تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۵ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

١. کتابا، فیلما، آهنگا، حرفا، ایده‌ها.. هر چیزی که باعث شه تصوراتمون نسبت به جهان واقعی و جهان ایده آل گسترش پیدا کنن.. هر چیزی که باعث شه عمیق‌تر فکر کنیم، عمیق‌تر حس کنیم، عمیق‌تر نگاه کنیم، هرچیزی که باعث بشه پیچیده‌تر باشیم، پیچیده‌تر ببینیم و احساسات پیچیده‌تری داشته باشیم و بالطبع عقایدمون هم پیچیدگی‌های عجیب و غریب پیدا کنن، هر چیزی که باعث شه تعداد قدم‌های کمتری بین دوراهیای زندگی‌مون باشه، هر چیزی که انتخاب‌ها و شرایط‌های ایده‌آل و غیرایده‌آل و فاکتورها و مرزهای ذهنی‌مون رو انقدر بسط بده و شاخ و برگشو متنوع کنه که دیگه کنار هم نگه‌داشتن‌شون غیرممکن بشه - مثل یه جعبه پر از آهنرباهایی که هیچ‌‌کدوم‌شون هیچ قطب غیرهمنامی با اون یکی ندارن- اینا قاتل‌های ما ان. قاتل‌های خاموش، قاتل‌های ذره ذره. قاتل‌های آروم. قاتل‌های از درون.

این‌ها ان که فنای ما رو رقم می‌زنن. این‌ها ان که موهای ما رو نه از بیرون که از توی سر سفید می‌کنن، این‌ها ان که کمر قلبمونو خم می‌کنن، این‌ها ان که اشک منطق‌مون رو درمیارن، این‌ها ان که جیغ بی‌صدای ذهن‌مونو درمیارن. ذهنی که انقدر توی جمجمه‌مون جیغ می‌زنه تا از پا دربیاد، تا پژواکی که ازش تا ابد توی حفره‌های جمجمه‌مون می‌مونه آروم آروم کَر مون کنه.

 

می‌تونم حرفامو بیشتر از این ادامه بدم اما نمی‌دم. چون می‌دونم هر چه‌قدر هم که ادامه بدم به تهش نمی‌رسم. بعضی از بی‌نهایتا از بی‌نهایت‌های دیگه بزرگترن و این، بزرگ‌ترین بی‌نهایتیه که من‌ می‌شناسم.

مثال‌ش توی ذهن من این‌جوریه: فرض کن توی یه راهروی خیلی خیلی طولانی وایسادی، انقدر طولانی که تهشو نمی‌بینی و می‌دونی که هرگز نمی‌تونی برسی به تهش. توی این راهرو هر چند قدم یه دونه ستون وجود داره. این ستونا اعداد طبیعی‌ان.

حالا فرض کن زیر پاتو نگاه کنی و ببینی بین هرکدوم از این ستون‌ها، یه گودال خیلی خیلی عمیق وجود داره که بازم تهشو نمی‌بینی و توی هرکدوم از این گودال‌ها پر تیله‌های رنگیه. این تیله‌های رنگی می‌شن اعداد گویا. حالا مولکول‌های همه ی تیله‌های همه ی گودال‌ها رو تصور کن! اون می‌شه اعداد حقیقی.

من می‌تونم تا پروتون ها و نوترون های این تیله‌های رنگی برم. ولی چه فایده ای داره؟ جز این‌که اینا همش یه بازی مزخرفه برای این‌که بالشت زیر سرِ مغز منو خیس کنه از اشک. جز اینکه لرزش دستا و پاهامو سر هر دوراهی بیشتر کنه. جز اینکه موهامون دونه، دونه، دونه سفید شه.


٢. پاییز امسال داره آخرین دقیقه‌هاشو نفس می‌کشه. نمی‌دونم می‌تونم بگم عجیب‌ترین پاییز زندگیم بوده یا نه، اما قطعا توی عجیب و پرماجرا بودنش شکی نیست. انگار واقعا دو سه سانت قد کشیدم و دو سه سانت خم شد کمرم، و جالبی‌ش اینه که خنثی نمی‌شن این دوتا با همدیگه. ترس، تردید، اضطراب، اشتیاق، لبخند؛ شایای سه ماه قبل و شایای امروز همه‌ی این حسارو داشتن و دارن هنوزم. ولی جنس‌شون فرق می‌کنه، حال‌شون فرق می‌کنه، حس‌شون، سن‌شون.. همه چیزشون زمین تا آسمون فرق می‌کنه. خیلی چیزا برام مهم بودن که دیگه نیستن، خیلی چیزا الآن برام مهمن که سه ماه پیش نبودن. خیلی چیزا فروریختن، خیلی آدما دور شدن، از خیلی آدما دور شدم. آدم‌هایی که فکرشم نمی‌کردم یه روز برسه که دور بودن‌شون انقدر برام بی‌اهمیت باشه. آدم‌هایی اومدن توی زندگیم که جالب، پیچیده، عجیب و هیجان‌انگیزن و خوشحالم که می‌شناسم‌شون و حضور دارن، هرچند احساسم نسبت بهشون هنوز توی یه هاله‌ی بزرگ از ابهام باشه.

