تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

به مرحله ای رسیده ام که هر فکر و هر موقعیتی آزارم می دهد. جاده ای را طی می کنم که پر است از دو راهی و از هر طرف که بروم، در نهایت چیزی به جز خستگی عایدم نخواهد شد. هر طرف می روم بن بست است، هرکاری می کنم در انتها به نظرم بیهوده می آید، همیشه ی خدا خسته ام.. نه اینکه خوابآلود باشم؛ نه. از درون خسته ام و این را تنها کسانی می فهمند که روزگاری از درون خسته بوده باشند.

دلم می خواهد همه چیز را نقض کنم چون برای هیچکدام از سوالهایم جوابِ قطعی ندارم. هر کدام از پاسخهایی که برای سوالاتِ شناور در کله ام جور می کنم، بیش از اینکه سبب حل مسئله و رفع مشغله های ذهنی ام باشند، گیج تر ام می کنند و ناراحت تر.. انگار هیچ جوابی برای هیچ کدام از درگیری های ذهنی ام ندارم. انگار که در دنیای من هیچ چیز حل شدنی نیست.

احساساتِ خودم را سرزنش می کنم چون حس می کنم نباید که باشند. دلم می خواست مثل یک بچه ی سیزده ساله ی نرمال کز می کردم گوشه ی خانه، ریاضی می خواندم و آنه شرلی و نقاشی ای، چیزی هم می کشیدم. ذهنم همزمان هزاران جا حضور دارد که حتا نمی دانم کجا.. ذهنم مدام مشغول است به افکاری که کوچکترین اطلاعی درباره چیستی شان ندارم. عجیب نیست؟ مدام مشغول تفکر باشی اما ندانی به چه کسی فکر می کنی؟ چه چیزی ذهنت را مشغول کرده است؟

دلم می خواست وابسته نباشم به چیزها و آدمهایی که نباید. دلم می خواست می توانستم خیلی ها را دوست نداشته باشم. آدمهایی که نمی دانم حتا یک هشتم از حسی که نسبت بهشان دارم، در قلبشان برای من هست یا نه.. نمی دانم چند روزِ دیگر که قرار است دیگر نباشند، چه خواهم کرد؟ دلم به که خوش خواهد بود؟ چه کسانی را می توان جایگزینشان کرد و این قدر دوست داشت؟

کاش بلد بودم نرمال باشم. کاش سَرم برای دردسر درد نمی کرد.

تنها خوبی اش این است که حداقل دارند سعی می کنند حواسشان بِهِم باشد.

 

 

+ من خیلی سعی کردم نرمال باشم. خیلی سعی کردم تو کار بزرگترا انگولک نکنم. ولی نمیشه. یا لااقل من نمیتونم! باهاشون حال میکنم. دوسشون دارم. کاش اونا هم دوست داشته باشن بودنمو!


ش. قاف ۹۶-۵-۳۰ ۵ ۲ ۳۷۸

ش. قاف ۹۶-۵-۳۰ ۵ ۲ ۳۷۸


ساعت دوازده نیمه شب است. طوفان تندی به پا می شود در شهر. درِ بالکن را باز می کنم و گلهای توی گلدان های مامان را نظاره می کنم که تکان تکان می خورند. تنها یک جمله به ذهنم می رسد. "کاش باران ببارد. کاش باران ببارد. کاش باران ببارد."

کار عجیبی ست چله ی تابستان از خداوند باران طلب کردن. اما خب او خدای آسمانها ست. مگر می شود حواسش به لب تشنه ی زمین نباشد؟ مگر می شود نتواند که باران بباراند؟ مگر کسی می توانست جلوی آرزوهای عجیب و کوچکِ من را بگیرد؟

خواسته ی عجیبی ست اما دلم عجیب باران می خواهد. دلم قطره های کوچک و خنک آبِ آسمانی را می خواهد. آستانه ی روحم پر شده. لبریزم. باید یک چیزی باشد که بیاید و همه فکرها و احساساتی که روحم را اشغال کرده اند را بشورد و با خود ببرد.

