تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


تروکاژ شماره یک؛

دلم تنگ شده بود. آخرین تلاشهایم برای همصحبتی و ملاقاتِ رو در رو، نقش بر آب شده بودند. از آخرین دیدارمان دو، سه هفته ای می گذشت و طی همین چند روز، بسیاری از عجیب ترین رویدادهای زندگی ام را پشت سر گذاشته و ناگفتنی ترین احساساتِ ممکن را تجربه کرده بودم. حرفهای زیادی برای گفتن بود که مرورِ زمان، ذره ذره آنها را می سایید و جز لکنتی ناتمام، از آنهابرجا نمی گذاشت.

دلم تنگ شده بود و میلِ عجیبی به ابرازِ این احساس - و شاید اختلالِ - همیشگی، در وجودم جان می گرفت. صدایی را می شنیدم که تلقین می کرد" نگو. نگو که دلتنگ شده ای. الآن زمان مناسبی نیست. امروز را به اندازه ی کافی چرند بافته ای دَم گوش اش.  بگذار برای یک روزِ دیگر، دیرتر. "

اما گفتم. گفتم که دلم برایش تنگ شده است؛ بیشتر از هر زمان دیگری. از درک هر موضوعِ دیگری هم که عاجز و در هر مسئله ای هم که نفهم ترین باشم؛ این را به خوبی آموخته ام که ابرازِ برخی احساسات را نباید به تعویق انداخت، چیزهایی مانند "دوستت دارم" و "دلتنگت شده ام" را.

اینها را هرچه بیشتر در دلت نگه داری، زمان بیشتری به تردیدِ ناخواسته ات داده ای که بلغزد لای تار و پودِ احساست. هرچه دیرتر به زبانشان بیاوری، رنگ و رو رفته تر می شوند و پوسیده تر.

اصلا هر روز بگو. هر روز بگو که دلتنگ شده ای. ولی ابرازِ دلتنگیِ امروز را به فردا موکول نکن. دلتنگیِ امروز زمین تا آسمان با دلتنگیِ فردا فرق دارد..

 

تروکاژ شماره دو:

هر تابستانِ دیگری را هم اگر بتوانم از یاد ببرم، تابستانِ امسال و حوادث پیرامونش و همه ی آنچه در تنهایی روزهای غریبانه اش -به مصداق آنه، شاید حتی به تقلیدی بیشرمانه از گذر روزهایش- بر من گذشت، اگر لقبِ فراموش ناشدنی ترینِ تمام ادوار نوجوانی ام را نشاید ، اقلاً با این وجود که دیپلمِ افتخار "سفر به شکننده ترین ژرفای روحِ پر رمز و رازِ نوجوان در چند روز" را با نهایت برازندگی از آنِ خود، قاب کرده و بر بلند ترین دیوارِ خاطره ام آویخته ست، هرگز، یا حداقل تا سالهای متمادی فراموشم نخواهد شد.

تابستانِ سه ماهه ی امسال، بی هیچ واهمه ای می گویم که به اندازه ی چند ده ماه و چندین سال برایم گذشت؛ و درعین حال، کمتر از چشم برهم زدنی طول کشید.به سختیِ پرواز تا آسمان هفتم بود و به آسانیِ نوشیدن یک جرعه آب. سه ماه بود و مرا به اندازه ی سه سال بزرگتر، چه بسا پیرتر کرد. من زمین خوردم و بلند شدم و با چشمان اشک آلود خندیدم و با لبخندی به پهنای صورت، گریستم. یخ زدم، آتش گرفتم، ویران شدم، دوباره بنا کردم. من، صدایِ تَرک خوردن دیواره های قلبم را شنیدم و طنینِ کر کننده ی ضربانم را که پژواکش در گوشه و کنارِ اتاقِ تاریک می پیچید. من زمزمه های رازآلود و افکار بی انتها و شلوغ و ترسناکِ کسی را در حفره های جمجمه ام شنیدم که "من" نبود، و نجوای کلام آرامبخشِ کسانی که دوستشان داشتم..

من، هزاران بغضِ در گلو مانده را فروخوردم و هزاران بار، بی هیچ دلیلی زار زار گریستم. من هزاران بار فروریختنِ قلبم را در سینه احساس کردم و هزاران لحظه ی تشویش و اضطراب و درماندگی را تاب آوردم و نوساناتِ هر روزه و هرساعته ی سه ماهه ام را پشت سر گذاشتم. اما هنوز زنده ام؛ چون این قلبِ وامانده ام می داند چه طور می توان کسانی را بی هیچ بهانه و توقعی دوست داشت..