و بین این آدم‌های جدید من شگفت‌انگیز ترین تضادها رو تجربه کردم، به‌خاطرشون اتفاقاتی رو تو وجودم تحمل و تحلیل کردم که فکرشم نمی‌کردم یه روزی بتونم با همچین کنش‌های درونی‌ای کنار بیام و حال خودم رو - با فاکتور گرفتن از نوسان‌ها و کشمکش‌ها- خوب نگه دارم. آدم‌هایی رو پیدا کردم که به شدت همراهن، آدم‌هایی که به شدت حمایتگرا و ساپورتیون و آدم‌هایی که به شدت خوش‌حالم کنارشون، و حتی آدم‌هایی که خوبن اما کنارشون خوش‌حال نیستم، و حتی آدم‌هایی که کنارشون خوش‌حالم اما انگار باز هم خوش‌حال نیستم.

و آدم‌هایی که دوست دارم تمام وقت‌های آزادم رو کنارشون قدم بزنم، به حرفاشون گوش بدم، باهاشون بخندم و دستشونو بگیرم و بدوام، تا هرجا که شد.

و آره. این شکلی بود پاییز. پر از تضاد، پر از شخصیت‌های جدید کشف‌نشده، و پر از دوراهی. پر از انتخاب ناتمام. پر از احوال عجیب و متفاوت. پاییز دیوارهای زرد و نارنجی، پاییزِ چشم‌های خشکیده در انتظار بارون‌های نیومده..


٣.

I'm only honest when it rains
If I time it right, the thunder breaks
When I open my mouth

I wanna tell you but I don't know how
I'm only honest when it rains
An open book, with a torn out page
And my inks run out

I wanna love you but I don't know how
I don't know how

 

| Neptune - sleeping at last |


ش. قاف ۹۸-۹-۳۰ ۱ ۱ ۲۸۱

ش. قاف ۹۸-۹-۳۰ ۱ ۱ ۲۸۱


گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟

گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.
الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته جاده نور می‌بینم یا نه. 

و می‌دونم که من هنوزم بعضی از غروبا، از خودم بدم میاد. زیر بارون دلم انقدر تنگ می‌شه که رگام توی هم گره می‌خورن. با بعضی از جمله‌ها انقدر بهم می‌ریزم که هزارتا کهکشان از خودم فرار می‌کنم. من هنوز نمی‌دونم کی ام. هنوز نمی‌دونم چیو قبول دارم چیو ندارم. همیشه دنبال حقیقت خودم می‌گردم و پیداش نمی‌کنم. یه روزایی انقدر گیج و آشفته می‌شم که فقط دنبال تسک منیجر مغزم می‌گردم که خاموش کنم خودمو. من هنوز به هیچ‌کدوم از سوالام جواب ندادم! هیچی نمی‌دونم من هنوز. 

ولی من هنوز خیلی کوچیکم. دیگه تلاش نمی‌کنم که بگم نیستم. کوچیکم، و خوشحالم که کوچیکم، چون هنوز کلی وقت دارم برای دست و پا زدن، برای دویدن، برای رسیدن. هنوز می‌تونم به خودم اجازه بدم که نخوام به هیچی فکر کنم. 

می‌خوام ببینم اون فانوسه که ته این جاده سرد برفی وسط باد و بوران شبا سوسو می‌زنه، واقعیه یا از خستگی چشمای منه؟ می‌خوام زیر بارون آهنگ بخونم. می‌دونم که هنوز یک عالم ماجراجویی توی این زندگی مونده واسه‌م. می‌خوام بمونم، ببینم، بسازم. همین‌جا رو، همین "خود" رو. 

سو، واسه‌م مهم نیست که بشه یا نشه که بگیم پرده‌ها رو بندازن تا دکور و نقشامون رو عوض کنیم. 

من رو همین صحنه، تو همین پرده، با همین گریم، ادامه می‌دم بازیمو. 


