تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

عزیز کوچک من؛ سلام.

هرگز برای تو آرزو نخواهم کرد که روزگارت بی درد بگذرد. نه تنها به این خاطر که زندگی بدون درد نمی شود، که چون درد ِ بی دردی، طعم شیرین روزهای خوب را هم از یاد تو خواهد برد. اما از میان همه، یکی را برای تو نمی خواهم و افسوس که روزگار ِ گذشتن ها و رفتن های پیوسته با ساز من نمی رقصد. عزیز کوچک من، کاش می شد هرگز ندانی "رفتن" چه قدر درد دارد. که تاریخ، با تمام بلندی اش، و جهان با تمام وسعتش، چه قدر برای آخرین خداحافظی، کوتاه و برای آخرین آغوش، کوچک است. شاید تا آخرین لحظه ی وداع، ندانی که بعضی فاصله ها تا ابد طول می کشند؛ صحبت می کنی، می خندی، دست تکان می دهی، اما معنی فاصله را درست همان لحظه ای می فهمی که در ِ خانه را می بندی و گلویت درد می گیرد. لحظه ای که فرودگاه را می بینی و این همه دلتنگی را. می بینی؟ آن جا به قلب آدم ها اضافه بار نمی زنند؛ که اگر قرار بود بار دلتنگی ِ آن یک ذره قلب را بریزند توی چمدان، تمام چمدان های دنیا هم کم بود. 

عزیز کوچک من! در را که ببندی، گلویت که درد بگیرد، فاصله را که باور کنی، معنی خیلی چیزها برایت تغییر می کند. در را که ببندی، بین تو و خانه، بین تو و رفیق، بین تو و وطن، یک متر و هزار سال فاصله است.

نمی دانم امروز که این ها را می خوانی، چند سال داری. مطمئنم که دیگر در کف دستم جا نخواهی گرفت، و مطمئنم که دندان های کوچکت به راحتی از پس له کردن برنج بر می آیند. اما تردید دارم که امروز، تازه تقسیم دو رقمی ها را یاد گرفته ای، یا اینکه از خانه ی من رفته ای و با کوچک ِ آمده ی خودت زندگی می کنی. 

اما می خواهم بدانی که هر چه قدر هم قدت بلند شده باشد، یا که دکتر، معمار، خلبان، فضانورد، ملوان، مهندس، حقوقدان، دانشمند یا هنرمند بزرگی شده باشی، هنوز هم عزیز کوچک منی. پس مدادرنگی هایت را بردار و زمین کوچکمان را نقاشی کن؛ سبز، زرد، قرمز، صورتی، آبی، نارنجی، حتی سیاه. دست هم سن و سال هایت را بگیر، از حماقت جاه طلبانه ی ما و اجداد ما عبور کن و به ریش خودخواهی غم انگیز ما بخند. همه ی پاسپورت ها و چمدان ها و فرودگاه ها و فاصله ها و خداحافظی های دنیا را توی کمد تشک های خانه ی مامان بزرگ - که می دانی به اندازه ی همه ی دنیا جا دارد - قایم کن. دست دوستان کوچکت را بگیر و بخند و بخوان و خط خطی های کج و معوج زمین کوچکمان را پاک کن. دنیای بی فاصله ات را بساز عزیز کوچک من! همین یک دانه درد را برای هیچ کس نخواه. کاری کن هیچ کس موقع بستن ِ در، گلویش درد نگیرد.

به مرزهای جهان ما بخند و به حماقت بی مرز ما؛ کاری کن بشود آدمی، وطنش را، مثل بنفشه ها، با خود ببرد هر کجا که خواست..


ش. قاف ۹۸-۳-۲۸ ۴ ۱ ۳۶۲

ش. قاف ۹۸-۳-۲۸ ۴ ۱ ۳۶۲


یک شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم، تصمیم گرفته بودم استعاری نباشم!

و آن صبح ِ شنبه، من تمام دوستان ِ مسجّعم را از دست دادم.

و آن صبح ِ شنبه، من مثنوی ِ بلندبالایی را در خود به خاک سپردم.

و بعد از آن، تمام قافیه ها از من پر کشیدند.


شده ام مصداق عینی حرف آن فیلسوفی که -یادم نمانده که بود و- می گفت تو، فقط یک بار می توانی پایت را داخل رودخانه بگذاری چون دفعه ی بعدی که این کار را تکرار کنی، نه تو همان « تو » ی یک لحظه قبل هستی و نه رودخانه. چون رودخانه در جریان است و تو نیز.

حالا مطمئنم اگر همین لحظه خوبم، تضمینی نیست که یک لحظه ی دیگر هم خوب مانده باشم. رسمش همین شکلی ست؟


*عنوان از قیصر امین پور عزیز عزیزم است.


ش. قاف ۹۸-۳-۰۲ ۵ ۲ ۳۹۳

ش. قاف ۹۸-۳-۰۲ ۵ ۲ ۳۹۳


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.