تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۷ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

این ها را، می نویسم که یادم بماند، بعدها، حال ِ این آخرین روزهای چهارده سالگی ِ دختری را که از تمام ِ جهان، از وسعت بی انتهای کهکشانش، در پس ِ تمام آرزوهای کوچک و بزرگی که هر روز پیش چشمانش کم رنگ تر می شدند، گیج تر می شدند، دورتر می شدند، دورتر می شدند..، در پس ِ تمام حرف ها، اشکها، فریادها و کلافگی هایش، فقط حقیقت را می خواست از این دنیای وامانده. که یادش نبود دست ِ خودش را کجا رها کرده که حالا هر چه قدر نام ِ خود را در خیابان ها و پیاده رو ها صدا می زند جوابی نمی شنود.. یادش نبود خودش را کجا گم کرده که حالا هیچ کجا پیداش نمی کرد. می ترسید، می ترسید که همین پاره های باقی مانده از تصورات و تفکرات ِ ملولش را لا به لای ازدحام ِ آدمهای شهر برای همیشه گم کند. می ترسید زندگی کردن را از یاد ببرد، به زنده بودن اکتفا کند و در نهایت ِ زنده بودن هم، بدون ِ گمشده اش برود، بدون ِ گمشده اش بمیرد. تمام کوچه ها برایش بن بست بود تمام واژه ها برایش تردید بود.. تمام زندگی برایش کابوس بود به چشمش هر قدم فقط سقوط بود.. خسته بود از تکرار مدام ِ بیدارخوابی های زجرآور. خسته بود از آشفتگی از سرگیجه از باورهایی که به تردید بدل می شدند. از سوالهایی که هیچکس برایشان جوابی نداشت. از آدمهایی که حتی ذره ای برای فهمیدن اش تلاش نمی کردند. مرز بین گمان و یقین، بین خواب و بیداری، بین سفید و سیاه را گم کرده بود. خسته بود از گم شدن. از گم کردن. از سرگیجه های مکرر. از تردید. از تردید.
می نویسم که یادم بماند، دختری که واپسین روزهای چهارده سالگی اش را پشت سر می گذاشت، فقط حقیقت را می خواست از این دنیای وامانده. فقط می خواست ثابت کند انسان بوده. می خواست نزد خود اش سرافکنده نباشد.
می خواهم یادم بماند به خودم قول دادم به فرزندم بیاموزم آدمها را، فرای مرزهای پیش پا افتاده ی تنگ نظرانه دوست بدارد.  یاد بگیرد جهانش را زیباتر ببیند از آنچه خستگی ِ روزمرگیهای دنیای ماشینی به او تحمیل می کند. نه فقط بخاطر اینکه دیدگاهش دیگری را نیازارد، می خواهم بداند نادیده گرفتن پلشتی ها و زیبایی ها را دقیق تر دیدن، زیبایی را در روح ِ خودش متجلی می کند. روحش آرام می گیرد، سیراب می شود. می خواهم بداند روزهای خیلی سختی در پیش دارد، روزهایی که اشک می ریزد، می شکند، از نفس می افتد. می خواهم بداند حق دارد خسته شود ، حق دارد بغض کند، حق دارد کم بیاورد. ولی باید بلند شدن را یاد بگیرد. از نو ساختن را یاد بگیرد.

