تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


"Dear Padfoot,

I hope you're all right.

It's starting to get colder here. winter is definitely on the way.

In spite of being back at Hogwarts, I feel more alone than ever.

I know you, of all people, will understand."


ش. قاف ۹۷-۱۱-۰۹ ۲ ۲ ۳۹۳

ش. قاف ۹۷-۱۱-۰۹ ۲ ۲ ۳۹۳


مثل آهنگی که یک روزی، یک جایی، یک وقتی، پیدا کرده ای و دست نخورده، گوشه ای نگاه داشته ای تا وقت ِ بی‌حوصلگی ات را مأوا شود، تا مبادا عجولانه، لذت ِ لحظه‌ها، این لحظه‌های عجیب که هرکدامشان به پدیده‌های یکسان رنگ ِ متفاوتی می‌بخشند، لذت ِ بی‌نهایت شدن ِ چیزی که اگر از میان ِ لحظه به لحظه ی زندگی‌ات، با لحظه ی به‌خصوص ِ خودش مقارن شود می‌تواند بی‌نهایت ِ تو باشد را بر خود حرام و به خوب بودن اکتفا کنی. صبورانه در برابر عجول بودن مقاومت کردی و آهنگ را برای لحظه‌اش نگاه داشتی. و آن آهنگ، آن لحظه، میان خیل ِ آهنگ‌ها، خیل ِ لحظه‌ها، به فراموشی سپرده می‌شوند؛ تا ابد، یا تا لحظه‌ای که این گمشده را از لا به لای چروک‌های برمودای زمانت بیرون می‌کشی، شاید در عنفوان مرور لحظه‌هایی به مصداق همان لحظه ی گمشده.
نام اش را می‌خوانی، The Forgotten Waltz. به یاد نداری لحظه‌ای را که صبورانه به انتظار لحظه ی بی‌نهایت شدنش نشستی و گوشه ای نگاهش داشتی. تو در بطن انتظار، و در بطن ِ بی‌نهایت ِ انتظار زیسته ای، تمام مدت، بی اینکه به یاد داشته باشی چشم به راهی، چشم به راه لحظه ی بی‌نهایت شدن. تو انتظار را زیسته‌ای و انتظار را فراموش کرده ای، آنچنان که لحظه ها، بی‌نهایت شدگی را از یاد برده اند و در بی‌نهایت ِ خود، به انتظار وقوع بی‌نهایت ِ خود بودند. تو فراموش کرده ای، بی‌رحمانه، همآنچنان که والس ِ فراموش شده‌ات، از یاد رفته.
ما فرزندان صبورانگی‌هاییم در انتظار ِ لحظه، لحظه‌هایی به بی‌کرانگی ابدیت؛ ما فرزندان به خوب‌ها و صرفاًخوب‌ها اکتفا نکردنیم و در بطن انتظار زیستن، در بطن انتظار مُردن، در بطن بی‌کرانگی ِ انتظار ِ بی‌کرانگی پوسیدن. اما تو، والس ِ از یادرفته ی من، خداوندگار ِ تو می‌خواسته در امتداد ِ یادگار بودن، از یاد رفته باشی. پاره ای از تاریخ باشی و پاره ی فراموش شده ای از تاریخ، سرزمینی که به سیاهچاله ی تاریخ سقوط کرده. قصه ی آدم‌هایش، خانه‌هایش، جنگ‌ها و صلح‌هایش لای شیارهای مغز ِ تاریخ مدفون شده. ابدیت ِ کوچک ِ دربسته ای که در ذهن هست، اما از یاد رفته است.
این‌گونه دچار فراموشی می‌شوی، والس ِ کوتاه ِ من. فراموش کردن و فراموش شدن، در عین یادآوری. و این، تمام ِ آنست که سرنوشت نامند.

این، انبساط جمیع اختتام های دنیاست، به اختصار، در همین یکی دو کلمه. تمام سرنوشت همین است عزیز من.


به استناد ِ حرفهایمان، با کسی که باری، او را بدرودی گفتم، که نه چندان بعد، آخرین بدرود نامیدمش.

