تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


ساعت دوازده نیمه شب است. طوفان تندی به پا می شود در شهر. درِ بالکن را باز می کنم و گلهای توی گلدان های مامان را نظاره می کنم که تکان تکان می خورند. تنها یک جمله به ذهنم می رسد. "کاش باران ببارد. کاش باران ببارد. کاش باران ببارد."

کار عجیبی ست چله ی تابستان از خداوند باران طلب کردن. اما خب او خدای آسمانها ست. مگر می شود حواسش به لب تشنه ی زمین نباشد؟ مگر می شود نتواند که باران بباراند؟ مگر کسی می توانست جلوی آرزوهای عجیب و کوچکِ من را بگیرد؟

خواسته ی عجیبی ست اما دلم عجیب باران می خواهد. دلم قطره های کوچک و خنک آبِ آسمانی را می خواهد. آستانه ی روحم پر شده. لبریزم. باید یک چیزی باشد که بیاید و همه فکرها و احساساتی که روحم را اشغال کرده اند را بشورد و با خود ببرد.

ساعت یک نیمه شب است. در اتاقم نشسته ام. صدای تکان خوردن شاخه های درختان را می شنوم؛ صدای برخورد دانه های کوچکی را با سطح زمین. حواسم نیست. بی توجهی می کنم و به کارم ادامه می دهم. صدای برخورد دانه ها شدیدتر و شدیدتر می شود. می روم توی بالکن.

آخ! میهمان ناخوانده داریم. بارانِ دوست داشتنیِ من.

دستم را دراز می کنم. قطره های آب دستم را خیس می کنند. جلوتر می روم. سرم را خم می کنم. دانه های بلورینِ آب روی گردنم میغلتند و از یقه ام عبور می کنند. ردِّ آب کمرم را خنک می کند. نورِ زردِ تیر چراغ برق توی چاله چوله های پر آبِ آسفالت آفتاده. برخوردِ قطره ها با آبِ جمع شده در چاله ها، تصویرِ چراغ و ساختمان ها را می لرزانَد. آهنگهای عجیبی توی ذهنم تکرار می شوند. یادِ آن شبِ سردِ برفی در پارک ملت می افتم. یادِ آن روزِ بارانی اواسط امتحانات ترم اول که ساعت 10 صبح با سرویس به خانه بازمیگشتم و MP3 player ام آهنگهای بیکلام محبوبم را بازپخش میکرد.. یادِ اولین روزها از آخرین ماهِ تابستانِ سالِ قبل.

تلو تلو میخورم. محکم نرده را می چسبم؛ که مبادا سقوط کنم توی خیابان.

اگر سقوط کنم هم ملالی نیست.بد نیست خوشیِ تجدید دیدار با رفیقِ پاییزی ام، آخرین خوشیِ زندگی ام باشد.

«یه مگس رو در حال پرواز کشتم. مرگ خوش یعنی این. آخرین تصویری که داره تصویر پروازه. آخرین تصویری که من می‌‌‌بینم چی می‌تونه باشه؟»

آخرین تصویر من؟ مردادِ دلتنگ، اشکهای گرمِ آسمانِ تهران، خدای خوبی که برایمان باران فرستاد، پاییزِ تابستانی.

یا بهتر بگویم، سقوط. سقوط در متنِ خیابانِ خیس.

 

+ امشبم بارونه

آسمونم انگار شده دیوونه

تو روزات آرومه

اینجا یکی داغونه..

( این آهنگِ عجیبِ لعنتیِ غصه دار که هیچ آهنگی به اندازه ش نتونسته خاطره انگیز باشه.)

ش. قاف ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۵۰ ۵ ۲ ۴۷۶

تماس برقرار شده (۵)

  • آسو نویس
    جمعه ۲۷ مرداد ۹۶ , ۱۲:۱۴
    این دیالوگی ک درباره مگش بود مال چ فیلمی بود؟؟
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۷ مرداد ۹۶، ۱۴:۴۸
      مگش رو نمیدونم
      ولی اینی که من نوشتم مال اژدها وارد میشود عه =)
  • ع. ا.
    جمعه ۲۷ مرداد ۹۶ , ۱۹:۳۷
    لعنتی. لعنتی. 
    دختر تو چی کار می‌کنی با مغز پرآشوب آدم؟
    آخ.
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۷ مرداد ۹۶، ۲۰:۰۲
      همش زحمتِ بارون بود :)
      وگرنه من چرت تر از همیشه نوشتم.
  • آسو نویس
    شنبه ۲۸ مرداد ۹۶ , ۲۰:۴۲
    بابا اینجا قابلیت ویرایش نظر نداره؟ :|
    هربار میام اینجا چیز میکنی اهه
    +ی خاطره شبیهت دارم..درست شبیه همین با پس زمینه چیک چیک بارون
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۹ مرداد ۹۶، ۰۰:۲۱
      همون بهتر =)))
      + همون هشتگ #احساس_مشترک
  • Neg
    يكشنبه ۲۹ مرداد ۹۶ , ۱۶:۲۹
    تو که به مردم رحم نمی‌کنی، یکی‌م باید باشه به تو رحم نکنه دیگه. :-”
    اواخر پاراگراف سوم؛ «بشوید»، نه ’بشورد‘. حداقل با این شکل و شمایل و کتابی نوشتن این نوشته‌ت! ولی اگه به همون بشورد معتقدی، ببخشید چه‌طوری یه‌چیزی می‌آد و احساسات و فلان رو «می‌شوره» بعد با این شوریدن‌ه می‌بره‌شون با خودش؟ :-”
    ( قطعا اگه با زندی کلاس داشتی و این رو می‌خوندی واسه‌ش غلط می‌گرف ازت، و البته از عاقبتش خبر ندارم. این یه مورد رو باید از دوستان دوره‌رونده بپرسی. :-”)
    مرسی، خدافظ.🚶
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۹ مرداد ۹۶، ۲۳:۲۵
      بابا برو کنار از زیر پست من 😳
      احساسات من دلشون می خواد شوریده بشن اصلا. قزل آلا. هرچی. (نمکدان)
      المپیاد ادبی نیستم که حالا =)))
      ( مرسی از این ریزبینی ت ولی )
  • نیلوفر
    يكشنبه ۲۹ مرداد ۹۶ , ۲۳:۰۸
    حس کردم تمامش رو. 
    آخ ازت رسوندنات.
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۹ مرداد ۹۶، ۲۳:۲۸
      آخ نیلو. :) >><<
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.