هربار که یک بلایی سرم می آوزند این ملتِ بی رحم، با خودم عهد می بندم که از این به بعد دیگر هیچکسِ هیچکس را توی قلبِ وصله پینه شده ی بی صاحاب مانده ام راه نخواهم داد، و هربار هم یک از خدا بی خبر می آید و تمام معادلاتم را چَپه می کند توی جوب. یک نفر می آید مغزِ مچاله شده ای را که از پنجره ی اتاقم پرتاب کرده ام وسط آسفالتِ داغِ خیابان، بر می دارد و چروکش را صاف می کند و پس اش می دهد بهم.
یک نفر هست که نیمه شب تمام غُر هایم را می شنود و برعکسِ دیگران، بی اعصابی ام را مدام جلو چشمانم نمی آورد و سرکوفت اش را بهم نمی زند. چرا دیگران فکر می کنند آنهایی که غر می زنند و بی اعصابند، خودشان نمی دانند که رفتار عجیبی دارند؟ خودشان می دانند چه بلایی سرشان آمده. تنها چیزی که نیاز دارند این است که به جای سرکوفت و ناله و افترا، یک کمی کنارشان باشید، لااقل دلیل پرخاش هایشان را از خودشان جویا شوید ببینید چه مرگشان است.
یک نفر هست که وقتی نیمه شب، بی دلیل دعوا می کنم و در آخر هم سنجاق می کنم " هر اتفاقی بیفتد تقصیر خودتان است " و با یک "خدافظ" سخنرانی ام را به پایان می رسانم؛ در همان دقایقی که هیچکس کوچکترین توجهی نشان نمی دهد، بجای اینکه پیامم را ببیند و پاسخی ندهد یا بگوید "چه قدر بی اعصاب شدی" یا با یک "خدافظ" آبکی مانند همانی که من گفتم، سر و ته قضیه را هم بیاورد ؛ همان کارهایی که دیگران ممکن بود انجام دهند؛ می گوید " شب به خیر عزیزم " و تاکید می کند که نگران نباشم.
هرگز ندانسته ام اینکه بعضی آدمها با اولین نگاه یا با اولین کلام از سوی شخص مقابل به همه ی آنچه که توی دلش است پی می برند؛ غریزی ست یا عمدی. خودشان می خواهند بدانند یا بی اختیار متوجه می شوند اینها را؟ شاید هم یک جای کارِ من می لنگد که به محضِ رویتِ او، تمام غصه هایی که داشته ام و حتا تمام آنهایی که نداشته ام می ریزند توی قلبم و از آنجا، یکراست از تونل چشمانم می آیند بالا. یکی یکی می آیند و روی هم تلنبار می شوند، آن قدر که وقتی می پرسد " چی شده شایا؟ " تنها کاری که از دستم بر می آید، غلبه بر چکه کردنِ غصه های توی دلم روی لُپهایم است. از پاسخ عاجز می مانم چون غصه های داشته و نداشته ام باهم مخلوط شده اند و نمیدانم چه باید گفت در وصفشان.
می خواهم بگویم هرچند که آن آدم حرصم را دربیاورد و فراموشکار باشد و هی تاریخ های مهم را یادش برود و تا خودم ازش خبر نگیرم حالم را نپرسد (به جز یکدفعه ی اخیر که می خواست اطمینان حاصل کند که خوبم) بازهم وقتی باشد، قلبم گرم است که کسی اینجا حواسش هست به اینکه چه می گذرد توی ذهنم. هر چه قدر هم غمگین باشم از وجود دلهره هایی که نمی دانم از کجا پیدایشان می شود یکهو، اما بازهم دلگرمم به حضورش. میدانید چه می گویم؟
+ نیکولا توی وبلاگش نوشته بود که نصفه شب وقتی که سوسکی روی دیوار دیده، با خودش فکر کرده که شاید او هم آمده تا قرص سرماخوردگی بردارد یا برای بچه اش غذا ببرد یا چه و چه. هر چه فکر کردم و خواستم بهش حق بدم، دیدم که الحق والانصاف با سوسک نمیشود کنار آمد.
+ چه قدر بعضی آدما می تونن چرند باشن و چه قدر بعضیا می تونن با خوبیاشون جبران کنن اونارو.
تماس برقرار شده (۴)
آسو نویس
يكشنبه ۲۲ مرداد ۹۶ , ۲۰:۳۶ش. قاف
۲۲ مرداد ۹۶، ۲۲:۱۴و این خیلی مهمه.
آسونویس
دوشنبه ۲۳ مرداد ۹۶ , ۱۸:۱۷ش. قاف
۲۴ مرداد ۹۶، ۰۱:۳۵و خوشحالم از این بابت.
Neg
دوشنبه ۲۳ مرداد ۹۶ , ۲۲:۳۷ش. قاف
۲۴ مرداد ۹۶، ۰۱:۳۲ع. ا.
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶ , ۱۹:۲۸ش. قاف
۲۶ مرداد ۹۶، ۱۹:۴۸+ =)))))
نه وظیفش این بود که باعث دلهره ی فیلمبردار و جهش 2 متری سارا بشه.