ساعت یک نیمه شب است. در اتاقم نشسته ام. صدای تکان خوردن شاخه های درختان را می شنوم؛ صدای برخورد دانه های کوچکی را با سطح زمین. حواسم نیست. بی توجهی می کنم و به کارم ادامه می دهم. صدای برخورد دانه ها شدیدتر و شدیدتر می شود. می روم توی بالکن.

آخ! میهمان ناخوانده داریم. بارانِ دوست داشتنیِ من.

دستم را دراز می کنم. قطره های آب دستم را خیس می کنند. جلوتر می روم. سرم را خم می کنم. دانه های بلورینِ آب روی گردنم میغلتند و از یقه ام عبور می کنند. ردِّ آب کمرم را خنک می کند. نورِ زردِ تیر چراغ برق توی چاله چوله های پر آبِ آسفالت آفتاده. برخوردِ قطره ها با آبِ جمع شده در چاله ها، تصویرِ چراغ و ساختمان ها را می لرزانَد. آهنگهای عجیبی توی ذهنم تکرار می شوند. یادِ آن شبِ سردِ برفی در پارک ملت می افتم. یادِ آن روزِ بارانی اواسط امتحانات ترم اول که ساعت 10 صبح با سرویس به خانه بازمیگشتم و MP3 player ام آهنگهای بیکلام محبوبم را بازپخش میکرد.. یادِ اولین روزها از آخرین ماهِ تابستانِ سالِ قبل.

تلو تلو میخورم. محکم نرده را می چسبم؛ که مبادا سقوط کنم توی خیابان.

اگر سقوط کنم هم ملالی نیست.بد نیست خوشیِ تجدید دیدار با رفیقِ پاییزی ام، آخرین خوشیِ زندگی ام باشد.

«یه مگس رو در حال پرواز کشتم. مرگ خوش یعنی این. آخرین تصویری که داره تصویر پروازه. آخرین تصویری که من می‌‌‌بینم چی می‌تونه باشه؟»

آخرین تصویر من؟ مردادِ دلتنگ، اشکهای گرمِ آسمانِ تهران، خدای خوبی که برایمان باران فرستاد، پاییزِ تابستانی.

یا بهتر بگویم، سقوط. سقوط در متنِ خیابانِ خیس.

 

+ امشبم بارونه

آسمونم انگار شده دیوونه

تو روزات آرومه

اینجا یکی داغونه..

( این آهنگِ عجیبِ لعنتیِ غصه دار که هیچ آهنگی به اندازه ش نتونسته خاطره انگیز باشه.)


ش. قاف ۹۶-۵-۲۷ ۵ ۲ ۴۵۰

ش. قاف ۹۶-۵-۲۷ ۵ ۲ ۴۵۰


بعضی لحظه ها عجیب خوبند. در اوج خستگی و بلاتکلیفی و بدون هیچ مقدمه و پیش زمینه ای؛ این لحظه ها انگار رقم می خورند تا یادت بیندازند هنوز خوشبختی.. هنوز هم آدمهایی هستند که بی هیچ توقعی خوبند. بی اینکه بدانند چه قدر کارهایشان و بودنشان برایت با ارزش است، پشتت می ایستند و تنهایت نمی گذارند. شاید خودشان هرگز ندانند چه قدر دلگرم کننده است حرفهایشان. نمی دانند لحظه لحظه ی حضورشان لبریزم می کند از حس خوشبختی. نمی دانند وقتی که هستند هرچند حواسشان نباشد، حالم خوب است. نمی دانند تا ابد با تک به تک کلماتی که آن دقایق به زبان آوردند، زندگی می کنم. نمی دانند اینکه جا نزدم و ماندم و ادامه دادم بخاظر گرمای حضورشان بود. حتی خودم هم نمی دانم اگر نبودند چه بر سرم می آمد.

