.. آن سادگی رادیو و تیتراژِ اینجا شب نیست را..

دلم برای صدای لرزان و مضطرب از تپق زدن ام در تک تک آن پیامهای صوتی تنگ شد..

____________________

بدونِ اینجا شب نیست ها و سادگی های قبل، شبهای اینجا انگار خیلی تاریک تر شده است.

گنجشک لالا، سنجاب لالا :)

 


ش. قاف ۹۶-۷-۱۶ ۳ ۲ ۴۴۷

ش. قاف ۹۶-۷-۱۶ ۳ ۲ ۴۴۷


{ من تو رو می خوام اما آزاد. }
 

ساعتِ یازدهِ شبِ پنجشنبه دومِ شهریورِ نود و شش رو به وضوح یادمه.

به وضوحِ تصویرِ روشناییِ روزش.

به وضوحِ خاطره ی تک تک دقایق سپری شده در محدوده ی شش-هفت متریِ روبروی درِ سبزِ آمفی تئاتر.

به وضوحِ تصویر تک تک چهره های حاضر و دوست داشتنی.

 

{ که غم هیچ وقت سراغت نیاد. }

 

یادمه دوتا لپتاپم دقیقا کجایِ کنجِ روبروی اتاق هنر جا خوش کرده بودن.

آدمهای قلم مو به دست و سرامیکِ آغشته به رنگِ زیرِ پاشون؛ و آدمهای سیاه پوشی که شبرنگ می شدن رو یادمه.

یادمه که ه.م روبروم نشست و با جدیّتِ تمام گفت می خوام درباره ت حرف بزنم.

یادمه بغضِ سنگینِ خفه کننده ای رو که بعد از پیش اجرای تئاتر نشست تهِ گلوم.

یادمه که وقتی بعد از تئاتر خداحافظی کرد، وقتی که بغلش کردم، وقتی که دور شدن و رفتنش به سمتِ در پیلوت رو نگاه می کردم،  خواستم داد بزنم که صبر کن و به جبرانِ تمامِ غمِ روزهای گذشته زار بزنم.

{ من برات اشک آرزو می کنم، نه توو غصه. توو اوجِ خنده. }

یادمه صورتِ خیسِ چند دقیقه دیرتر م رو، یادمه اشکهایی رو که لابلای خنده پایین می اومدن.

 

به وضوحِ یادمه رنگِ صورتی و زردِ شبرنگِ سیاهپوش ها رو؛

یادمه رنگِ سبزِ روشنِ صندلی های چوبی رو؛

یادمه آدمهایی رو که آمفی تئاتر رو جارو می کشیدن؛

یادمه آخرین تمرینِ ساعتِ 10 شب رو؛

" از اووووول " گفتنای س.م رو؛

"خانوما تمرین کنید" گفتنای س.ج توی اسپیکر؛

یادمه که شام نون و پنیر و هندونه خوردیم اون شب؛

یادمه تنها ساختمونِ شب زنده دارِ مجموعه رو.

 

ساعت یازده شب که سوارِ ماشین شدیم که بریم خونه بالاخره.

آهنگی که هدیه فرستاده بود برام.

{ یادت نره زندگی. یه وقت یادت نره زنده ای. }

 

خوب یادمه که اون روزا بدجوری یادم بود زنده ام.

غریب و بی سابقه بود این حجم از «زندگی» .

__________

 

کوه باش و دل نبند


ش. قاف ۹۶-۶-۳۱ ۲ ۳ ۱۷۲۲

ش. قاف ۹۶-۶-۳۱ ۲ ۳ ۱۷۲۲


حالا من در خانه راه می روم و هوایی که تو جا گذاشته ای را نفس می کشم. آخر کجا روم که یادت نباشد و یادت نیایم؟ پایتخت نشینی موهات تا ابد مرا مستاجر طرح لبخندهات تمدید می کند. چشمهات هوای خانه را هوایی می کند.
یادته چه ذوقی میکردم وقتی موهاتو می بافتم؟ دل گره زده بودم به انتهای بافته ی موهات، به سر برگرداندنت، به بوسه ای کوتاه، به عمق بی پایان شادی چشمهات. الان دیگه حتی دلش رو ندارم بهش فکر کنم. غریبه که نیستی. علی عشقی تا قاتل شدن فاصله ای نداره وقتی حرفِ تو میون باشه.
برای تو نوشته بودم کسانی که به تو فکر؛ حتی فکر؛ ببین ! حتی فکررر کرده بودند را سلاخی می کنم.
چه قدر دلم میخواست زندگی کنیم. نشد.

