تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۲ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

اگر می‌شد برای تو می‌نوشتم که: «حال همه‌ی ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که به آن شادمانی بی سبب می‌گویند.» یا نه، می‌نوشتم: « امروز برای من، روز خوبی نیست. روزِ بدِ تنهایی‌ست. این‌جا را غباری گرفته است. پنجره‌ها نمی‌خندند و آب نمی‌جوشد..»

اما، راستش را اگر بخواهی بدانی، نه' تنها ملالِ ما، گم‌گشتگی خیالی دور است و نه کرانه‌ی دیدمان پوشیده از غبار. بیشتر، انگاری که روزگارِ رنگ و صدا است. سمفونی نامنظم ِ ضربآهنگ‌هایی که با رنگ‌ و پاییزی که از راه می‌رسد درمی‌آمیزند. حکایتِ عبور از پلی که نه مهارتِ بندباز می‌طلبد، نه آسودگیِ رهگذر. بداهه‌نوازی نت‌هایی که روی هارمونی غروب سه‌شنبه سوار می‌شوند و می‌روند بالای طاقچه می‌نشینند به تماشا.

مثلا من دیدم که فردا، پنجره جوشید. همان پنجره‌ای که دیروز روی سرم باریده بود. امروز هم، صدای آواز مستانه‌اش را باد تا گوشم آورد.. کاش می‌شد ملودی را مثل تمبر چسباند پشت نامه‌ها. آن وقت آهنگ ساز باد و پنجره را مثل تمبر پشت نامه‌ام می‌چسباندم تا خودت ببینی.

دلم می‌خواست از حرف و باران و طعمِ خیلی خیلی خیلی نابِ رفاقت پر و خالی می‌شدم مدام. اما روزگار اصوات است، می‌بینی که. از صدا پر و خالی می‌شوم، و از تکه‌های عکس ِ بی آلبوم، و از سکانس‌های بی فیلم از گذر آدم‌ها.

می‌گویم روزگار هارمونی های پراکنده و پراکندگی‌های موزون است.مثلا دهانم را باز کردم و کلام، قاصدک شد، از حصارش رست، هزار پاره شد و تا بی نهایت رفت. دویدیم و از یک شمردیم تا ده، صدایمان آسمان شد، آسمان' پاییز بارید، یک دل سیر.

اگر می‌توانستم آواز پنجره را مثل تمبر می‌چسباندم پشت نامه‌ام تا بخوانی. یا حداقل برای تو می‌نوشتم تنها ملالِ ما، گم‌گشتگی خیالی دور است. اما عزیز من، روزگارِ رنگ و صدا ست.

 

 


ش. قاف ۹۸-۷-۱۶ ۲ ۱ ۲۹۷

ش. قاف ۹۸-۷-۱۶ ۲ ۱ ۲۹۷


۱۳۹۸/۷/١٠
امروز برای برگشتن سرویسم با ه. یکی بود. اولش بیشتر با افرا حرف می‌زدیم و اونم یه‌کم مشارکت می‌کرد ولی وقتی افرا پیاده شد ما دوتا مونده بودیم عقب و الهه جلو. کل راهو حرف زدیم. از امروز، دیروز، حال و گذشته ای که برای من انگار صد سال گذشته بود ازش، نه سه سال. صد سالی که انگار من یم‌بار کاملا از بین رفتم و دوباره به وجود اومدم. و جالبی‌ش این بود که وقتی ما ازش حرف می‌زدیم جوری بود که انگار همه‌چی همین دیروز اتفاق افتاده. همین دیروز دستای همو ول کردیم بی اینکه خبر داشته باشیم زندگی قراره کجای آینده دستامونو دوباره بذاره توی دستای همدیگه. راهی که تا ابد طول می‌کشید توی یه چشم بهم زدن تموم شد و می‌دونی چه اتفاقی افتاد؟ پرت شدم به جایی شبیه دنیای ذهنی رایلی و لحظه‌ای که اون ارابه‌ای که با بینگ‌بانگ ساخته بودن پرت شد توی دره ی فراموشی، ولی شادی و بینگ‌بانگ واسه‌ش آهنگ خوندن و ما یه لانگ‌شات دیدیم از یه دره ی عمیق و تاریک پر از خاطرات فراموش شده که یه ارابه رنگین کمونی توش روشن و خاموش می‌شه. با این تفاوت که این یکی، دنیای ذهنی من بود و این من و ه. بودیم که ناخودآگاه داشتیم برای ارابه ی خاطرات مشترکمون که پرت شده بود توی دره فراموشی من، آهنگ می‌خوندیم.
رنگ اون خاطره‌ها قشنگ بود. مثل اونجایی که مرجان فرساد می‌خونه "خونه ی ما دور دوره، پشت کوهای صبوره" یا اونجایی که گروس می‌گه " بازمی‌گردم به تمام رنگ‌های رفته‌ی دنیا "..
بعد از مدت‌ها انگار دوباره برای چند دقیقه، کسی رو دوباره پیدا کرده بودم که دستش به جاهایی از خاطراتم می‌رسید که شاید دلتنگشون بودم، شاید می‌خواستم به یادشون بیارم. کسی که می‌شد بدون زور و سختی، بلند و بی‌دغدغه از روزهای دور گفت و خندید کنارش. می‌شد بی‌دغدغه خندید و خاطره گفت و خوب بود، حداقل برای چند دقیقه؛ قبل از این‌که از اون ماشین پیاده شم، دوباره غریبه شیم و دور. توی راهروها رد شیم از کنار هم، شاید با سلام خالی، یا یه لبخند محو.
و اون‌جا، برای چند لحظه احساس کردم کسی هست که من کنارش راحتم اما نمی‌شه برگردیم به‌هم انگار. نمی‌شه، نمی‌خواد، یا نمی‌تونم.. نمی‌دونم. حتی نمی‌تونم تشخیص بدم چند درصد از اون حال خوب من توی اون چند دقیقه متقابل بوده و این سخته.
توی این روزایی که من دارم دست و پا می‌زنم برای پیدا کردن کسی که قلبمو گرم نگه داره.. کاش می‌شد نزدیک‌تر نگه‌دارم به خودم، کسی رو که راحت و قدیمیه و مرور کردنش شبیه صدای تکون خوردن برگا تو بهار، احساس کر شدن از صدای خنده‌هامون توی سرویس،شبیه لم دادن روی کاناپه نارنجی سنترال پرک.

به قول یه نفر، از اینا که مایت دیلیت لِیدر :)) حتی درباره خصوصی یا عمومی گذاشتن‌اش هم مطمئن نیستم چندان.


ش. قاف ۹۸-۷-۱۰ ۲ ۱ ۲۸۰

ش. قاف ۹۸-۷-۱۰ ۲ ۱ ۲۸۰


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.