و چه کسی فکر می کرد، آن قاب ِ -به قدر صرف یک فنجان قهوه، بعد از تمام روز دویدن ها- دلچسب، آخرین قاب ِ ما باشد؟


ش. قاف ۹۷-۱۰-۰۵ ۱ ۴ ۴۳۹

ش. قاف ۹۷-۱۰-۰۵ ۱ ۴ ۴۳۹


1.

از میان پلک های نیمه بازم، دیدم که فنجان از دستم روی زمین افتاد، هزار تکه، صد هزار تکه شد؛

از میان پلک های نیمه بازت، ببین که دل، اگر از دست آدمی روی زمین بیفتد، چند تکه، چند هزار تکه خواهد شد؟

 

2.

دورمان دیواری کشیدم. دور ِ ما، و چیزی که روزگاری رازمان می پنداشتم و در اعماق سینه محفوظ و یگانه نگاه داشته بودم مبادا روزی مجبور باشم دردهای تو را با دیگری قسمت کنم. و حالا تصور کن مرا، و خودت را، رو در روی هم ایستاده بر پهنه ی ناکجایی به وسعت ابدیّت،و ابدیت ِ کوچک ِ غمگین ِ ما که بی کرانگی اش رنگ می باخت، دیوارهایش بلند و بلندتر، نزدیک تر و نزدیک تر می شدند، آن قدر نزدیک و آن قدر بلند که ما را در شکوه اسارت ِ شان حل می کردند؛ و انعکاس از دست رفته ترین پاره وجود ِ من در چیزی آکنده از جدال میان از دست رفتگی و رنج و رهایی که چشمانم را پر کرده بود.

و تصور کن ما را، مرا و خودت را، ایستاده رو در روی هم، مابین دیوارهایی خالی از رنگ، مابین لحظه ی لغزیدنت لبه ی پرتگاه، تا لحظه ی رفتن، برای همیشه رفتن. همین قدر کوتاه و همین قدر طولانی. مابین اصواتی که رنگ سکوت می گیرند اما سکوت نمی شوند. تمام اصوات جهان می شوند. زمزمه هایی که مسبب تمام سرگیجه های جهان اند.

حالا تصور کن ما را، من را و خودت را، و دیواری را که دورمان کشیده بودم، دور ِ ما و چیزی که روزگاری رازمان می پنداشتم. و دیواری که فرو ریخت، در یک آن، آنچنان که تمام دیوارهای جهان فرو می ریزند. و در پس دیواری که فرو ریخت، در پس خاک ِ بی رنگی که از آجرهای بی رنگ ِ این دیوار ِ ویران شده برخاسته بود، هزار تماشاگر، با چشمان تشنه اما آگاه. انگار سالها به استراق آنچه پشت ِ دیوار ِ ما می گذشت ایستاده بودند. و تو، که  از دست رفتن ِ چیزی که من در اعماق جان محفوظ نگاه داشته بودم را دیدی اما از دست رفتنش را با آغوش ِ باز پذیرفتی، آن زمان که همه چیز را مختوم پنداشتی.

دور ِ هرچیزی توی این دنیا، هر چیز ِ لعنتی ای توی این دنیا، دیواری هست، هرچند شفاف یا تیره، هرچند نفوذپذیر یا غیرقابل نفوذ. هرچند سست عنصر یا که محکم.

و تو، تو تمام دیوارهای دنیا را فرو ریزاندی. تو حرمت ِ دیوار را شکستی و قانون ِ دیوارها را. و قانون رازها را. قانون ما را. 

فاصله ای که میان ما ناپیمودنی بود را، ناپیموده رها کردی.

چیزی آکنده از جدال ِ میان از دست رفتگی و رنج و رهایی که پیشتر چشمانم را پر کرده بود،  آکنده از تمام بدرودهای جهانم شد، و از پلکهایم فرو چکید.

شاید که تو برای فروریختن آنچه کهنه است آفریده شده بودی.

رازهای کهنه ای که خاطرات کهنه تر دارند، و کهنه ترین زخم ها را.