_________________________

امروز (یا به عبارتی دیروز) به دیدنِ تئاتر « شرقی غمگین » نشستیم. به طرز عجیب و هیجان انگیزی، بسیاری از آدمهایی که دوستشون دارم، برخی بطور اتفاقی و برخی هماهنگ شده، موقع تماشای تئاتر کنارم بودن. گذشته از متنِ بیرحمانه عاشقانه وارِ تئاتر و لحنِ خسته و جذابِ سجاد افشاریان و تمام دلسوزی هام برای سعید؛ موقعیتِ استراتژیک و جذابی هم به لطفِ بلیطهای خارج از ظرفیت مون نصیبمون شد. روی زمین، دقیقا جلوی صحنه نمایش؛ که البته گاه گداری مجبور بودیم بابت ژانگولر بازی های بازیگران و جلوه های ویژه، دو متر عقب خیز کنیم که مبادا تُشک، سینی یا شخص شخیص جناب افشاریان رو کله مون سقوط نکنن.

ممنونم از همه کسایی که بودن امروز/دیروز رو. خوشحالم که بودید.

________________________

شرقی غمگین برای چشمهات- سجاد افشاریان

{ صدای متنِ نوشته شده؛ بخشی از تئاتر.}


ش. قاف ۹۶-۶-۳۰ ۱۰ ۲ ۱۶۶۱۲

ش. قاف ۹۶-۶-۳۰ ۱۰ ۲ ۱۶۶۱۲


ماجرا مربوط می شود به مونولوگ های درخشان و مکالمات پربار و دائمی بنده با خویشتن؛

که ساعت دو نصفه شب بود و من طبقِ روالِ تابستانی، با اقتدار بیدار. یکی از دوستان، قرار بود صبحِ نسبتاً زود، دقایقی در خانه مان حضور بهم بیاورد و زان پس، به همراه خواهر بنده، روانه شوند پی کارها و قرارهایشان.

تا بخواهم تصمیم به استراحت زودهنگام-تر از دیگر شبها- بگیرم، به یاد آوردم که کما فی السابق، تکالیف کلاس فردایم را نصفه رها کرده ام تا روی دستم باد کند. منطقاً دست به کار شده و تا 3:10 بامداد مشغول رسانیدن وظایفم به حد معقولی بودم که مبادا فردا از انبوه تکالیف درمانده شوم. به امید اینکه " شش ساعت خواهم خوابید، صبح فردا دقایقی به استقبال دوستمان خواهم رفت و دوباره چرت پاسبانی ام را از سر خواهم گرفت" به خواب رفتم.

اراده ام برای برخاستن جهت خوشامدگویی به دوستمان، کارگر واقع شد و دقیقا دقایقی پس از ورودشان به خانه، ناخوداگاه از خواب پریده، و دست و صورت نشسته به استقبالش رفتم. دقایقی از مرحمت حضورشان بهره مند شدیم و لحظاتی بعد، تمام اعضای خانواده ( اعم از آن دوستمان و دیگر اعضا ) خانه را ترک کرده، راهی شدند.

تمام تلاشهای اینجانب برای از سر گیری چرت پاسبانی ام، پس از آن وقفه ی ربع ساعته، با شکست توجیه ناپذیری مواجه شد. پس دست از تلاشهای نافرجام خود کشیده، سرگرم کارهای تاثیرگذار تر شدیم ( دروغ بزرگی ست. ) و به این امید که " در عوض، ساعت دوازده شب از شدت خواب از هوش خواهم رفت و بدین ترتیب، چرخه ی خوابم به حالت نرمال و مناسبِ دوران تحصیلی بازخواهد گشت" روز خود را آغاز کردیم.

