تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

ناآشنای دور، سلام.

یک سال و سیزده روز پیش، برای روزهای از گَرد ِ راه نرسیده ی پانزده‌سالگی ام، این‌گونه نوشتم:

« می‌دونیم اگه دست همو بگیریم می‌تونیم بقیه‌ی مسیرو با چشمای بسته طی کنیم. گیجیم ولی چشمامون لبخند می‌زنه. حفره‌ی خالیِ توی قلبامون که یه روزی جای انتظارِ پونزده‌ ساله‌مون بوده، داره پر می‌شه از نور. راه سختیه؛ سخت و غریب، ترسناک، سنگین. اطمینان با چشمای بسته سخته. ولی دستای همو داریم.

کاش سال بعد بنویسم: هزار بار گم شدیم، هزار بار پیدا شدیم. حالا چشمامونو باز کردیم، و هنوز لبخند رو لبامونه. »

الآن که برای تو می‌نویسم، درست 13 روز می‌شود که شانزده سالگی‌ام را زندگی می‌کنم (و امیدوارم تو از تفاوت میان "شانزده سال داشتن" و "شانزده سالگی را زیستن" به خوبی آگاه باشی). می‌خواهم برای تو از یک غروب ِ خیلی معمولی از غروب‌های شانزده‌ سالگی‌ام بگویم، که سایت را رفرش کردم و بنگ؛ آن غروب دیگر هیچ‌جوره معمولی به نظر نمی‌آمد. خبر قبولی‌ام در همان مدرسه‌ای را دیدم که زندگی‌اش کرده بودم؛ سال‌ها، در رویا و در واقعیت. زمستان و بهار و تابستان و پاییز، و آخ از پاییز. و آخ از روزهایی که آسمان خاکستری بود و باران می‌بارید و من آن‌جا نبودم، و بعضی روزها که با سر زمین می‌خوردم و دنیا تاریک بود و انگار قرار نبود هرگز آن‌جا باشم.

بیشتر از این بزرگ جلوه‌اش نمی‌دهم، با این‌که چندان کوچک نبود. من پذیرفته شده بودم؛ درست همان وقتی که به تازگی آموختم از آرزوهای قدیمی باید دل کند گاه‌گداری. آن‌جا که آن غروب ایستاده بودم، نقطه ی آغاز مسیری بود که چهار سال، با تمام جزئیات، آرزو کرده بودم‌اش. اما یک چیزی این وسط درست نبود. یک چیزی کم بود، یک چیزی جور در نمی‌آمد. من یاد گرفته بودم چیزهای عزیز را، تاریخ انقضایشان که تمام شد، پشت سر بگذارم؛ اما فکر نمی‌کردم رویای عزیزی که پشت سر جا گذاشته بودم جایی در آینده به انتظار من نشسته باشد.

اما از من بشنو -از کسی که هم‌الآن، مجموعه ای از ناهمگون ترین احساسات دنیاست: ترس و تردید و شعف. از کسی که حالا، با گذشت یک روز از آن غروب، آهنگ‌های قدیمی را، بی هیچ ترسی از هجوم دل‌تنگی، گوش می‌کند و خاطرات‌ قدیمی را، با لبخندی به پهنای صورت و با چشمان نیمه‌بسته از شدت لبخند، مرور. به من نگاه کن و به حسرت‌هایی که مسبب دل‌تنگی بودند و حالا فرصت‌هایی هستند مستحق بال و پر گرفتن، تا اوج رفتن؛ و از من بشنو که همان دَم ِ آسوده، به تمام سختی‌های یک ساله می‌ارزد. می‌ارزد. همین لبخند عمیق ِ کسی که بعد از این‌همه بی‌اعتمادی، دوباره خودش را باور کرده، می‌ارزد.

و حالا، بعد از یک سال و سیزده روز، من می‌نویسم: « هزار بار گم شدیم، هزار بار پیدا شدیم. حالا چشمامونو باز کردیم، و هنوز لبخند رو لبامونه. »


آن شبی که پانزده سالگی‌ام نفس‌های واپسین خود را فرو می‌برد و چراغِ خانۀ " آقای هم‌روشنا " از تنهایی شبانه‌ام می‌کاست و قلبم را گرم می‌کرد، دستم را به قلم بردم و با خودم قول و قرارهایی گذاشتم -همان‌ چیزی که آن‌ور‌آبی‌ ها بهش می‌گویند رزولوشن- باری کنار گذاشتن یا به‌دست آوردن عادات و رفتارهایی که گمان می‌بردم کنار گذاشتن‌ یا که به‌دست آوردن‌شان می‌تواند از منِ پانزده ساله آدم خوش‌مشرب تر، خوش‌اخلاق تر یا قابل‌تحمل تری بسازد و شانزده‌ سالگی‌ام را "خوش‌حال" تر رقم بزند.

اولین و مهم‌ترینش این بود که دیگر غمگین ننویسم. خیلی وقت بود که تمام پست‌هایم خاکستری بودند و بوی خستگی می‌دادند. می‌خواهم این فصل از زندگی‌ام فصل امید باشد، فصل رنگ. و این وبلاگ بوی خستگی می‌دهد. تا همین حالا هم اگر اینجا چیزی ننوشتم، دلیل‌اش همین بود.

شاید دیگر اینجا ننویسم. حس می‌کنم اینجا که می‌نویسم، انگار که نثرم بی‌اختیار غمگین می‌شود، و با اینکه دلتنگ ِ این نثر غمگین خواهم شد و بی‌اندازه دوستش داشته‌ام، اما حس می‌کنم کافی‌ست. وقتی برای خستگی نمانده.

شاید فصل جدیدم، نامه‌هایی باشند به آقای هم‌روشنا؛ با این‌که قانون نانوشته‌ای در منطقم اصرار دارد که نامه‌نویسی، ساده‌ترین راه فرار ِ از تلاش برای آفرینش یک بافت منسجم داستانی است، اما با تمام این اوصاف، سادگی و صمیمیت و راحتی‌اش را دوست دارم.

این بود. پاره ی کوچکی از سیزده شبانه روز، شانزده سالگی را زیستن.

قربانت، 

شایای پانزده ساله، با لبخند عمیق و چشمان نیمه‌بسته از شدت خوابالودگی. :))


ش. قاف ۹۸-۵-۲۰ ۲ ۲ ۲۷۶

ش. قاف ۹۸-۵-۲۰ ۲ ۲ ۲۷۶


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.