می خواهم بداند نباید به هیچ تردیدی اجازه ی زیر سوال بردن باورهایش را بدهد. نه با انکار کردن، نه با سرکوب، نه با فرار از حقیقت؛ بالاخره یک روز ، تردیدی که لباس حقیقت به تن دارد یا حتی حقیقت ِ محض، میان هزارتوی بزرگترین دغدغه هایش، مهم ترین تصمیماتش، گیرش می اندازند. باید یاد بگیرد برای تردیدهایش به دنبال جواب باشد، جوابی که حداقل، آرامش روحی اش را تضمین کند، و در برابر منطق ِ محکم و سمج اش، اگر به مادرش رفته باشد، درهم نشکند. یاد بگیرد هر چه قدر آدمها، حتی مهمترین آدمهای زندگی اش، در سددِ سرکوب کردن ِ منطق اش بودند، کم نیاورد. آدم بزرگها گاهی وقتها حرفهای کودکانه ای می زنند که برای او غیرمنتظره و شوکه کننده خواهند بود. خیلیها سعی می کنند با ندانم کاری و نادیده گرفتن مهمترین سوالهایش، از زیر بار سوالهای او شانه خالی کنند، قسر در بروند، فقط چون جوابی ندارند. باید بداند آدم بزرگها، برخلاف او، می ترسند از کم آوردن، از اقرار به شکست، از شکست. اما او باید بداند هرچقدر هم که شکست بخورد، هرچقدر هم که کم بیاورد، هرچقدر هم که نداند، هیچ عیبی ندارد، اما اگر در برابر شکستهایش، در برابر سوالهای بی جوابش به زانو در بیاید، چرا. باید روح تشنه اش را سیراب کند، باید برای تمام باورهایش استدلالی بیاورد که منطق اش را ارضا کند. باید پاسخ اش را بیابد، هرچقدر هم که سخت باشد، هرچقدر هم که گیج شود، هرچقدر هم که کم بیاورد. می خواهم بداند و دانستن ِ این، هر وقت هر کجا، حتی اگر سخت ترین ها را هم کم آورد، گره ی امیدش باشد، که خدای او، آدمهایی را که به دنیال ِ حقیقت اند، دوست دارد.
من اگر روزهای پانزده سالگی ام را ترسیدم، کم آوردم، پا پس کشیدم، رنجیدم از حرف ِ آدمها، ترسیدم از منطقی که لاینفک ِ شخصیت ِ من بود و ترسیدم از سوال هایی که حق داشتم جوابشان را بدانم، ترسیدم از اظهار ِ فکرم، قضاوتم، خسته شدم، بُریدم از فروخوردن ِ حرفها و سوالاتی که انگار کسی مایل به تحملشان هم نبود، چه رسد به اینکه جوابی برایشان مهیا کند؛ من اگر خسته بودم از تکاپوی بیرون کشیدن ِ خودم از منجلابی که برای دیگران رنگ عادت گرفته بود، من اگر خسته بودم از روزمرگی، از تکرار طوطی وار ولی شنونده ی حرفهای نو را، پذیرنده ی فکر های نو را نیافتم، من اگر نداشتم کسی را که از منطقم نرنجد و پس اش نزند، کمی مرا گوش کند کمی مرا تحمل کند.. من اگر پرهیاهو ترین روزهای زندگی ام را تنها سپری کردم، اگر مجبور بودم بار مهم ترین دغدغه های نوجوانی و چه بسا زندگانی ام را به تنهایی به دوش بکشم، می خواهم روزهای مادرانگی ام، یادم بماند با خودم عهد بسته بودم که به فرزندم بیاموزم نشود روزهای پانزده سالگی اش را پا پس بکشد، خسته شود، کوتاه بیاید. نشود فکرهایش را تلنبار کند توی تنش. نشود ناگفته ها توی قلبش ریشه کنند، بپوسند، بگندند. نشود بترسد از بی حوصلگی ِ آدم بزرگها. اگر روزی از دغدغه هایش، با من حتی گفت، و کلافگی ِ روزمرگی را از چشمانم خواند، بی حوصلگی را، غضب را از لحن کلامم شنید، نشود نا امید شود، نشود کم بیاورد.

می خواهم بداند روزهای خستگی، روزهای دلتنگی، روزهای تنهایی را، باید که تاب بیاورد، باید که بهترین ِ خودش باشد. زمین می خورد اما باید که دوباره روی پاهای خودش بایستد. گم می شود اما باید که حقیقت ِ خودش را پیدا کند. باید به خودش ایمان داشته باشد، حقیقت ِ خودش را به خوشایند ِ دیگران نفروشد. می خواهم بداند زیبایی هیچ معیاری ندارد، دوست داشتن هیچ قانون و دلیلی نمی پذیرد، می خواهم بداند زیبایی چیزی ست که از روح او بیرون می تراود و به پدیده های اطرافش رسوخ می کند، بداند که نباید در قالب ِ کوته نظرانه ی معیارهایی که رنگ روزمرگی دارند، آدمهایی که رنگ روزمرگی دارند بگنجد. باید زیبایی را برای خودش بخواهد، برای تمام آدمها بخواهد. 