تکیه گاهند برایم حتا اگر حواسشان نباشد که چه قدر خوشحالم از بودنشان. چه قدر انتظار چنین روزهایی را می کشیدم.. این خستگی هایی را که فراموشم می شوند با گوش دادن به صدایشان.. احساس ناب بودنشان.. آخرین پا به پا زحمت کشیدن هایشان و اولین و آخرین روزهایی که هستم و هستند.

می گوید « غلط کرده هرکی پشت سرت حرف زده. جرئت داره بیاد به خودم بگه با پشت دست بزنم تو دهنش. »

شوق می دَود زیر پوستم. پرواز می کنم.

 

+ تو در کنار خودت نیستی، نمی دانی

  کنار تو بودن چه عالمی دارد ..!


ش. قاف ۹۶-۵-۲۳ ۲ ۱ ۳۵۷

ش. قاف ۹۶-۵-۲۳ ۲ ۱ ۳۵۷


هربار که یک بلایی سرم می آوزند این ملتِ بی رحم، با خودم عهد می بندم که از این به بعد دیگر هیچکسِ هیچکس را توی قلبِ وصله پینه شده ی بی صاحاب مانده ام راه نخواهم داد، و هربار هم یک از خدا بی خبر می آید و تمام معادلاتم را چَپه می کند توی جوب. یک نفر می آید مغزِ مچاله شده ای را که از پنجره ی اتاقم پرتاب کرده ام وسط آسفالتِ داغِ خیابان، بر می دارد و چروکش را صاف می کند و پس اش می دهد بهم.

یک نفر هست که نیمه شب تمام غُر هایم را می شنود و برعکسِ دیگران، بی اعصابی ام را مدام جلو چشمانم نمی آورد و سرکوفت اش را بهم نمی زند. چرا دیگران فکر می کنند آنهایی که غر می زنند و بی اعصابند، خودشان نمی دانند که رفتار عجیبی دارند؟ خودشان می دانند چه بلایی سرشان آمده. تنها چیزی که نیاز دارند این است که به جای سرکوفت و ناله و افترا، یک کمی کنارشان باشید، لااقل دلیل پرخاش هایشان را از خودشان جویا شوید ببینید چه مرگشان است.

یک نفر هست که وقتی نیمه شب، بی دلیل  دعوا می کنم و در آخر هم سنجاق می کنم " هر اتفاقی بیفتد تقصیر خودتان است " و با یک "خدافظ" سخنرانی ام را به پایان می رسانم؛ در همان دقایقی که هیچکس کوچکترین توجهی نشان نمی دهد، بجای اینکه پیامم را ببیند و پاسخی ندهد یا بگوید "چه قدر بی اعصاب شدی" یا با یک "خدافظ" آبکی مانند همانی که من گفتم، سر و ته قضیه را هم بیاورد ؛ همان کارهایی که دیگران ممکن بود انجام دهند؛ می گوید " شب به خیر عزیزم " و تاکید می کند که نگران نباشم.

هرگز ندانسته ام اینکه بعضی آدمها با اولین نگاه یا با اولین کلام از سوی شخص مقابل به همه ی آنچه که توی دلش است پی می برند؛ غریزی ست یا عمدی. خودشان می خواهند بدانند یا بی اختیار متوجه می شوند اینها را؟ شاید هم یک جای کارِ من می لنگد که به محضِ رویتِ او، تمام غصه هایی که داشته ام و حتا تمام آنهایی که نداشته ام می ریزند توی قلبم و از آنجا، یکراست از تونل چشمانم می آیند بالا. یکی یکی می آیند و روی هم تلنبار می شوند، آن قدر که وقتی می پرسد " چی شده شایا؟ " تنها کاری که از دستم بر می آید، غلبه بر چکه کردنِ غصه های توی دلم روی لُپهایم است. از پاسخ عاجز می مانم چون غصه های داشته و نداشته ام باهم مخلوط شده اند و نمیدانم چه باید گفت در وصفشان.