( ناگفته پیداست نامبرده، بارها و بارها طی یک ساعت و نیمِ درنظر گرفته شده برای کلاس زبان، به خلسه های وحشتناک و عمیقی فرو رفت و به سرعت خود را بیرون کشید، همچنین به سختی خمیازه های غرش مانندش را پشت کتابش پنهان نمود. )

 

الان، ساعت 3:10 دقیقه ی بامداد است و بنابر رویاها و آرزوهای پوچ و توخالی ام، بنده می بایست الآن، مشغولِ تحسین و تمجیدِ هفتمین پادشاه در خواب های شیرینم می بودم؛ اما افسوس و صد افسوس که نه تنها چرخه ی خوابم به حالت نرمال و مناسبش باز نگشت، برای چند صدمین بار در زندگانی ام ایمان آوردم که هرگز، هرگز انسان نخواهم بود.


 


ش. قاف ۹۶-۶-۲۴ ۱ ۲ ۳۹۵

ش. قاف ۹۶-۶-۲۴ ۱ ۲ ۳۹۵


تروکاژ شماره یک؛

دلم تنگ شده بود. آخرین تلاشهایم برای همصحبتی و ملاقاتِ رو در رو، نقش بر آب شده بودند. از آخرین دیدارمان دو، سه هفته ای می گذشت و طی همین چند روز، بسیاری از عجیب ترین رویدادهای زندگی ام را پشت سر گذاشته و ناگفتنی ترین احساساتِ ممکن را تجربه کرده بودم. حرفهای زیادی برای گفتن بود که مرورِ زمان، ذره ذره آنها را می سایید و جز لکنتی ناتمام، از آنهابرجا نمی گذاشت.

دلم تنگ شده بود و میلِ عجیبی به ابرازِ این احساس - و شاید اختلالِ - همیشگی، در وجودم جان می گرفت. صدایی را می شنیدم که تلقین می کرد" نگو. نگو که دلتنگ شده ای. الآن زمان مناسبی نیست. امروز را به اندازه ی کافی چرند بافته ای دَم گوش اش.  بگذار برای یک روزِ دیگر، دیرتر. "

اما گفتم. گفتم که دلم برایش تنگ شده است؛ بیشتر از هر زمان دیگری. از درک هر موضوعِ دیگری هم که عاجز و در هر مسئله ای هم که نفهم ترین باشم؛ این را به خوبی آموخته ام که ابرازِ برخی احساسات را نباید به تعویق انداخت، چیزهایی مانند "دوستت دارم" و "دلتنگت شده ام" را.

اینها را هرچه بیشتر در دلت نگه داری، زمان بیشتری به تردیدِ ناخواسته ات داده ای که بلغزد لای تار و پودِ احساست. هرچه دیرتر به زبانشان بیاوری، رنگ و رو رفته تر می شوند و پوسیده تر.

اصلا هر روز بگو. هر روز بگو که دلتنگ شده ای. ولی ابرازِ دلتنگیِ امروز را به فردا موکول نکن. دلتنگیِ امروز زمین تا آسمان با دلتنگیِ فردا فرق دارد..

 

تروکاژ شماره دو:

هر تابستانِ دیگری را هم اگر بتوانم از یاد ببرم، تابستانِ امسال و حوادث پیرامونش و همه ی آنچه در تنهایی روزهای غریبانه اش -به مصداق آنه، شاید حتی به تقلیدی بیشرمانه از گذر روزهایش- بر من گذشت، اگر لقبِ فراموش ناشدنی ترینِ تمام ادوار نوجوانی ام را نشاید ، اقلاً با این وجود که دیپلمِ افتخار "سفر به شکننده ترین ژرفای روحِ پر رمز و رازِ نوجوان در چند روز" را با نهایت برازندگی از آنِ خود، قاب کرده و بر بلند ترین دیوارِ خاطره ام آویخته ست، هرگز، یا حداقل تا سالهای متمادی فراموشم نخواهد شد.