می خواهم بداند باید قوی باشد . نشود بترسد از ذات خودش، نشود رنگ رکود بگیرد. نشود خودش را گم کند توی هیاهوی بی حوصلگی ها.


ش. قاف ۹۷-۴-۳۱ ۳ ۳ ۴۸۰

ش. قاف ۹۷-۴-۳۱ ۳ ۳ ۴۸۰


به وقت هفده ژوئیه این را برای تو می نویسم. جایی میان کوچه پس کوچه های باریک و بی انتها و نمناکی که دلتنگی، باران ِ آسمانشان می شود و سنگفرش ها را خیس ِ رفتن می کند. که دلخوشی گلبرگ تمام گلهایی می شود که برایت نیاورده ام؛ پیش چشمانم می خشکد، پژمرده می شود، می میرد. نبودنت قهوه می شود، تلخی اش توی پلکهام ریشه می کند، توی دستهام، توی رگهام.. لبخندت، عطر یک رهگذر می شود، هر لحظه دورتر، هر لحظه کم رنگ تر، به یاد آوردنش هر لحظه دشوار تر می شود.. جزئیاتش رنگ می بازد ولی لطافت اش، خاطره اش، شیرینی اش هرگز از یادم نمی رود انگار.
نمی دانم تو دلتنگی را چه قدر می شناسی. نشد، نماندی، نبودی که بپرسم شده هیچوقت دلتنگ ِ من باشی؟ خوب شد که نشد، نماندی، نبودی که واژه های تو، واقعیتهای تلخی را به صورتم بکوبند که تصورشان هربار تازیانه می شود و بر قلبم فرود می آید. می دانم هیچکدام از نامه ها را نمی خوانی، می دانم دلتنگ ِ حضور من نیستی. می دانم ولی تا هرکجا که نفس کم بیاورم از حقیقت روزگارم فرار می کنم. تو را همه جای این شهر جا گذاشته ام و از تو به هرکجا که فرار می کنم به تو می رسم. تو را توی خط به خط ِ روزنامه ها جا گذاشته ام. تو را توی قطره های باران جا گذاشته ام، توی فنجان های خالی ِ کافه ها جا گذاشته ام، تو را توی پلّکان ِ ایفل جا گذاشته ام.. تو را در بطن ِ دریا جا گذاشته ام در تک تک ِ آجرها جا گذاشته ام..
هر وقت، هرکجا، اگر این نامه ها را می خواندی، بدان که یک نفر، میان ِ آدمهای این شهر تو را جا گذاشته، خودش را گم کرده. بدان که شبهای بدون ِ تو را آن قدر باریده که پاییز شده، آن قدر پاییز بوده که بهار را از یاد برده. آن قدر باران بوده که بند آمده آن قدر بند آمده که آفتاب چشمش را خشک کرده دستش را خشک کرده قلبش را خشک کرده.. آن قدر فرو ریخته که اشک شده آن قدر گرفته بوده که بغض شده، آن قدر بغض بوده که درهم شکسته آن قدر شکسته که هرکجا پا می گذارد تنش از تکه های خرد شده اش زخم می خورد.. آن قدر آرام گرفته که نجوا شده آن قدر نجوا بوده که حتی طنین کرکننده ی دلتنگی های شبانه اش به گوش هیچکس نمی رسد. آن قدر نیامدی که صبر شده صبر شده صبر شده.. آن قدر واژه کم آورده که سکوت شده آن قدر سکوت بوده که ناگفته مانده. آن قدر ناگفته مانده که موسیقی شده آن قدر ناگفته داشته که فیلم ِ صامت شده. آن قدر بعید بوده که معجزه شده آن قدر معجزه داشته که پیامبر ِ دلتنگی شده. آن قدر فرار کرده که گم شده و آن قدر گم شده که تو را هیچ کجای این پاریس ِ غریب پیدا نمی کند.
تو را لای سطر به سطر ِ روزنامه ها جا گذاشته، روی صندلی های سینما جا گذاشته، توی پایان ِ قصه ها جا گذاشته، در تمام خاطره ها جا گذاشته. با تمام سازها تو را نواخته، از تمام صداها تو را شنیده.
خوب شد که نشد، نبودی، نماندی ولی، نگاه ات هنوز پشت ِ پلکهای من جا مانده. تو را در تمام ِ دقیقه ها جا گذاشته ام ولی هر دقیقه بیشتر ندارم ات.