می خواهم بگویم هرچند که آن آدم حرصم را دربیاورد و فراموشکار باشد و هی تاریخ های مهم را یادش برود و تا خودم ازش خبر نگیرم حالم را نپرسد (به جز یکدفعه ی اخیر که می خواست اطمینان حاصل کند که خوبم) بازهم وقتی باشد، قلبم گرم است که کسی اینجا حواسش هست به اینکه چه می گذرد توی ذهنم. هر چه قدر هم غمگین باشم از وجود دلهره هایی که نمی دانم از کجا پیدایشان می شود یکهو، اما بازهم دلگرمم به حضورش. میدانید چه می گویم؟

 

+ نیکولا توی وبلاگش نوشته بود که نصفه شب وقتی که سوسکی روی دیوار دیده، با خودش فکر کرده که شاید او هم آمده تا قرص سرماخوردگی بردارد یا برای بچه اش غذا ببرد یا چه و چه. هر چه فکر کردم و خواستم بهش حق بدم، دیدم که الحق والانصاف با سوسک نمیشود کنار آمد.

 

+ چه قدر بعضی آدما می تونن چرند باشن و چه قدر بعضیا می تونن با خوبیاشون جبران کنن اونارو.


ش. قاف ۹۶-۵-۲۱ ۴ ۲ ۳۴۵

ش. قاف ۹۶-۵-۲۱ ۴ ۲ ۳۴۵


می گم چرا انقد دیر دارید میاید وقتی از اونور هم انقد زود دارید میرید؟

دلیلش رو می گه و تهشم می گه: برای توعم که فرقی نمی کنه ما چند ساعت اونجا باشیم.

انقدر ناواضحه که برام فرق می کنه؟

انقدر ناواضحه که می خوام بیشتر باشید؟

اگه انقدر از درک کردنش عاجزید؛ اگه انقدر "نمی فهمید" که برام فرق می کنه؛ اگه انقدر "نیستم" که باعث شده م فکر کنید برام فرقی نمی کنه؛ اگه انقدددرر حواستون پرته که وقتی نسبت به کم بودناتون شکایت می کنم و واکنش نشون می دم، به جای اینکه فکر کنید ببینید این چه مرگشه که برای بودن یا نبودن ما ناراحته، به جای اینکه بگید عیبی نداره فلانی، درستش می کنیم، می گید چه قدر بی اعصاب شدی؛

همون بهتر که نیاید. همون بهتر که نمونید.

همون بهتر که نبینمتون. که یادم نیاد دلمو به چه آدمایی خوش کرده م.

نمی دونم واقعا نفهمید یا خودتونو می زنید به حماقت. شایدم انقدددرر بی اهمیت شده م که حتا ثانیه ای به حرفاتون، به تصمیماتون فکر نمی کنید.

همون بهتر که نباشید.


ش. قاف ۹۶-۵-۲۰ ۲ ۲ ۴۳۱

ش. قاف ۹۶-۵-۲۰ ۲ ۲ ۴۳۱


سه و سی و هفت دقیقه ی صبحه. خسته م و برای فرار از خستگیام می خوابم. خسته تر می شم. ولی بازم خوابم نمی بره.

 

+ از دست آدما ناراحت نشید. چون ممکنه بعدا بفهمید نه بی توجه بوده ن، نه عمدا فراموش کرده ن. فقط ممکنه زیادی خسته باشن برای به یاد سپردن تاریخ های مهم. :|

+ خیلی کارا هست که تو دلم مونده انجام بدم. خیلیاشونو می دونم، خیلیاشونم نه. فقط می خوام بدَوَم. انقد بدوم تا جونم درآد و به هیچ جا نرسم. بعد ولو شم رو زمین.. بارون بباره و صورتمو خیس کنه. صدای خنده ی آدمایی که دوستشون دارم بپیچه توو گوشم.. اشک و نمِ بارون قاطی شه. باید یه جایی خالی شم. فقط می دونم که با خواب نمی تونم فرار کنم از خستگیم. فقط تشدیدش می کنه. پمپاژش می کنه به تمام بدنم.