ش. قاف ۹۷-۹-۱۴ ۱ ۳ ۴۰۳

ش. قاف ۹۷-۹-۱۴ ۱ ۳ ۴۰۳


" من که هیچ‌وقت نتونستم باهات درست حرف بزنم. رو در رو، عین آدم. بهت بگم خواهش می‌کنم یه کاری کن؛ فقط همین یه بار. شاید اون که می‌بیندت بتونه توی چشمات نگاه کنه و بگه. کاش بگه. "

 


ش. قاف ۹۷-۸-۱۶ ۰ ۲ ۳۹۸

ش. قاف ۹۷-۸-۱۶ ۰ ۲ ۳۹۸


١٣٩٧/٨/١۵

ناشناخته‌ها همیشه باورپذیر تر اند. در هر زمان، بی هیچ محدودیتی در هر قالبی می‌گنجند. با تمام چشم‌ها می‌نگرند، با تمام صداها سخن‌ می‌گویند، از تمام صداها شنیده می‌شوند، از تمام راه‌ها می‌رسند، با تمام راه‌ها دور می‌شوند. و من، تمام این مدت با ناشناخته‌ات زندگی کرده بودم؛ ناشناخته ات را با هزاران چهره، هزاران نام، هزاران هویت مجسم کرده بودم. اشک‌هایش را دیده بودم، و لبخندهایش را، حرف‌هایش را شنیده بودم و این ندانستن، اگرچه به افسوس وادار و به کاوش ترغیبم کرده بود اما، هرگز مرا چنان که شاید نیازرده بود. و تو، ناشناخته‌ترین ِ مرا از من گرفتی و عزیزترینت را از خودت. و گا هردو می‌دانستیم روزی می‌رسد که ناشناخته‌ترین ها و نزدیک‌ترین هایمان را از دست خواهیم داد.
رازهای تو که آهسته سر از مُهر بر‌می‌دارند
و جهان، که پیوسته دور ِ سرم می‌گردد.
و من، که بی‌وقفه سقوط می‌کنم.
و حقیقت، و گیجی ِ ادراک ِ حقیقت، که تمام وجودم را در بر می‌گیرد.
و نگاهم، ناباورانه و مبهوت، مثل عکاسی که می‌داند از خواب بیدار شده اما نمی‌تواند چشمانش را باز کند. به یاد ندارد کجا چشمانش را جا گذاشته.. توی آلبوم عکسهایش یا پشت لنز دوربین، شاید هم چشمانش در منظره ای بی‌نظیر حل شده اند، وقتی که سخت مشغول کار بوده. نمی‌داند، یا می‌داند، اما نمی‌خواهد، نمی‌تواند باور کند که حالا، به جز خاطره، این دردناک‌ترین خاطره ی روزهایی که چشمانش را به همراه داشت، چیزی برای قاب کردن به دیوار ندارد..
و تو، و درد تو،
و من، و دوری من،
که سرم را از سرب داغ پر می‌کند، و تنم را، و قلبم را..
و درد تو، که تا دورترین نقطه ی وجودم را می‌سوزاند.
و دوری من، که لحظه‌ای رهایم نمی‌کند.


سال قبل بود، همین روزها. 

که ابهام و ناباوری خار می شد و در چشمم فرو می رفت، اشک می شد و از چشمم فرو می چکید.

یک سال گذشته.

من دوباره همانم. مبهوت و ناباور، اما بدون اشک، بدون خاری در چشم.

تو دوباره همانی. آنگاه با درد بودن، این بار با درد دوری.

"جغرافیای ما کجاست؟"


ش. قاف ۹۷-۸-۱۶ ۰ ۲ ۳۵۹

ش. قاف ۹۷-۸-۱۶ ۰ ۲ ۳۵۹


دبیر ادبیات درباره ى نظم و شعر و تفاوتشون صحبت می کرد که میون ِ توضیحاتش جمله ای گفت به این عنوان که مقفّىٰ یعنی دارای قافیه؛ که لوب " تولید محتوای کمیک استریپ از بدیهی ترین و بی مززه ترین مسائل روزمره" و اون یکی لوب "ریشه یابی ناخودآگاهانه ی انواع افعال ثلاثی و رباعی و مزید و یزید و وزید" ِ مغزم به طور همزمان فعال شدن که در نتیجه نوروگیلیاهاشون به آکسونای همدیگه اتصالی کرد و ماحصل اینکه اگه مقفّی یعنی دارای قافیه پس احتمالاً مصفّی هم یعنی دارای صافیه. پس شعر مقفّی یعنی شعر قافیه دار و علی مصفّی یعنی علی صافیه دار.