#شایا .


شاید خیلی جاها بهتر می بود که اسمی از پاریس و متعلقاتش نمی آوردم؛ ولی، خیلی رنگ و بوی پاریس می داد. حتی کوچه هایی که توی ذهنم می دیدم، حتی هوای بارونی ش.. حیفم اومد اشاره نکنم به محل وقوع حادثه. :))


ش. قاف ۹۷-۴-۲۶ ۱ ۲ ۴۰۳

ش. قاف ۹۷-۴-۲۶ ۱ ۲ ۴۰۳


دمغ و غصه دار و بی حوصله، روسری کوچکی به سر زده بودم که حتی نصف موهام را هم به زور می پوشاند. از اتاق بیرون آمدم، و دیدم اش. نه توی عکس های یادگاری بود و نه فیلمهای کپچر شده از نگاتیو های قدیمی. از نزدیک دیدمش این بار. از نزدیک ِ نزدیک. چیزی که همیشه آرزویش را داشتم؛ آرزوی سورئالی که از تمام آرزوهای بچگانه ی دیگرم نشدنی تر می نمود همیشه. انگار از عدم، از گذشته، از بهشت آورده بودند اش وسط ِ خانه. بانمک بود و آرام، با لبخندی شیطنت آمیز و در عین حال مظلوم و دوست داشتنی. می خواستند بهم ثابت شود عادت هایی که از همان ابتدای عمر داشته ام حالا توی ناخودآگاهم خانه کرده اند و تکرارشان می کنم بی اینکه بدانم چرا. بی اینکه حتی از خودم بپرسم چرا؛ و آن بچه، سراپا ادله بود برای ادعاشان، با آن روسری ِ کوچکی که با بی دقتی زیر چانه اش گره زده بود. شاید صدای خودم را شنیدم که گفتم « عزیز دلم. » و در آغوشش گرفتم، با چشمان خیس. و او همچنان لبخند می زد، با چشمان آرام و بانمک.

دیدمش، و نه توی عکس یادگاری بود و نه توی فیلمهای کپچر شده از نگاتیو های قدیمی. جایی که بُعد ِ ناشناخته ی حقیقت بود، جایی همه ی ابعاد ِ جهان را به هم گره زده بود. بهم خوردن ِ زمان و مکان و خاطره بود.. خاطره بود. 

شایای کوچک را از گذشته، از آینده، از بهشت، از لای عکسهای یادگاری و نگاتیو های کپچر شده بیرون کشیدم و در آغوش گرفتم. وسط ِ جهانی که جایی میان ِ نقطه ی تصادف ِ خاطره و آرزو پدید آمده بود.

و بیدار شدم از خواب. کاش می شد تا همیشه خواب می ماندم.

: خب، بالاخره میان سیل ِ یکی یکی خط خوردن ِ بزرگترین آرزوهای زندگی ام هم، یک جایی، یک آرزویی باید برآورده شود که توان ِ هیجانزده کردن ِ آدم را داشته باشد بعد از این همه کابوس و نا امیدی. حتی اگر خواب باشد. حتی اگر تمام شود..