+

They say it’s what you make, I say it’s up to fate

..It’s woven in my soul, I need to let you go

 

زشت نیست که انقد دارم پُست می ذارم؟ :|

 


ش. قاف ۹۶-۵-۱۸ ۳ ۲ ۳۲۹

ش. قاف ۹۶-۵-۱۸ ۳ ۲ ۳۲۹


میگه چی شده شایا؟ چرا گرفته ای؟

گرفته م؟ شایدم گرفته باشم. نمی دونم. هیچی نمی دونم.

میگه چِته؟ چمه؟ واقعا چمه؟ پس کی قراره یکی بیاد و این مسئله رو برام روشن کنه که من دقیییقا چمه؟ واقعا هیشکی نمی دونه چه بلایی داره سر من می آد؟ نه. هیشکی نمی دونه. چون خودم ام نمی دونم.

من چه مرگمه؟ شاید خسته م. آره خسته م. حتما خسته م. ولی قبلشم خسته بودم. منتها یه جورِ خوبی خسته بودم. الان ولی داغونم. لِه م.

من دارم سعی می کنم خوب باشم. من هر دفعه و هربار تمام سعیمو می کنم که خوب باشم. اما نمی شه. هر دفعه داغونم و دلیلشو نمی دونم. کی می دونه؟ تو؟ تو از کجا باید بدونی وقتی حتی خودم نمیدونم؟ وقتی هربار می گم "خوبم" و دروغ می گم اما نمی دونم چه چیز دیگه ای می تونم بگم جز این؟

من دارم سعی می کنم خوب باشم اما هربار یه اتفاقی می افته. تو دلم موند یک بار، فقط یک بار وقتی می پرسی چرا گرفته ای؟ بگم احتمالا بخاطر وجود توئه، چون تا قبلش خوب بودم. خیلی م خوب بودم.

اما نمی تونم بگم. چون نمی فهمم. نمی فهمم. نمی فهمم. نمی فهمم چه اتفاقی داره میفته لا به لای اعصابِ مغزم و تا وقتی ندونم، که هرگز نخواهم دونست، هیچی نمی گم، هیچی.

کاش لااقل خودم بدونم که هر دفعه چه اتفاقی می افته که انقدر خسته م می کنه.

ولی نمی دونم.

تنها چیزی که می دونم اینه که می خوام خودمو بکوبم چار طبقه بسازم.

می خوام برم تو قوطی کبریت پناه بگیرم.

می خوام ماهی باشم.

می خوام نهنگ باشم و هر وقت خواستم، خودمو غرق کنم.

می خوام هر وقت که دلم خواست ذهنمو ریست فکتوری کنم.

می خوام بفهمم تو اون فولدرای هیدِنِ مغزم چی داره می گذره.

خیلی چیزا هست.

که گفتنی نیست.


ش. قاف ۹۶-۵-۱۷ ۳ ۲ ۳۷۸

ش. قاف ۹۶-۵-۱۷ ۳ ۲ ۳۷۸


پارسال که نتونسته بودم کارگاه هنری* سال پایینی ها شون رو برم، شکیبا (خواهرم) که اومد خونه گفت غصه نخور؛ میخوام تابستون برای جشن فارغ التحصیلی ببرمت مدرسه کمک مون کنی.

بعد از اون هرماه ازش می پرسیدم که هنوزم سر قولت هستی یا نه؟

کنکور تموم شد. دو هفته بعد کاراشون استارت خورد.شکیبا شد مسئول کل جشن. نیرو کم داشتن. خیلی کم داشتن. خیلیا بعد از کنکور تصمیم گرفته بودن دیگه برنگردن توو اون مدرسه. خیلیا نمیخواستن کار کنن، حال نداشتن. یا به هر دلیل دیگه ای، کمتر از 40 نفر کار میکنن. وضعیت آشفته بود و همشون بلاتکلیف و پر مشغله.