تابستانِ سه ماهه ی امسال، بی هیچ واهمه ای می گویم که به اندازه ی چند ده ماه و چندین سال برایم گذشت؛ و درعین حال، کمتر از چشم برهم زدنی طول کشید.به سختیِ پرواز تا آسمان هفتم بود و به آسانیِ نوشیدن یک جرعه آب. سه ماه بود و مرا به اندازه ی سه سال بزرگتر، چه بسا پیرتر کرد. من زمین خوردم و بلند شدم و با چشمان اشک آلود خندیدم و با لبخندی به پهنای صورت، گریستم. یخ زدم، آتش گرفتم، ویران شدم، دوباره بنا کردم. من، صدایِ تَرک خوردن دیواره های قلبم را شنیدم و طنینِ کر کننده ی ضربانم را که پژواکش در گوشه و کنارِ اتاقِ تاریک می پیچید. من زمزمه های رازآلود و افکار بی انتها و شلوغ و ترسناکِ کسی را در حفره های جمجمه ام شنیدم که "من" نبود، و نجوای کلام آرامبخشِ کسانی که دوستشان داشتم..

من، هزاران بغضِ در گلو مانده را فروخوردم و هزاران بار، بی هیچ دلیلی زار زار گریستم. من هزاران بار فروریختنِ قلبم را در سینه احساس کردم و هزاران لحظه ی تشویش و اضطراب و درماندگی را تاب آوردم و نوساناتِ هر روزه و هرساعته ی سه ماهه ام را پشت سر گذاشتم. اما هنوز زنده ام؛ چون این قلبِ وامانده ام می داند چه طور می توان کسانی را بی هیچ بهانه و توقعی دوست داشت..

بلد است چه طور باید موذیانه آدمها را - عجیب و غریب ترین و درعین حال، مناسب ترین ها شان را- دوست بدارد.

خوب بلد است ناقلا. خوب بلد است.

هرچه بر سرم می آید زیرِ سرِ این لجوجِ غرغروی بی منطق و بی پرواست.
 


ش. قاف ۹۶-۶-۲۱ ۳ ۳ ۳۵۳

ش. قاف ۹۶-۶-۲۱ ۳ ۳ ۳۵۳


من، این آدمی که دلتنگیِ چند روزه از پا درآوردش، چه طور قراره تحمل کنه ماه ها و سالها دوری و فرسخ ها و دریاها فاصله رو ؟

چرا انقدر سخته بی اعتنایی؟

چرا آدمهایی برامون ارزشمندن که کوچکترین بدیهیات رو دریغ می کنن ازمون؟

قرارمون این همه دلتنگی نبود آخه قلبِ کوچکِ پیچیده و سردرگمِ من.

قرارمون این همه خستگی نبود.. این همه تشویش و بلاتکلیفی نبود..

بعضی آدمها هم بودنشون و رفتنشون مایه ی دلتنگی و عذاب وجدانه و هم نبودنشون..

 

+ و تا زمانی که علم هنوز نتونسته باشه قلب رو با یک فرمان از سوی مغزِ صاحبش رام کنه، هنوز درحال درجا زدنه.

+ برای ما، برای این همه دلتنگی

ای کاش خدا کاری کند...


ش. قاف ۹۶-۶-۱۶ ۳ ۲ ۳۵۵

ش. قاف ۹۶-۶-۱۶ ۳ ۲ ۳۵۵


بالاخره باید تکلیفمو مشخص کنم. یا با خودم، یا با آدما.

یا با حس های بی معنی و نامربوطی که نباید باشن ولی هستن. بیشتر از بودن برای آدمایی که باید، برای منِ نامربوط وجود دارن.


ش. قاف ۹۶-۶-۰۶ ۲ ۳ ۳۲۹

ش. قاف ۹۶-۶-۰۶ ۲ ۳ ۳۲۹


به مرحله ای رسیده ام که هر فکر و هر موقعیتی آزارم می دهد. جاده ای را طی می کنم که پر است از دو راهی و از هر طرف که بروم، در نهایت چیزی به جز خستگی عایدم نخواهد شد. هر طرف می روم بن بست است، هرکاری می کنم در انتها به نظرم بیهوده می آید، همیشه ی خدا خسته ام.. نه اینکه خوابآلود باشم؛ نه. از درون خسته ام و این را تنها کسانی می فهمند که روزگاری از درون خسته بوده باشند.

