تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

از دست دادن، همیشه سخت‌تر از نداشتنه. وقتی که با حسِ «داشتن» آشنا باشی، از دست دادن آشنایی‌ها سخت‌تره برات. چون هیچ‌وقت نمی‌تونی به‌طور کامل جدا بشی، قطع بشی. چون نمی‌تونی خاطره‌ی حس‌های قدیمی رو از وجودت پاک کنی. یه تیکه از گذشته برای همیشه توی وجود تو می‌مونه و یه تیکه از وجود تو، برای همیشه توی گذشته. بعد از اون یه صدا، یه جمله، یه حس، یه بارون کافیه برای پل زدنِ این دوتا به همدیگه از هر گوشه ای از زمان و مکان که جا مونده باشن. توی یک لحظه دوباره یکی می‌شن. و تو حس میکنی اون جریان بی‌جونیو که خلاف جهت خون توی رگهات حرکت می‌کنه. مورمور می‌شی. قلبت گزگز می‌کنه. بازدمت طولانی می‌شه، لبهات به هم فشرده می‌شن. بعضی از حس‌ها کلمه ندارن اما نزدیک ترین توصیف شاید این باشه که : دلت تنگ می‌شه. دلتنگی.
این داستان برای من تبدیل شده به یه تلاش نیمه‌جون برای برگشتن به حسایی که از دست دادم. کل سال قصه همینه؛ یه شبایی، یه روزایی بیشتر. با دستایی که دیگه رمقی برای این کار توشون نمونده این دوتا تیکه ی گمشده ی سرگردونو به هم نزدیک می‌کنم که پل بزنم بینشون، که دوباره حس کنم آسمون داره به ساز من می‌رقصه. گاهی می‌زنم اون پلو ولی باریک تر از اونه که بتونم ازش رد شم و برسم به اون سرِ سرنوشت، خیلی باریک‌تر.
و باز هم من می‌مونم، مثل همیشه. این‌بار حتی دورتر، حتی بی‌رمق تر. حتی بی‌حس تر. و حتی دلتنگ‌ تر.
می‌دونی آدمی که از دست میده، خیلی خالی‌تر از کسی می‌شه که نداشته. چون جای خالی داره تو قلبش. و جاهای خالی‌ای که توی قلب آدمن معمولا هیچوقت پر نمی‌شن. فقط یه رسوب دلتنگی می‌مونه تهشون.
حالا من موندم با صدای آشنایی که از امامزاده ی تجریش توی گوشمه و بارونی که معنای همه‌چیزو همونجوری عوض می‌کنه که خودش دوست داره و آسمونی که نزدیک‌تره اما هنوزم دستم بهش نمی‌رسه از اینجایی که بوی خاک میاد، و بوی خاکی که خوبه.
حالا من موندم با تمام خالی بودنم، با تمام پر بودنم، و با تنها سنگرم؛ تنها رسمی که برام مونده: نوشتن.
من موندم که نمی‌دونم کجای دنیای تو ایستادم و می‌ترسم که هیچ‌وقت نفهمم. من، که دیگه هیچ برآیندی بین احساس و افکارم نمی‌شه گرفت. من که خیلی دور از هرکسی وایسادم. خیلی دور. من که از خالی بودن مینویسم اما از اشکی که گوشه چشمم جمع می‌شه می‌تونم بفهمم دلم خیلی پره، از چیزایی که نمی‌دونم چی‌ان. شاید از درد غریبگی. غریبگی با خودم و دنیایی که نمی‌خواد بهم بشناسونه خودشو.
دنیا رو در همین حد بلدم که بدونم وقتی بارون میاد باید بشینم، گوش کنم، ببینم، بنویسم. به خودم. به تو که هنوز وقتی بارون میزنه توی قلبم حست می‌کنم. پر می‌شم از حضورت. و دلم می‌خواد دوباره باهات حرف بزنم، با همه ی اسم‌هات. 


ش. قاف ۰۰-۲-۱۲ ۱ ۲ ۲۸۱

ش. قاف ۰۰-۲-۱۲ ۱ ۲ ۲۸۱


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.