پارسال که نتونسته بودم کارگاه هنری* سال پایینی ها شون رو برم، شکیبا (خواهرم) که اومد خونه گفت غصه نخور؛ میخوام تابستون برای جشن فارغ التحصیلی ببرمت مدرسه کمک مون کنی.
بعد از اون هرماه ازش می پرسیدم که هنوزم سر قولت هستی یا نه؟
کنکور تموم شد. دو هفته بعد کاراشون استارت خورد.شکیبا شد مسئول کل جشن. نیرو کم داشتن. خیلی کم داشتن. خیلیا بعد از کنکور تصمیم گرفته بودن دیگه برنگردن توو اون مدرسه. خیلیا نمیخواستن کار کنن، حال نداشتن. یا به هر دلیل دیگه ای، کمتر از 40 نفر کار میکنن. وضعیت آشفته بود و همشون بلاتکلیف و پر مشغله.
با شکیبا کُلی دعوا کردم که حالا که انقد کَمه تعدادتون، چرا منو به کار نمیگیری؟ کلی پُز توانایی های داشته و نداشته م رو دادم و نشستم به انتظار.
مسئول تدارکات و کلیپاشون تمام راه های ارتباطیشو قطع کرده بود، بَست نشسته بود تو خونه و میگفت حالم برای معاشرت با آدما خوب نیست. شکیبا با یکی از دوستای اون شخص تماس گرفت که ببینه اوضاع از چه قراره. به دوستش گفت که به فلانی بگو الان وقت اینکارا نیست و پاشو تلفنتو روشن کن و فلان.
در نهایت که دید انگار فعلا طرف راضی بشو نیست، گفت بهش پیغام برسونن که مسئولیت یه دونه کلیپ دستشه. بقیه رو قرار شد بده به آدمای دیگه.
من؟ من در تنهاییِ خویشتنِ خویش، مشغول تفکر و تعقل بودم که شکیبا داد زد « با سین.الف صحبت کن؛ مسئولیت کلیپ معرفی با تو و اونه.» شوکه شدم. با اون همه غُرغُرای اون روزم، بازم فکر نمی کردم مسئولیت کلیپ رو بده به من.
با سین.الف حرف زدم. فهمیدم که هیچ پیش زمینه و فعالیتی تو زمینه ی تدوین و ادیت نداشته. بیشتر ترسیدم. اگر قرار نبود تو تدوینِ کلیپ کمکم کنه، پس قرار بود چه کار کنه؟ من باید چه کار می کردم؟ اگر از عهده ش بر نمیومدم چی؟ اگر خراب می کردم چی..؟
به شکیبا گفتم که سین. اصلا تجربه ی تدوین نداشته تا حالا. چیزی نگفت. گفتم حالا من باید چه کنم وقتی همکارم تدوین کار نمی کنه؟ تو چی قراره کمکم کنه پس؟ گفت نمی دونم، شاید ایده پردازی. چیزی نگفتم. گفت از پسش بر میای یا نه؟ اگه نمی تونی بگو تا زودتر یکی دیگه رو پیدا کنم.
برای چند ثانیه تمام نقشه ها و برنامه هایی که از اسفندِ 95 تابحال داشتم برای تابستونِ امسال و جشن، هجوم آوردن به ذهنم. آره. من -خوب یا بد- دیگه قرار نبود دانش آموزِ اون مدرسه باشم. دیگه قرار نبود سرود ملیِ خودمونو توو حلقه داد بزنم. خوب یا بد، دیگه قرار نبود تئاترِ خودمو کارگردانی کنم یا رویِ سنِ آمفی تئاتر، بازیگری کنم برای آدمایی که روی صندلیای سبز نشستن. این جشن، برای من شلیکِ آخر بود. اگر به هدف نمی خورد، باید بی هیچ خاطره ی جا مونده از خودم، اون ساختمون آجری رو ترک می کردم. ولی بازم می ترسیدم. دست تنها بودم و نمی خواستم بی لیاقتیمو به اثبات برسونم.
گفتم آره. برمیام. یه کاریش می کنم.
شروع کردیم به صحبت با سین.الف . اوایل ذهنم خالیِ خالی بود.هیچ ایده ای نداشتم درباره چگونگی کلیپ. نمی خواستیم کُپیِ کلیپ پارسال باشه کارمون. می خواستیم یه چیزِ متفاوت باشه، و جذاب تر.
کم کم ایده ها دارن میان. یکی دو روزِ اول خیلی خام بودن، ولی کم کم شکل گرفتن. من ایده می دم شکیبا رد می کنه، اون ایده می دهمن رد می کنم تا در آخر به یه نتیجه برسیم. با سین.الف هم بحث و تبادل نظر میکنیم. یه پلن نوشتیم از برنامه هایی که باید انجام میدادیم.