با شکیبا کُلی دعوا کردم که حالا که انقد کَمه تعدادتون، چرا منو به کار نمیگیری؟ کلی پُز توانایی های داشته و نداشته م رو دادم و نشستم به انتظار.

مسئول تدارکات و کلیپاشون تمام راه های ارتباطیشو قطع کرده بود، بَست نشسته بود تو خونه و میگفت حالم برای معاشرت با آدما خوب نیست. شکیبا با یکی از دوستای اون شخص تماس گرفت که ببینه اوضاع از چه قراره. به دوستش گفت که به فلانی بگو الان وقت اینکارا نیست و پاشو تلفنتو روشن کن و فلان.

در نهایت که دید انگار فعلا طرف راضی بشو نیست، گفت بهش پیغام برسونن که مسئولیت یه دونه کلیپ دستشه. بقیه رو قرار شد بده به آدمای دیگه.

من؟ من در تنهاییِ خویشتنِ خویش، مشغول تفکر و تعقل بودم که شکیبا داد زد « با سین.الف صحبت کن؛ مسئولیت کلیپ معرفی با تو و اونه.»  شوکه شدم. با اون همه غُرغُرای اون روزم، بازم فکر نمی کردم مسئولیت کلیپ رو بده به من.

با سین.الف حرف زدم. فهمیدم که هیچ پیش زمینه و فعالیتی تو زمینه ی تدوین و ادیت نداشته. بیشتر ترسیدم. اگر قرار نبود تو تدوینِ کلیپ کمکم کنه، پس قرار بود چه کار کنه؟ من باید چه کار می کردم؟ اگر از عهده ش بر نمیومدم چی؟ اگر خراب می کردم چی..؟

به شکیبا گفتم که سین. اصلا تجربه ی تدوین نداشته تا حالا. چیزی نگفت. گفتم حالا من باید چه کنم وقتی همکارم تدوین کار نمی کنه؟ تو چی قراره کمکم کنه پس؟ گفت نمی دونم، شاید ایده پردازی. چیزی نگفتم. گفت از پسش بر میای یا نه؟ اگه نمی تونی بگو تا زودتر یکی دیگه رو پیدا کنم.

برای چند ثانیه تمام نقشه ها و برنامه هایی که از اسفندِ 95 تابحال داشتم برای تابستونِ امسال و جشن، هجوم آوردن به ذهنم. آره. من -خوب یا بد- دیگه قرار نبود دانش آموزِ اون مدرسه باشم. دیگه قرار نبود سرود ملیِ خودمونو توو حلقه داد بزنم. خوب یا بد، دیگه قرار نبود تئاترِ خودمو کارگردانی کنم یا رویِ سنِ آمفی تئاتر، بازیگری کنم برای آدمایی که روی صندلیای سبز نشستن. این جشن، برای من شلیکِ آخر بود. اگر به هدف نمی خورد، باید بی هیچ خاطره ی جا مونده از خودم، اون ساختمون آجری رو ترک می کردم. ولی بازم می ترسیدم. دست تنها بودم و نمی خواستم بی لیاقتیمو به اثبات برسونم.

گفتم آره. برمیام. یه کاریش می کنم.

شروع کردیم به صحبت با سین.الف . اوایل ذهنم خالیِ خالی بود.هیچ ایده ای نداشتم درباره چگونگی کلیپ. نمی خواستیم کُپیِ کلیپ پارسال باشه کارمون. می خواستیم یه چیزِ متفاوت باشه، و جذاب تر.