[ و می‌دونی داشتم به چی فکر می‌کردم اون لحظه؟ می‌دونی تصویر کیا جلوی چشمام بود؟
آره. داشتم به اونا فکر می‌کردم.
و توی این تصویری که جلوی چشمم بود، من حالم خوب بود.
می‌خندیدم.
نمی‌دونم چی پیش میاد فردا، پس‌فردا، دو سال دیگه.
ولی امروز، یه تصویر لانگ‌شات از ما جلوی چشمم بود و می‌خوام فکر کنم معنیِ این تصویر بیشتر از یه توهم گذراست.] 


ش. قاف ۹۸-۹-۲۲ ۲ ۲ ۲۷۴

ش. قاف ۹۸-۹-۲۲ ۲ ۲ ۲۷۴


Look at this tree, it's sad, without leaves

Look at this girl, her curly beautiful hair

Look at this man, he loves her, only by hands

 

There are thousands of us

We are feeble like glass

Still lost in the rhymes

She is a million of butterflies

She's the light to my eyes

My blind eyes

 

Look at this tree, it's crying, with him

Look at this girl, cause she had a dream

Look at this man, he loves her, only by hands 

And look at me, I'm like this tree

 

There are thousands of us 

We are feeble like glass 

Still lost in the rhymes 

She's a million of butterflies

She's the light to my eyes

My blind eyes

 


داشت می‌گفت - اون خیلی مرتب می‌چینه حرفاشو. می‌دونه از کجا به کجا برسه، می‌دونه کدوم جمله رو با چی تموم کنه. حتی انگار می‌دونه کِی باید این حرفا رو بزنه تا چشمای من پر شه از اشک. من نمی‌دونم. من پراکنده‌ام، پراکنده هم می‌نویسم، مثل یک امانت‌دارِ بد برای حرف‌های خوب. -

که یه وقتایی، حتما با خودت می‌گی ما این‌همه هوش‌مونو چرا باید بشینیم از این چیزا بریزیم توش؟ چرا باید از این سوالا حل کنیم؟ مجبوریم مگه؟ و جواب منطقی‌ش هم اینه که نه. مجبور نیستیم. ولی دو سال دیگه، اون موقع است که شما بالاخره می‌بینید که یه من ماست چه قدر کره می‌ده.

و یه وقتایی می‌دونی مغزت چی‌کار می‌کنه؟ می‌گه ئه! ببین اون چرا تونست، من چرا نتونستم؟ می‌گی پس حتما من باهوش نیستم. حتما من اشتباهم! ولی می‌دونی چی شد؟ من گشتم. هیچ‌کس اینجا اشتباه نبود. و یه خبر بد دارم برات. متاسفانه، تو واقعا باهوشی. 

اگه می‌خوای منو گول بزنی، باشه. من گول می‌خورم. چون این زندگی من نیست. چون تو فقط یه بخش از زندگی منی.

گفته بودم من آشپزیم افتضاحه؟ این هفته مهمون دارم. اومدم کتاب آشپزی رو برداشتم که ببینم بالاخره چی باید بپزم. به خودم که اومدم دیدم 40 صفحه از کتابو خوندم بی اینکه هیچی پخیده - :)) - باشم! نذار مغزت بهت بگه تو استرس داری، ولش کن، ولش کن. 


چرا این‌جوریه روزا؟ 


ش. قاف ۹۸-۹-۱۳ ۲ ۱ ۳۱۱

ش. قاف ۹۸-۹-۱۳ ۲ ۱ ۳۱۱


اون روزهایی که می‌نوشتم، و به خودم غر می‌زدم که چرا این‌قدر دارم از آدم(ها) ی خاصی می‌نویسم، نمی‌دونستم روزهایی می‌رسن که دیگه حتی بلد نیستم چیزی بنویسم.نمی‌دونستم انقدر صدا توی سرم می‌پیچه که دیگه هیچ متکلم وحده‌ای باقی نمی‌مونه برای دیکته کردن حرف‌ها به دستام.

شبیه ایستگاه قطار شده سرم. یه صدای خیلی دور، یه سوت ممتد آروم و دور که ذره ذره جون می‌گیره. بلند و بلندتر می‌شه و از وسط‌های کار، یه صدای تتق-تتق ریتمیک و تکرارشونده بهش می‌پیونده تا سمفونی‌شون کامل‌تر بشه. بعد صدای شکافته شدن هوا. صدای جیغ کشیدن چرخ‌ها روی ریل. صدای همهمه‌ی آدم‌های منتظر. صدای سوت، تتق تتق، جیغ چرخ‌ها، تتق تتق، جیغ ریل، آدم‌ها، تتق تتق، سوت، سووت، سوووت.

