تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


اون روزهایی که می‌نوشتم، و به خودم غر می‌زدم که چرا این‌قدر دارم از آدم(ها) ی خاصی می‌نویسم، نمی‌دونستم روزهایی می‌رسن که دیگه حتی بلد نیستم چیزی بنویسم.نمی‌دونستم انقدر صدا توی سرم می‌پیچه که دیگه هیچ متکلم وحده‌ای باقی نمی‌مونه برای دیکته کردن حرف‌ها به دستام.

شبیه ایستگاه قطار شده سرم. یه صدای خیلی دور، یه سوت ممتد آروم و دور که ذره ذره جون می‌گیره. بلند و بلندتر می‌شه و از وسط‌های کار، یه صدای تتق-تتق ریتمیک و تکرارشونده بهش می‌پیونده تا سمفونی‌شون کامل‌تر بشه. بعد صدای شکافته شدن هوا. صدای جیغ کشیدن چرخ‌ها روی ریل. صدای همهمه‌ی آدم‌های منتظر. صدای سوت، تتق تتق، جیغ چرخ‌ها، تتق تتق، جیغ ریل، آدم‌ها، تتق تتق، سوت، سووت، سوووت.

صداها توی سرم انقدر بلند می‌شن که دیگه صدای خودمو نمی‌شنوم. می‌شم قلبِ آگورای یونان؛ همه آدمای دنیا توی سرم حرف می‌زنن، نظریه رد می‌کنن، تز می‌دن، ادای روشن‌فکری درمیارن ولی توی حرف هم می‌پرن و هدف نهایی همه‌شون هم یه چیزه: از پا درآوردنِ من. من، منی که معلوم نیست کجای این میدون وایسادم ولی چیزی که همیشه معلومه اینه که هرجای اون میدون باشم هیچ‌وقت حق با من نیست، هیچ‌وقت. چون توی سرم، منم که همیشه گناهکارم، همیشه محکوم‌ام، همیشه اشتباهم، همیشه معلوم نیست چه مرگمه.

دلم می‌خواد برم روی بلندترین نقطه‌ی اون میدون وایسم و داد بزنم، ساکت کنم همه رو! ولی صدام نمی‌رسه، صدای فلاسفه‌ی پرحرف و خستگی‌ناپذیر مغزم همیشه از من بلندتره. همیشه گم می‌شم وسط آگورا. 

پس می‌خوابم. آگورا ساکت می‌شه. بیدار می‌شم. حالم خوبه. آگورا شروع به کار می‌کنه. حرف، حرف، حرف. می‌خوابم. هنوز، حرف، حرف، حرف. از صدای حرفا بیدار می‌شم. فلاش‌بک. حالم خوبه.. 


دلم می‌خواد برم به شیش ماه بعد. ببینم کجا وایسادم اون روز؟ ببینم پاهام می‌لرزه سر پیچ جاده‌ها؟ یا انقدر جست و خیز کنان و عقب عقب، بی تعلق و با چشمای نیمه‌بسته از خنده دارم راه می‌رم که یادم نمی‌مونه کجا رو پیچیدم، از کدوم دوراهی رد شدم، جاده کجا لغزنده شد که خودمو نگه داشتم، که نگهم داشتن؟

سرمو بلند کنم ببینم کیا دارن راه می‌رن کنارم؟ نگاه‌شون کنم، و ببینم تا کِی دلم می‌خواد همین‌جوری نگاه‌شون کنم؟ ببینم دلم تنگ می‌شه براشون وقتایی که نمی‌بینم شون؟ یا زل زده م به یه گوشه‌ی دیگه‌ی حیاط وقتی کنارشونم؟

کاش می‌شد آدم ببینه شیش ماه دیگه رو. کاش. یا حداقل برای خودِ شیش ماه بعدش پیام بفرسته. بگه ببین! اگه حالت کنارشون خوبه، اگه الآن داری می‌خندی، سفت بچسب دستاشونو. لحظه‌هاتو. 


فکر می‌کنم خیلی وقته که انقدر برای یه ساعتِ به‌خصوص از هفته اشتیاق نداشتم. و دلیلش تویی، تویی که انقدر فان‌ای و من هم فان می‌شم کنارت. که انقدر به یه چیز می‌خندی که دیگه نمی‌شه متوقف‌ات کرد و حتی اگه بشه هم من یک ذره هم دلم نمی‌خواد که متوقفت کنم. :))) و واسم مهم نیست که این حرفا چه‌شکلی به نظر برسه. می‌گم‌شون چون بهم کمک می‌کنن بفهمم کجام، چه حالی‌ام و چه‌قدر حاضر نیستم دوستی‌تو از دست بدم و چه‌قدر فی‌الحال حسرت می‌خورم که بیشتر از این‌ها وقت نمی‌گذرونم باهات.


آخیش! بالاخره آروم گرفت این صدا.

وقتشه که بگم والقلم :)) 

ش. قاف ۰۷ آذر ۹۸ ، ۱۸:۰۰ ۱ ۲ ۲۷۷

تماس برقرار شده (۱)

  • آسو نویس
    پنجشنبه ۷ آذر ۹۸ , ۱۸:۴۱

    آخیش.

    اون آخیش تهش:))

    • author avatar
      ش. قاف
      ۸ آذر ۹۸، ۰۱:۲۸
      یه لحظه واقعا تو سرم سکوت برقرار شد و یکی گفت آخیش :)) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.