ش. قاف ۹۷-۴-۱۸ ۲ ۵ ۳۷۳

ش. قاف ۹۷-۴-۱۸ ۲ ۵ ۳۷۳


همیشه یک امید، دوتا چشم. دوتا چشم ِ امیدوار به بودنت که آخر ِداستان نگاه ِ نا امیدشان را از راهت بر می دارند. دوتا پلک ِ خسته که پرده های سینما می شوند برای آخرین نمایش ِ مردمک های منتظر؛ چشم به راه ِبازیگری که تو بودی و نیامدی. که شاید، فقط شاید انتظارشان جایی میان ِ رویا به پایان رسید برای همیشه. شاید که خواب ِ ایستگاهی را دیدند، که قطاری سوت کشید و پیش ِ پایشان ایستاد. که طرح لبخندت رفته رفته لا به لای سفیدی ِمطلق ِ بخار ِ غلیظ قطار نمایان شد. که پیکر ِچمدان به دست ات، از هیاهوی ابهام و گیجی ِ ایستگاه دور شد و صدای سوت قطار به خاموشی گرایید و صدای تو تنها صدای جهان شد که می گفت برای نرفتن آمده است. که می گفت چمدانش را باز می کند و از هرچه نبودن است خالی اش می کند. شیشه ی عطر ِ رفتن را می شکند و به جایش خانه را پر از بهارنارنج می کند، بوی دارچین و پونه می پاشد به دیوارها. چرک مُردگی ِ انتظار را از تار و پود ِ فرشها و فکرها و چشمها می شوید.. می گفت پایان ِ تلخ ِ قصه ها هذیان بوده فقط.
شاید کسی که تو بودی این ها را می گفت به چشمانی که حتی خوابهاشان لبریز از ترس بود. ترسی که سوغات نیامدنت بود. ریشه ی درختی که کاشته بودی. ریشه ی انتظار چشمانی که خستگی را بغل کرده بودند.