بعد از اینکه وسط کلاس بارها از بی مزگی خودم در خودم لولیدم و جان دادم و با تشر معلم مواجه شدم که "انتهای کلاس" (بله من دقیقا در انتهایی ترین گوشه ی کلاس جای دارم؛ خصوصا زنگ ادبیات، انقدر که می تونم توی لیست حضور غیاب کلاس بغلی هم حضور داشته باشم)؛ شباهنگام که داشتم داستان بی مززگی خودم رو برای خودم بازنویسی می کردم، ترجیح دادم حالا که انقدر بی مزه ام حداقل دماغْ سوخته هم باشم؛ فلذا جستجو کردم "صافیه" که از بی معنایی واژه ی ابداعیم حصول ِ اطمینان کنم و از دماغ سوختگی ِ خودم در خودم بلولم و بله؛ #برگهایم_کو ؛ صافیه واقعا معنی داشت !! :))))

شعر مقفی= شعر دارای قافیه و وزن

علی مصفی= علی دارای صافیه و خلوص ( علی خالص )

( این پُستمو لیلا فقط بخونه ، ببخش اگه بی مزه م و دیوونه :))) )


 فکر کردین بعد از اینهمه مدت حرف مهمی برای گفتن دارم؟ دست پر اومدم؟

#هارهورهیر :))))


ش. قاف ۹۷-۸-۱۳ ۲ ۱ ۴۳۳

ش. قاف ۹۷-۸-۱۳ ۲ ۱ ۴۳۳


نه دلشکسته ام نه غمگین نه عصبی نه مغموم.

من فقط خسته ام.

از آدمها خسته ام.

از آدمهایی که نمی توانند دیگری را، بی نیش و کنایه، فارغ از تمایز عقایدشان قبول داشته باشند خسته ام.

از یا رومی روم یا زنگی زنگ هایی که از قضا هم رومی و هم زنگی هاشان آزارم می دهند خسته ام.

از میانه روی از بلاتکلیفی خسته ام.

فکر می کنم شاید کار درست را همان ها می کنند. همان ها که حداقل اش تکلیفشان را می دانند.

اما من از اشتباه کردن، از اشتباه بودن، خسته ام.

من فقط می خواهم بخوابم. آن قدر طولانی که بیدار شدن را میانه ی رویاها فراموش کنم..

فقط می خواهم بخوابم.

 

 

این اولین پُستیه که کامنتاشو می بندم.


ش. قاف ۹۷-۶-۲۱ ۲ ۳۸۳

ش. قاف ۹۷-۶-۲۱ ۲ ۳۸۳


دنیا شبیه ِ شب‌هایی شده که چراغ‌های خانه را خاموش می‌کنی و بعد، راه ِ رسیدن به تخت‌خوابت را کورمال کورمال، افتان و خیزان طی می‌کنی. به هرچه دست‌ات می‌رسد چنگ می‌زنی، آهسته و با تردید قدم بر می‌داری مبادا گرفتار ِ مغلطه ی ششمین حس‌ات شوی که شاید این بار، از مسیر ِ انحرافی راه می‌برد ات.
شاید سرنوشت‌ات را باید جای دیگری پیدا کنی. اسیر ِ دست ِ روزگار. دنیا، دنیای تردیدهاست رفیق! دنیای بی دست و پا طی کردن، بی پا و سر رقصیدن. تو اما به تاریکی خو بگیر و به تاریکی اعتماد نکن. چندی از چُرت پاسبانی ِ مهتاب که بگذرد، از چشمانت نور می‌بارد به اتاق‌، از اتاق نور می‌بارد به چشمانت. دستان خسته ی شب هم تاریک ِ روشنش را با تو قسمت می‌کند.