صداها توی سرم انقدر بلند می‌شن که دیگه صدای خودمو نمی‌شنوم. می‌شم قلبِ آگورای یونان؛ همه آدمای دنیا توی سرم حرف می‌زنن، نظریه رد می‌کنن، تز می‌دن، ادای روشن‌فکری درمیارن ولی توی حرف هم می‌پرن و هدف نهایی همه‌شون هم یه چیزه: از پا درآوردنِ من. من، منی که معلوم نیست کجای این میدون وایسادم ولی چیزی که همیشه معلومه اینه که هرجای اون میدون باشم هیچ‌وقت حق با من نیست، هیچ‌وقت. چون توی سرم، منم که همیشه گناهکارم، همیشه محکوم‌ام، همیشه اشتباهم، همیشه معلوم نیست چه مرگمه.

دلم می‌خواد برم روی بلندترین نقطه‌ی اون میدون وایسم و داد بزنم، ساکت کنم همه رو! ولی صدام نمی‌رسه، صدای فلاسفه‌ی پرحرف و خستگی‌ناپذیر مغزم همیشه از من بلندتره. همیشه گم می‌شم وسط آگورا. 

پس می‌خوابم. آگورا ساکت می‌شه. بیدار می‌شم. حالم خوبه. آگورا شروع به کار می‌کنه. حرف، حرف، حرف. می‌خوابم. هنوز، حرف، حرف، حرف. از صدای حرفا بیدار می‌شم. فلاش‌بک. حالم خوبه.. 


دلم می‌خواد برم به شیش ماه بعد. ببینم کجا وایسادم اون روز؟ ببینم پاهام می‌لرزه سر پیچ جاده‌ها؟ یا انقدر جست و خیز کنان و عقب عقب، بی تعلق و با چشمای نیمه‌بسته از خنده دارم راه می‌رم که یادم نمی‌مونه کجا رو پیچیدم، از کدوم دوراهی رد شدم، جاده کجا لغزنده شد که خودمو نگه داشتم، که نگهم داشتن؟

سرمو بلند کنم ببینم کیا دارن راه می‌رن کنارم؟ نگاه‌شون کنم، و ببینم تا کِی دلم می‌خواد همین‌جوری نگاه‌شون کنم؟ ببینم دلم تنگ می‌شه براشون وقتایی که نمی‌بینم شون؟ یا زل زده م به یه گوشه‌ی دیگه‌ی حیاط وقتی کنارشونم؟

کاش می‌شد آدم ببینه شیش ماه دیگه رو. کاش. یا حداقل برای خودِ شیش ماه بعدش پیام بفرسته. بگه ببین! اگه حالت کنارشون خوبه، اگه الآن داری می‌خندی، سفت بچسب دستاشونو. لحظه‌هاتو. 


فکر می‌کنم خیلی وقته که انقدر برای یه ساعتِ به‌خصوص از هفته اشتیاق نداشتم. و دلیلش تویی، تویی که انقدر فان‌ای و من هم فان می‌شم کنارت. که انقدر به یه چیز می‌خندی که دیگه نمی‌شه متوقف‌ات کرد و حتی اگه بشه هم من یک ذره هم دلم نمی‌خواد که متوقفت کنم. :))) و واسم مهم نیست که این حرفا چه‌شکلی به نظر برسه. می‌گم‌شون چون بهم کمک می‌کنن بفهمم کجام، چه حالی‌ام و چه‌قدر حاضر نیستم دوستی‌تو از دست بدم و چه‌قدر فی‌الحال حسرت می‌خورم که بیشتر از این‌ها وقت نمی‌گذرونم باهات.


آخیش! بالاخره آروم گرفت این صدا.

وقتشه که بگم والقلم :)) 


ش. قاف ۹۸-۹-۰۷ ۱ ۲ ۲۷۶

ش. قاف ۹۸-۹-۰۷ ۱ ۲ ۲۷۶


گفت من خسته‌ام، فقط می‌خوام بخوابم. 

[ خسته‌ایم ما. مشت‌های گره‌شده مونو نبین. ]

گفتم بخواب. قد چهارتا پاییز بخواب. 

[ ولی پاییز سر نیومده هنوز

پاییز سر نیومده هنوز. ]

گفتم بخواب، ولی توی خواب‌ات هم یادت باشه که فردا صبح باید بیدار شی.

[ مشت‌های گره‌شده مونو نبین

خیالِ فرداست توی مشتامون

خیالِ فرداست توی مشتامون. ] 


ش. قاف ۹۸-۹-۰۳ ۱ ۱ ۲۴۷

ش. قاف ۹۸-۹-۰۳ ۱ ۱ ۲۴۷


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.