خب، همیشه هم که قرار نیست حرفهای وبلاگ، مصداق ِ حقیقی داشته باشند. ها؟


ش. قاف ۹۷-۴-۱۵ ۲ ۱ ۴۳۹

ش. قاف ۹۷-۴-۱۵ ۲ ۱ ۴۳۹


می گفت دردسر ِ زیادتر از حد فهمیدن است که تو، به پاره ای از غم ِ دیگری بدل می شوی. من اما، فکر می کنم شاید همین به پاره ای از غم دیگری بدل شدن هم، از معدود نقاط ِ دوست داشتنی ِ تقدیر ِ این روزهام بوده. اینکه از صمیم ِ قلب، چیزی را نه برای خودت، که برای دیگری بخواهی. روزی ده بار. صد بار. هر دقیقه. « شریک ِ مهم ترین دغدغه ی این آدم ِ خیلی مهم بودن ». برای من که فقط می خواستم از خودم رها باشم. خودی که حتی به سختی می توانم پیداش کنم این روزها میان ِ خودم. از خودم رها نشدم اما، پاره ای از دیگری شدم. و این یکی را راستش، بیشتر دوست دارم؛ هرچند درد داشت و غم. و دارد. هنوز هم دارد. دردی که از غصه ی دیگری به پاره ی وصله شده ات سرازیر می شود و بعد، تمام وجودت را در بر می گیرد، تمام تنت را به درد می آورد، هزار بار سنگین تر است. هزار بار سخت تر است ولی باز هم، یک درد ِ زیباست. یک همدردی ِ دوست داشتنی ست. 
حالا یک راز ِ بزرگ توی قلبم دارم، توی قلبی که پاره ای از دیگری ست و رازی که حالا بزرگ ترین راز ِ من است. رازی که راه رفتن، نگاه کردن، لحن حرف زدن، لبخندها و اشکهای من را جلوه ی دیگری می بخشد. انگار پشت ِ هر لبخند، پشت هر قطره ی اشک، پشت هر جمله، هر نگاه، رازی نشسته باشد که برای تو و تنها برای تو دست تکان می دهد. راز ِ تو به تنهایی، هزاران حرف است برای نگفتن، هزاران قصه برای ننوشتن، پاره ای از توست که خانه ای ابدی دارد میان ِ قلبم، و پاره ای از من است که خودش را برای همیشه متعلق به تو و راز ِ تو می داند.
راز ِ تو یک تراژدی ِ زیباست، مثل ِ اتللو ی شکسپیر. نمایشنامه ای ست که شمار ِ اجراهایش از دستم در رفته. که شاید تو، تماشاگر ِ یکی از هر هزار اجرایی که هر روز، هر ساعت، هر لحظه دارد باشی. و، بله، من از این اجراهای بی تماشاگر ِ بی شمار ِ بی دیالوگ خسته نمی شوم- حداقل تا روزی که این راز هنوز برای ما زنده باشد، فارغ از جهان ِ خاطرات؛ هنوز دغدغه باشد. من از تکرار هزارباره ی این تنها دیالوگ ِ نمایشنامه ام خسته نمی شوم: « کاش بلد بودم بمیرم اما خستگی ِ غم انگیز ِ تو را هم به جان بخرم. بروم و نبینم و نبینی روزهای مثل امروز را. مثل هر روز را. »
تو هم مثل ِ من، می دانی روزی خواهد رسید که دیگر این راز را زندگی نخواهیم کرد. شاید آن روز حتی نشود خاطره اش را، مثل مکالمات ِ این روزها، صریح و رُک بازگو کرد. شاید مرور ِ خاطره اش، زخم ِ کهنه ای را به سر باز کردن تحریک کند که مدتهاست جوش خورده و جز رد ِ رنگ و رو رفته ای از آن به جا نمانده است. شاید هربار که حرفی، عطری، نگاهی، پرتمان کرد میان ِ هزارتوی خاطرات ِ این روزها، هربار که نگاهت به زخم ِ سربسته ی کم رنگی افتاد که از سختی های امروز به جا مانده، فقط چشمانت را ببندی، تکان ِ کوچکی به سَرت بدهی و برگردی به روزی که شاید دنیا برایت رنگ زیباتری داشته باشد. به لبخندهایی که درد ندارند.
اما هرکجا که بودی، هرقدر که دور بودیم یا نزدیک، هرقدر که به یادم داشتی یا نداشتی، این را بدان که پاره ای از تو برای همیشه، کنار ِ همان زخم ِ کهنه، همان جایی که خانه ی راز ِ تو بوده است میان ِ قلبم خواهد ماند.


آنقدرها هم نمی شود به حرفهای من اعتماد کرد البته. به جای این حرفها آهنگ بشنویم کمی.

میلاد باقری - آسمان برف


ش. قاف ۹۷-۴-۱۱ ۲ ۱ ۳۷۹

ش. قاف ۹۷-۴-۱۱ ۲ ۱ ۳۷۹


خیلخب. این هم یک آرزوی دوردست دیگر که از حالا می دانم قرار است برآورده نشده بپیوندد به اوراق باطله ی آن دیگری ها.
برای خواستن و نرسیدن است که اینجایم. می دانم. از اول هم می دانسته ام. حالا دیگر آرزو که می کنم منتظر برآورده شدنش نمی مانم. می دانم که انتظار دردی ازم دوا نمی کند همانطور که هرگز نکرده. فقط زندگی اش می کنم. آنقدر که سودایش از سرم بپرد. شوق دیگری به دلم بنشیند. رویای فریبنده تری برای دل بستن بیابم. رویای دیگری برای نداشتن. برای هیچ نخواستن.
حالا بنشین آنقدر آرزوهایت را زندگی کن تا در بطن یک رویا بمیری. من آمده ام آنقدر آرزو کنم تا رنگ ببازم. زنده بودن را برای مُردن می خواهم و این نه معنای بدی دارد و نه ربطی به حرفهای دیگرم.
کاش می شد بدست آوردت اما، من خیلی وقت است می دانم آرزوهایم برای نرسیدن اند. برای ابطال. برای آموختن ِ جبر ِ زندگی: زیستن به شوق ِ مُردن. می دانم که به پاره ای حقیقت ِ روزگارم نخواهند شد اما، زندگیشان می کنم. و با لبخند زندگیشان می کنم. و با لبخند وداعشان می گویم. و با لبخند به خاک می سپارمشان، آن زمان که شوق رسیدنشان در دلم بمیرد. مثل تو که می دانی خواهی مُرد، اما صبر می کنی برای مُردن. صبر می کنی و زندگی. نه زندگی ات سد ِ صبوری ات می شود و نه انتظار ِ مُردن، سد ِ زندگی ات. شاید هیچ کس نداند اما، همه زندگی کردن را برای مُردن می خواهند.