کم کم ایده ها دارن میان. یکی دو روزِ اول خیلی خام بودن، ولی کم کم شکل گرفتن. من ایده می دم شکیبا رد می کنه، اون ایده می دهمن رد می کنم تا در آخر به یه نتیجه برسیم. با سین.الف هم بحث و تبادل نظر میکنیم. یه پلن نوشتیم از برنامه هایی که باید انجام میدادیم.

شنبه خیلی بهم استرس وارد شد. فهمیدم نرم افزاری که باهاش کار میکردم، فارسی تایپ نمی کنه. از 12 ظهر تا 9 شب کار من شده بود این که از تو این سایت برو تو اون یکی سایت، یه عالم برنامه کمکی نصب کن و تهش به هیچ نتیجه ای نرس، سه بار نرم افزارتو حذف کن و دوباره نصب کن و هزار جور مکافاتِ دیگه. در آخر، مجبور شدم یه نرم افزار دیگه نصب کنم، که با اینکه خیلی سخت تر و خیییلی گسترده تر از نرم افزار قبلیه، حداقل می دونم کارم لَنگ نمی مونه. ( که البته به احتمال زیاد، اواسطِ کار با دانشِ اندکی که در زمینه نرم افزارهای خفن گرافیکی دارم، خودم با دست خودم، خودمو می ندازم تو هچل و مَچل می شم در تنهایی خویشتنِ خویش زار می زنم و درخواستِ کمک می کنم؛ بدین ترتیب تمام دانسته های قبلیم نقض می شن. )

ساعات باقیمونده ی شب زیبام رو به سر و سامون دادن تمرینهای دوبله و دیگر بدبختی هام، پیدا کردن میکروفون و شام اختصاص دادم. درهرحال، خداروشکر بخیر گذشت.

یکشنبه با وجودِ اضطرابِ اعلام نتایج کنکور و رد شدن در تست دوبلاژ فصل دوم سریال کودک-نوجوانی که الف.صاد مدیریت دوبلاژش رو به عهده داشت و فرمود « برو تمرین کن هفته ی بعد برگرد. » و جوِّ حاکم بر اتاقِ بنده از حوالی ظهر به بعد؛ بازهم به خیر گذشت. (از صمیم قلب آرزو می کنم هرگز، اولین تصویری که بعد از برخاستن از یک خوابِ 6 ساعته پاسبانیِ نا آرام، که در نظر والدین خوابِ تا لنگِ ظهری محسوب میشه، می بینید، تصویر پدر درحال چک کردن نتایج کنکور خواهرتون نباشه؛ چون چه خوب باشه چه بد، سر صُبی دلتون هُری میریزه پایین.)

میکروفون رو پیدا کردم و اتصالش رو با دوربینم حل کردم ( نمی دونید وقتی دیدم میکروفونِ 20 تومنی م با چه وضوح و بوردی داره صدا ضبط میکنه چه قدر ذوقآلود شدم. ) کلاکت سفارش دادم و با اینکه 65 تومن از جیبِ ما پر زد و ریخته شد در حلقِ اونا؛ ولی بازم وقتی باز و بسته ش میکنم و صدای «تق.» اش رو می شنوم دلم غنج میره *-* ( البته احتمالا اگه اون 65 تومن از جیب خودم کاسته شده بود نه از جیب بابا، هردفه که صدای «تق» ش رو میشنیدم داد میزدم یاتاقان :| اما بازم چیزی از ارزشهاش کم نمیشه و مطمئنم وجودش تو کلیپ کلی خفن میکنه کارو. )

ایده هامو به سین.الف هم می گم، و هشتاد درصد اوقات موافقت میکنه، به جز برخی مواقع مثل امروز که سر گرفتن یا نگرفتن عکس از اعضای گروها بحثمون شد، و البته، زورِ من با حمایتِ مسئول کل شون (هه .) چربید و الان من و شکیبا یک-هیچ پیروز میدان ایم.