دلم می خواهد همه چیز را نقض کنم چون برای هیچکدام از سوالهایم جوابِ قطعی ندارم. هر کدام از پاسخهایی که برای سوالاتِ شناور در کله ام جور می کنم، بیش از اینکه سبب حل مسئله و رفع مشغله های ذهنی ام باشند، گیج تر ام می کنند و ناراحت تر.. انگار هیچ جوابی برای هیچ کدام از درگیری های ذهنی ام ندارم. انگار که در دنیای من هیچ چیز حل شدنی نیست.

احساساتِ خودم را سرزنش می کنم چون حس می کنم نباید که باشند. دلم می خواست مثل یک بچه ی سیزده ساله ی نرمال کز می کردم گوشه ی خانه، ریاضی می خواندم و آنه شرلی و نقاشی ای، چیزی هم می کشیدم. ذهنم همزمان هزاران جا حضور دارد که حتا نمی دانم کجا.. ذهنم مدام مشغول است به افکاری که کوچکترین اطلاعی درباره چیستی شان ندارم. عجیب نیست؟ مدام مشغول تفکر باشی اما ندانی به چه کسی فکر می کنی؟ چه چیزی ذهنت را مشغول کرده است؟

دلم می خواست وابسته نباشم به چیزها و آدمهایی که نباید. دلم می خواست می توانستم خیلی ها را دوست نداشته باشم. آدمهایی که نمی دانم حتا یک هشتم از حسی که نسبت بهشان دارم، در قلبشان برای من هست یا نه.. نمی دانم چند روزِ دیگر که قرار است دیگر نباشند، چه خواهم کرد؟ دلم به که خوش خواهد بود؟ چه کسانی را می توان جایگزینشان کرد و این قدر دوست داشت؟

کاش بلد بودم نرمال باشم. کاش سَرم برای دردسر درد نمی کرد.

تنها خوبی اش این است که حداقل دارند سعی می کنند حواسشان بِهِم باشد.

 

 

+ من خیلی سعی کردم نرمال باشم. خیلی سعی کردم تو کار بزرگترا انگولک نکنم. ولی نمیشه. یا لااقل من نمیتونم! باهاشون حال میکنم. دوسشون دارم. کاش اونا هم دوست داشته باشن بودنمو!


ش. قاف ۹۶-۵-۳۰ ۵ ۲ ۴۰۶

ش. قاف ۹۶-۵-۳۰ ۵ ۲ ۴۰۶


ساعت دوازده نیمه شب است. طوفان تندی به پا می شود در شهر. درِ بالکن را باز می کنم و گلهای توی گلدان های مامان را نظاره می کنم که تکان تکان می خورند. تنها یک جمله به ذهنم می رسد. "کاش باران ببارد. کاش باران ببارد. کاش باران ببارد."

کار عجیبی ست چله ی تابستان از خداوند باران طلب کردن. اما خب او خدای آسمانها ست. مگر می شود حواسش به لب تشنه ی زمین نباشد؟ مگر می شود نتواند که باران بباراند؟ مگر کسی می توانست جلوی آرزوهای عجیب و کوچکِ من را بگیرد؟

خواسته ی عجیبی ست اما دلم عجیب باران می خواهد. دلم قطره های کوچک و خنک آبِ آسمانی را می خواهد. آستانه ی روحم پر شده. لبریزم. باید یک چیزی باشد که بیاید و همه فکرها و احساساتی که روحم را اشغال کرده اند را بشورد و با خود ببرد.

ساعت یک نیمه شب است. در اتاقم نشسته ام. صدای تکان خوردن شاخه های درختان را می شنوم؛ صدای برخورد دانه های کوچکی را با سطح زمین. حواسم نیست. بی توجهی می کنم و به کارم ادامه می دهم. صدای برخورد دانه ها شدیدتر و شدیدتر می شود. می روم توی بالکن.

آخ! میهمان ناخوانده داریم. بارانِ دوست داشتنیِ من.