مثل من. مثل آرزوهایم. مثل لبخند ِ پس از خاکسپاری شان.

 

 


ش. قاف ۹۷-۴-۰۹ ۱ ۱ ۴۲۲

ش. قاف ۹۷-۴-۰۹ ۱ ۱ ۴۲۲


 

1397/4/2
05:32
درباره ی الی را شاید مدتها ته دلم می دانستم که باید ببینم- دقیق تر و موشکافانه تر و عمیق تر. از آخرین و تنها دفعه ای که دیده بودم اش چیزی جز چند سکانس مبهم به یاد نداشتم؛ و طبعا تحلیل درستی از داستان و جزئیاتش - که بعداً فهمیدم چه قدر دقیق و فکر شده چیده شده اند - هم نداشتم. درباره ی الی را، بهترین زمانی که ممکن بود پیدا کردم، و حالا برای همیشه با من است.
درباره ی الی، بیشتر از چیزی که فکر می کردم و بارها و بارها بیشتر از بیشتر از چیزی که فکر می کردم ذهنم را درگیر قصه ی ساده ی پیچیده ی خودش کرد. درباره الی ساده است- به سادگی زندگی؛ و بی نهایت پیچیده است- به پیچیدگی زندگی. روایت ِ تمام و ناتمامی از سادگی و پیچیدگی مطلق زندگی انسان است. درباره ی مرگ الی، درباره ی خود الی ست، و درباره ی تمام ما ست. الی نماینده انسانیت ِ دور افتاده ست.
تمام حرفهای من فقط ماحصل ِ یک زندگی ِ کوتاه پا به پای الی اند. الی- کسی که هر چه قدر با داستان پیش می رویم، بیشتر می فهمیم که چه قدر از الی هیچ چیز نمی دانسته ایم و گمان می کردیم چه قدر خوب قصه اش را می دانیم. با ناپدید شدن ِ الی، انگشتان اتهام همه به سمت الی کشیده می شوند، شک ها و تردید ها، قضاوت ها، تهمت ها، دروغ ها.. همه گریبانگیر ِ الی می شوند- کسی که نیست، نیست تا دفاعیه ای در برابر اتهاماتش ارائه دهد. نیست تا بغض کند، اشک بریزد، بشکند .. نیست تا تمام چیزی که روی قلب اش سنگینی می کرده را بیرون بریزد به جای فرو خوردن. الی رفته؛ و در نبود ِ الی کسی نیست که به فکر هویتش باشد؛ چیزی که بارها از پیکر ِ گمشده اش با ارزش تر است. الی، نه الهام است، نه الناز، نه المیرا، نه الهه.. صفحه ی شناسنامه ی الی، فقط یک مشخصه دارد: الی. الی، مهم ترین اسرار اش را با خود به دریا برد، و به دریا سپرد، و با دریا رفت.. و میان ِ بحبوحه ی پیدا کردن ِ جسدش، کسی سراغ سر به مُهر ترین اسرار الی را از دریا نگرفت.. کسی نفهمید رازی توی قلب ِ این دریا هست، که وسیع تر از دریاست. الی رفت و شخصیت ِ مرموزش را با خودش برد، و دنیایی از سوال برای دیگران به میراث گذاشت، سوالاتی که در گیر و دار ِ لاپوشانی ها و افترا ها، میان تقلای بی گناه جلوه کردن، حتی به چشم ِ کسی نیامدند. سوالاتی که با تهمتها عجین شدند و رنگ باختند، چرا که کسی، به آبروی یک مفقود، یک قربانی، یک مُرده، حتی اهمیتی نمی داد.
