تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


{ من تو رو می خوام اما آزاد. }
 

ساعتِ یازدهِ شبِ پنجشنبه دومِ شهریورِ نود و شش رو به وضوح یادمه.

به وضوحِ تصویرِ روشناییِ روزش.

به وضوحِ خاطره ی تک تک دقایق سپری شده در محدوده ی شش-هفت متریِ روبروی درِ سبزِ آمفی تئاتر.

به وضوحِ تصویر تک تک چهره های حاضر و دوست داشتنی.

 

{ که غم هیچ وقت سراغت نیاد. }

 

یادمه دوتا لپتاپم دقیقا کجایِ کنجِ روبروی اتاق هنر جا خوش کرده بودن.

آدمهای قلم مو به دست و سرامیکِ آغشته به رنگِ زیرِ پاشون؛ و آدمهای سیاه پوشی که شبرنگ می شدن رو یادمه.

یادمه که ه.م روبروم نشست و با جدیّتِ تمام گفت می خوام درباره ت حرف بزنم.

یادمه بغضِ سنگینِ خفه کننده ای رو که بعد از پیش اجرای تئاتر نشست تهِ گلوم.

یادمه که وقتی بعد از تئاتر خداحافظی کرد، وقتی که بغلش کردم، وقتی که دور شدن و رفتنش به سمتِ در پیلوت رو نگاه می کردم،  خواستم داد بزنم که صبر کن و به جبرانِ تمامِ غمِ روزهای گذشته زار بزنم.

{ من برات اشک آرزو می کنم، نه توو غصه. توو اوجِ خنده. }

یادمه صورتِ خیسِ چند دقیقه دیرتر م رو، یادمه اشکهایی رو که لابلای خنده پایین می اومدن.

 

به وضوحِ یادمه رنگِ صورتی و زردِ شبرنگِ سیاهپوش ها رو؛

یادمه رنگِ سبزِ روشنِ صندلی های چوبی رو؛

یادمه آدمهایی رو که آمفی تئاتر رو جارو می کشیدن؛

یادمه آخرین تمرینِ ساعتِ 10 شب رو؛

" از اووووول " گفتنای س.م رو؛

"خانوما تمرین کنید" گفتنای س.ج توی اسپیکر؛

یادمه که شام نون و پنیر و هندونه خوردیم اون شب؛

یادمه تنها ساختمونِ شب زنده دارِ مجموعه رو.

 

ساعت یازده شب که سوارِ ماشین شدیم که بریم خونه بالاخره.

آهنگی که هدیه فرستاده بود برام.

{ یادت نره زندگی. یه وقت یادت نره زنده ای. }

 

خوب یادمه که اون روزا بدجوری یادم بود زنده ام.

غریب و بی سابقه بود این حجم از «زندگی» .

__________

 

کوه باش و دل نبند

ش. قاف ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۴۶ ۲ ۳ ۱۶۶۹

تماس برقرار شده (۲)

  • آسو نویس
    جمعه ۳۱ شهریور ۹۶ , ۲۰:۵۸
    این اهنگ ..وای این اهنگ
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲ مهر ۹۶، ۲۰:۵۱
      من و هدیه زودتر تر کشف‌ش کردیم #هارهارهار
  • ع. ا.
    شنبه ۱ مهر ۹۶ , ۱۸:۰۳
    دلتنگم. آره! برای خاطره‌هایی که خودم هیچ سهمی توشون ندارم.
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲ مهر ۹۶، ۲۰:۵۰
      قابل درک‌ه کاملا. حداقل برای من یکی.
      ولی مگه خودت نمی‌گفتی برای تعلق، نیاز به حضور فیزیکی نیست؟
      لااقل تو که از من مربوط تری.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.