شنبه خیلی بهم استرس وارد شد. فهمیدم نرم افزاری که باهاش کار میکردم، فارسی تایپ نمی کنه. از 12 ظهر تا 9 شب کار من شده بود این که از تو این سایت برو تو اون یکی سایت، یه عالم برنامه کمکی نصب کن و تهش به هیچ نتیجه ای نرس، سه بار نرم افزارتو حذف کن و دوباره نصب کن و هزار جور مکافاتِ دیگه. در آخر، مجبور شدم یه نرم افزار دیگه نصب کنم، که با اینکه خیلی سخت تر و خیییلی گسترده تر از نرم افزار قبلیه، حداقل می دونم کارم لَنگ نمی مونه. ( که البته به احتمال زیاد، اواسطِ کار با دانشِ اندکی که در زمینه نرم افزارهای خفن گرافیکی دارم، خودم با دست خودم، خودمو می ندازم تو هچل و مَچل می شم در تنهایی خویشتنِ خویش زار می زنم و درخواستِ کمک می کنم؛ بدین ترتیب تمام دانسته های قبلیم نقض می شن. )
ساعات باقیمونده ی شب زیبام رو به سر و سامون دادن تمرینهای دوبله و دیگر بدبختی هام، پیدا کردن میکروفون و شام اختصاص دادم. درهرحال، خداروشکر بخیر گذشت.
یکشنبه با وجودِ اضطرابِ اعلام نتایج کنکور و رد شدن در تست دوبلاژ فصل دوم سریال کودک-نوجوانی که الف.صاد مدیریت دوبلاژش رو به عهده داشت و فرمود « برو تمرین کن هفته ی بعد برگرد. » و جوِّ حاکم بر اتاقِ بنده از حوالی ظهر به بعد؛ بازهم به خیر گذشت. (از صمیم قلب آرزو می کنم هرگز، اولین تصویری که بعد از برخاستن از یک خوابِ 6 ساعته پاسبانیِ نا آرام، که در نظر والدین خوابِ تا لنگِ ظهری محسوب میشه، می بینید، تصویر پدر درحال چک کردن نتایج کنکور خواهرتون نباشه؛ چون چه خوب باشه چه بد، سر صُبی دلتون هُری میریزه پایین.)
میکروفون رو پیدا کردم و اتصالش رو با دوربینم حل کردم ( نمی دونید وقتی دیدم میکروفونِ 20 تومنی م با چه وضوح و بوردی داره صدا ضبط میکنه چه قدر ذوقآلود شدم. ) کلاکت سفارش دادم و با اینکه 65 تومن از جیبِ ما پر زد و ریخته شد در حلقِ اونا؛ ولی بازم وقتی باز و بسته ش میکنم و صدای «تق.» اش رو می شنوم دلم غنج میره *-* ( البته احتمالا اگه اون 65 تومن از جیب خودم کاسته شده بود نه از جیب بابا، هردفه که صدای «تق» ش رو میشنیدم داد میزدم یاتاقان :| اما بازم چیزی از ارزشهاش کم نمیشه و مطمئنم وجودش تو کلیپ کلی خفن میکنه کارو. )
ایده هامو به سین.الف هم می گم، و هشتاد درصد اوقات موافقت میکنه، به جز برخی مواقع مثل امروز که سر گرفتن یا نگرفتن عکس از اعضای گروها بحثمون شد، و البته، زورِ من با حمایتِ مسئول کل شون (هه .) چربید و الان من و شکیبا یک-هیچ پیروز میدان ایم.
حتی اگر هم پیروز میدان نبودم، باز هم ایده م رو اجرایی می کردم. چون این مسئولیت رو دوشِ «من» ئه. زحماتش به عهده و رو دوش منه و بی شک، نمی ذارم اولین و آخرین تلاشم، چیزی کمتر از «خفن» باشه. ( این منم که دارم اینارو می نویسم جداً؟ اینهمه خودشیفتگی از کجا اومد یهو؟ )
یه جورِ خوبی خیالم راحته؛ گرچه هنوز خیییلی راهه تا آخرِ این ماجرا، تا مهرِ پایان خوردن به همه ی دوندگی های این هفت سالِ شکیبا که تک تکش رو دیدم و حتی المقدور سعی کردم کنارش باشم. امیدوارم خوب پیش بره همه چی.
__________________
*کارگاه هنری: یه کارگاهیه که دانش آموزای هر دوره ی سمپاد، سال سوم دارنش و توش تئاتر، اجرای موسیقی، فیلم کوتاه و سرودشون رو اجرا میکنن.
__________________
+کیبورد لپتاپم داره جیر جیر میکنه انقد که هی این متنو تایپ کردم و پرید و بازم دست برنداشتم از پست گذاشتن. یه صدای ناله ای از تو جیرجیرشون به گوش میخوره که « جان پدرجدّت دو دیقه رهامون کن بذا تو حال خودمون باشیم. درد دااااره لامصببب. »
+ تمام ایده هاتون رو پذیرا هستم. :-بی ایده ی اعظم :- کله پوک