ش. قاف ۹۷-۶-۱۹ ۱ ۲ ۴۰۹

ش. قاف ۹۷-۶-۱۹ ۱ ۲ ۴۰۹


وقتی نمی میرم

هم دردسرساز ام

هم دست و پا گیر ام

اما، به هر تقدیر

باید تحمل کرد

سربار بودن را.

 

[ پ.ن: آهنگش رو فعلاً نمی ذارم. همراه ِ خاک ارّه - محسن چاوشی. ]

 

گفتی و عَسَی اَن تُحِبّوا شَیئاً و هُوَ شَرٌّ لَکُم و فهمیدم آرزوهایم چه قدر شرارت بار اند که برایم نمی خواهی شان یا که من چه قدر شرورم که آرزوهای بی پناهم را از دسترسم مصون داشته ای همیشه. گفتی لَقَد خَلَقنا الانسانَ فی کَبَد که تازه فهمیدم سیب ها چه قدر به دهانم طعم زهر می دهند. گفتی و دردهایم را بغل کردم. گفتی و مطمئن شدم از میان ِ تمام چیزهایی که به دست نیاورده ام، حداقل، سهم ام از "درد" را از همان ابتدا کنار گذاشته ای برایم مبادا از این یکی هم بی نصیب بمانم. گفتی و یادم آمد از اینهمه، جز درد مگر می مانَد جز واژه ی "برگرد!" مگر می مانَد..

گفتم "این بار پیامبری بفرست که تنها گوش کند" و یادم نمانده چه گفتی.

کاش که " (ما) هُوَ شرٌّ لَنا " .. کاش.


ش. قاف ۹۷-۶-۱۳ ۲ ۲ ۴۴۵

ش. قاف ۹۷-۶-۱۳ ۲ ۲ ۴۴۵


بهش می‌گم چرا همه‌چیز انقدر عجیب بود؟
می‌گه عجیب بودنش بخاطر این بود که توی اتاق ضروریات بودیم. یادته هرکی هرچی لازم داشت توی اتاق واقعی می‌شد؟! من لازم داشتم که تو بخندی.
 
و من نیاز داشتم که "آدمام" رو ببینم. دیدم. 

حواسم بهش بود تمام مدت. دلم رفته بود حتی برای استرس شیرینش. برای محبتش. عشقی که از عمق وجودش بی‌توقع نثار آدما می‌کنه. شرمنده بودم و الکن در برابرش. و در مواجهه با اینهمه لطفی که نمی‌دونستم چه‌طور باید جبرانش کرد.

تموم آدمای اون جمع زحمت کشیدن واسه‌م. حضورشون یه دنیا واسه‌م ارزشمند بود. یه دنیا شوکه‌م کرد. یه دنیا سپاسگزاری رو ریخت توی وجودم. تک‌تک سلولام فریاد تشکر سر می‌دادن با اینکه خودم آروم و شاید کم‌عکس‌العمل نشسته بودم. حضور همه‌شون، یک‌جا، اتفاقی بود که فراموش‌اش نمی‌کنم.
و تو، عطیه، رفیقِ بی‌تکراری هستی برای من. نگاه و اضطرابت، لحنت، سکوتت، هنوز توی ذهنمه. توجهت رو یادمه. جنس محبتی که مانوس تمام کلماتت بود رو یادمه، کلافگیم از ناتوانی در ابراز حسی که توی وجودم کاشتی هنوز هم همراهمه. رفیق کمیاب من. ممنونتم. ممنونتم که انقدر حواست هست.
( یه جمله ای هست که، واضح نمی‌شه که بگم ولی تو می‌فهمی: دقیقا شبیه‌ترین به نقشت بودی.)
 
+ فاطمه، ممنون تو هم هستم. بابت تمام فهمیدنات. همه ی حرفایی که می‌دونی.

ش. قاف ۹۷-۵-۰۹ ۲ ۲ ۴۳۶

ش. قاف ۹۷-۵-۰۹ ۲ ۲ ۴۳۶


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ... ۹ ۱۰ ۱۱

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.