حتی اگر هم پیروز میدان نبودم، باز هم ایده م رو اجرایی می کردم. چون این مسئولیت رو دوشِ «من» ئه. زحماتش به عهده و رو دوش منه و بی شک، نمی ذارم اولین و آخرین تلاشم، چیزی کمتر از «خفن» باشه. ( این منم که دارم اینارو می نویسم جداً؟ اینهمه خودشیفتگی از کجا اومد یهو؟ )

یه جورِ خوبی خیالم راحته؛ گرچه هنوز خیییلی راهه تا آخرِ این ماجرا، تا مهرِ پایان خوردن به همه ی دوندگی های این هفت سالِ شکیبا که تک تکش رو دیدم و حتی المقدور سعی کردم کنارش باشم. امیدوارم خوب پیش بره همه چی.

__________________

*کارگاه هنری: یه کارگاهیه که دانش آموزای هر دوره ی سمپاد، سال سوم دارنش و توش تئاتر، اجرای موسیقی، فیلم کوتاه و سرودشون رو اجرا میکنن.

__________________

+کیبورد لپتاپم داره جیر جیر میکنه انقد که هی این متنو تایپ کردم و پرید و بازم دست برنداشتم از پست گذاشتن. یه صدای ناله ای از تو جیرجیرشون به گوش میخوره که « جان پدرجدّت دو دیقه رهامون کن بذا تو حال خودمون باشیم. درد دااااره لامصببب. »

+ تمام ایده هاتون رو پذیرا هستم. :-بی ایده ی اعظم :- کله پوک


ش. قاف ۹۶-۵-۱۶ ۳ ۲ ۳۱۸

ش. قاف ۹۶-۵-۱۶ ۳ ۲ ۳۱۸


می گن انگار یه مدلیه که همیشه از دست آدمایی که بیشتر دوستشون داریم، بیشتر ناراحت می شیم.

آره. چون اگه نخوام بگم بیشتر دوستشون داریم، جنس محبتمون نسبت بهشون یذره فرق داره و وادارمون میکنه بیشتر بهشون توجه کنیم، بیشتر براشون وقت بذاریم. ما وقت و علاقه و قلبمونو صرف خوشحال کردن این آدما می کنیم و اون پشیزی برای خوشحالیِ ما ارزش قائل نیستن. چون ما وقتِ زیادی می ذاریم براشون و اونا یک دقیقه هم برامون وقت نمی ذارن.

چون ما هرکاری برای خوب بودن حالشون می کنیم و نمیفهمن. چون هیچ کاری رو نمیشه بی هیچ توقعی انجام داد. در ازای اینهمه زحمت، اینهمه وقتی که براشون گذاشتیم؛ ناخودآگاه توقعاتی هم داریم ته قلبمون. ممکنه توقعات بزرگی هم نباشن. چون معمولا کوچکترین حرفشون خوشحالمون می کنه بیشتر از هرچیز دیگه ای، اما اونا، بیخبر از همه جا، از همون کوچکترین حرفی که میتونن بزنن هم دریغ میکنن.

اون غلیان احساسات هم بعد از مدتی کمرنگ میشه، اما حتی اگر هم هیچ احساسی توی قلبت نمونده باشه، بازم دلت میسوزه. برای اونهمه وقتی که صرف کردی و کوچکترین توجهاتی که دریغ شد ازت. چیزایی که باید یادشون می موند و نموند. کوچکترین توقعاتت که برآورده نشدن.

فقط دلت میسوزه. برای خودت.

unblock..?

*ساده ترین راه همین است. بلاک.

 

سنجاق: امسال هم گذشت و رفت. تبریکهای تولد آمدند و پاسخ داده شدند و.. در آخر هیچ نماند. بی هیچ خاطره ی هیجان انگیزی، یک روز دیگر هم سپری شد و رفت و روزهای دیگر در پِی اش.


ش. قاف ۹۶-۵-۱۰ ۶ ۲ ۵۳۱

ش. قاف ۹۶-۵-۱۰ ۶ ۲ ۵۳۱


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.