بلد است چه طور باید موذیانه آدمها را - عجیب و غریب ترین و درعین حال، مناسب ترین ها شان را- دوست بدارد.

خوب بلد است ناقلا. خوب بلد است.

هرچه بر سرم می آید زیرِ سرِ این لجوجِ غرغروی بی منطق و بی پرواست.
 

ش. قاف ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۴۸ ۳ ۳ ۳۵۳

تماس برقرار شده (۳)

  • ع. ا.
    سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶ , ۱۳:۳۰
    داشتم می‌خوندم، خواهرم اومد نشست پیشم گفت خجالت بکش! رمان می‌خونی؟ گفتم نه بابا وبلاگ دوستمه!! 
    همین‌جوری که کنارم بود یه جاهاییش رو خوند
    می‌گه چی شده؟ می‌گم چیزی نشده. می‌گه چرا باید یه چیزی شده باشه که این این‌جوری شده باشه دیگه! چی شده؟
    داشتم فکر می‌کردم چه جوابی می‌شه داد جدا به این سوال؟ چرا نمی‌شه یه چیز ساده گفت در جوابش؟


    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۱ شهریور ۹۶، ۱۴:۳۰
      خب حق می دم بهش. لابد متنام هم مثل قیافه م اینطوری وانمود می کنن که " یه چیزی هست که دارم نمی گم اش. "
      همه همین طوری فکر می کنن! حق می دم بهش.
      ولی کاش خودم هم بفهمم ماجرا چیه اقلاً که بتونم حرفی بزنم.

      { در این یک مورد البته؛ هرچی که شده بوده رو توی پست نوشته م دیگه خواهر! خودتم بهتر می دونی تروکاژ شماره دو رو. بخش اعظمی ش رو می دونی! }
  • ع. ا.
    سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶ , ۱۳:۳۵
    خب من می‌دونم آدم نباید از احساساتش خجالت بکشه. می‌دونم باید بیانشون کنه.
    ولی دارم به این فکر می‌کنم که من بی هیچ پروایی بیانش کنم، شخص مقابل هم شعورش برسه، ولی شاید خسته شه از بس بگیم. می‌دونی چی می‌گم؟ هر چقدر هم باشعور و مناسب باشه، اگه احساسش حتا یه ذره از احساس ما کمتر باشه، احتمالا یه جایی دیگه متوجه نمی‌شه چرا ما انقدر به زبون میاریم. اون وقته که خسته می‌شه.
    البته که به نظرم همچنان در مورد من این ترس از «خسته شدن طرف مقابل» روم تاثیر نداره.
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۱ شهریور ۹۶، ۱۴:۳۹
      آره. می دونم چی می گی و احتمالاً، حقیقت همینه. حقیقت اینه که یه جایی ممکنه خسته بشه.
      ولی حداقل برای من یکی، اهمیتی نداره. قبلا مهم بود اما الان دیگه اهمیتی نداره. یه جایی باید بس کنیم این "نکنه خسته بشه" و "نکنه مزاحمش باشم" ها رو.
      من تمام خستگی هایی که فکر می کردم با رفتارم قراره به شخص مقابل تحمیل شه، به جون خریدم و برای مدت مدیدی حرفهام رو نگه داشتم و به زبون نیاوردم.
      من این همه خستگی کشیدم، خستگیِ نگفتن ها رو. اگر شخص مقابل، هرکسی باشه، نتونه خستگیِ حرفهای من رو تحمل کنه، اینجاست که باید درباره ی همه چیز تجدیدنظر کرد.

      { ناگفته نماند؛ بنده اکثر اوقات به همین سخنان گهربار خودم هم عمل نمی کنم و مستاصل و پریشان مدام تکرار می کنم "نکنه مزاحمش باشم" 😂 }
  • آسو نویس
    چهارشنبه ۲۲ شهریور ۹۶ , ۰۸:۳۴
    با وجود همه این کامنتا چیزی ندارم ک بگم.
    شایدم واقعن چیزی نباشه ک بگم
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۲ شهریور ۹۶، ۱۶:۴۱
      :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.