دستم را دراز می کنم. قطره های آب دستم را خیس می کنند. جلوتر می روم. سرم را خم می کنم. دانه های بلورینِ آب روی گردنم میغلتند و از یقه ام عبور می کنند. ردِّ آب کمرم را خنک می کند. نورِ زردِ تیر چراغ برق توی چاله چوله های پر آبِ آسفالت آفتاده. برخوردِ قطره ها با آبِ جمع شده در چاله ها، تصویرِ چراغ و ساختمان ها را می لرزانَد. آهنگهای عجیبی توی ذهنم تکرار می شوند. یادِ آن شبِ سردِ برفی در پارک ملت می افتم. یادِ آن روزِ بارانی اواسط امتحانات ترم اول که ساعت 10 صبح با سرویس به خانه بازمیگشتم و MP3 player ام آهنگهای بیکلام محبوبم را بازپخش میکرد.. یادِ اولین روزها از آخرین ماهِ تابستانِ سالِ قبل.

تلو تلو میخورم. محکم نرده را می چسبم؛ که مبادا سقوط کنم توی خیابان.

اگر سقوط کنم هم ملالی نیست.بد نیست خوشیِ تجدید دیدار با رفیقِ پاییزی ام، آخرین خوشیِ زندگی ام باشد.

«یه مگس رو در حال پرواز کشتم. مرگ خوش یعنی این. آخرین تصویری که داره تصویر پروازه. آخرین تصویری که من می‌‌‌بینم چی می‌تونه باشه؟»

آخرین تصویر من؟ مردادِ دلتنگ، اشکهای گرمِ آسمانِ تهران، خدای خوبی که برایمان باران فرستاد، پاییزِ تابستانی.

یا بهتر بگویم، سقوط. سقوط در متنِ خیابانِ خیس.

 

+ امشبم بارونه

آسمونم انگار شده دیوونه

تو روزات آرومه

اینجا یکی داغونه..

( این آهنگِ عجیبِ لعنتیِ غصه دار که هیچ آهنگی به اندازه ش نتونسته خاطره انگیز باشه.)


ش. قاف ۹۶-۵-۲۷ ۵ ۲ ۴۷۵

ش. قاف ۹۶-۵-۲۷ ۵ ۲ ۴۷۵


بعضی لحظه ها عجیب خوبند. در اوج خستگی و بلاتکلیفی و بدون هیچ مقدمه و پیش زمینه ای؛ این لحظه ها انگار رقم می خورند تا یادت بیندازند هنوز خوشبختی.. هنوز هم آدمهایی هستند که بی هیچ توقعی خوبند. بی اینکه بدانند چه قدر کارهایشان و بودنشان برایت با ارزش است، پشتت می ایستند و تنهایت نمی گذارند. شاید خودشان هرگز ندانند چه قدر دلگرم کننده است حرفهایشان. نمی دانند لحظه لحظه ی حضورشان لبریزم می کند از حس خوشبختی. نمی دانند وقتی که هستند هرچند حواسشان نباشد، حالم خوب است. نمی دانند تا ابد با تک به تک کلماتی که آن دقایق به زبان آوردند، زندگی می کنم. نمی دانند اینکه جا نزدم و ماندم و ادامه دادم بخاظر گرمای حضورشان بود. حتی خودم هم نمی دانم اگر نبودند چه بر سرم می آمد.

تکیه گاهند برایم حتا اگر حواسشان نباشد که چه قدر خوشحالم از بودنشان. چه قدر انتظار چنین روزهایی را می کشیدم.. این خستگی هایی را که فراموشم می شوند با گوش دادن به صدایشان.. احساس ناب بودنشان.. آخرین پا به پا زحمت کشیدن هایشان و اولین و آخرین روزهایی که هستم و هستند.

می گوید « غلط کرده هرکی پشت سرت حرف زده. جرئت داره بیاد به خودم بگه با پشت دست بزنم تو دهنش. »

شوق می دَود زیر پوستم. پرواز می کنم.

 

+ تو در کنار خودت نیستی، نمی دانی

  کنار تو بودن چه عالمی دارد ..!


ش. قاف ۹۶-۵-۲۳ ۲ ۱ ۳۸۴

ش. قاف ۹۶-۵-۲۳ ۲ ۱ ۳۸۴


۱ ۲ ۳ ... ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.