الی رفت و با اینکه شخصیت اش، اهدافش و آرمان هاش، مثل اسمش، مرموز باقی ماند، اما قلب ِ من به الی ایمان دارد. الی با هیچکس از رفتنش نگفت، هیچکس رفتن ِ الی را ندید، فکر ِ الی را وقت ِ رفتن نخواند، اما قلب من ایمان دارد که الی از همه اتهامات و دروغ ها مبرّاست. قلب من ایمان دارد یا حداقل دوست دارد باور کند که الی حتی اگر شکسته و خسته و زخمی باشد، باز هم به وسوسه ی ارجحیت و برتری پایان ِ تلخ به تلخی بی پایانی که شاید خودش را دچارش می دانسته، به آغوش دریا نرفته است. الی، معلم مهدکودک است- و شاید شنیدن جیغ و تماشای غرق شدن بچه ای را تحمل نکرده باشد، و قبل از وقوع هر تصمیم عاقلانه و منطقی، بی گدار برای نجات جان اش به دریا زده باشد. الی رفت؛ و هیچکس به آبروی الی و اینکه " حالا چی فکر می کنه درباره الی...؟" فکر نکرد و حتی اگر فکر کرد، پس اش زد- زمانی که آبروی خودش را در خطر دید. الی پیدا نشد و نشد- دقیقا تا زمان دروغ ِ بزرگ. دروغی که همه چیز را درباره کسی که رفته بود، تغییر داد و کسی برای هویت ِ متزلزل ِ کسی که دست اش کوتاه بود، ارزشی قائل نشد. از لحظه ای که دروغ ِ بزرگ اتفاق افتاد، الی پیدا شد، و الی رفت، الی تمام شد. الی حالا برای همه تمام شد، هرچیزی که روزگاری به الی متصل بود تمام شد، الی حتی برای مردی که عاشقانه دوستش داشت تمام شد، و کسی فکر نکرد که این دروغ ِ بزرگ، الی را برای همیشه، برای ابد، در خاطر ِ مردی که عاشق اش بود ویران و نابود کرد، کسی فکر نکردکه بعد از این دروغ ِ بزرگ، تکه ای دست نیافتنی از روح ِ آن مرد، شکست و فرو ریخت. تکه ای از قلبش، گم شد و الی برای همیشه برایش تمام شد. همه، پشت ِ نقاب راستگویی ِ دروغین پنهان شدند، و هیچکس به فکر الی و انسانیت ِ از دست رفته نبود. انسانیت رنگ باخت میان ِ تلخیهای زندگی، میان تقلای دوام آوردن.الی قربانی ِ قضاوت و قساوتمندی آدمهایی شد که هرگز تلاشی برای شناختن اش نکردند. پایان ِ الی، مرثیه ای برای پایبندی بود و انسانیت- الی آواز ِ ققنوس بود. 
الی رفت اما، حالا انگار الی پاره ای از وجود من و فکر من شده. الی پیچیده ترین پاره وجود من شده است، الی یک سوال ِ خیلی بزرگ است برای من. سوالی که جواب اش را در قلبش دارد برای کسی که دنبال ِ حقیقت الی باشد، اما باز هم، و برای همیشه، سوال باقی می ماند. الی یک معمای بی انتهاست، معمای زندگی ست، معمایی که قرار نیست جواب داده شود انگار، فقط قرار است زندگی ش کنی.مثل روزی که ترانه گفت: " یادم هست روزی را که فیلممان پایانی نداشت، از ترس اینکه تمام شود و توی دل آدمهای خیالی اش حرف ناگفته ای مانده باشد هنوز" . الی، تمام نمی شود هیچ وقت، حداقل برای من؛ چرا که راه رسیدن به زندگی ِ ورای پرده ی سینما و نگاتیو پیدا کرده است.  الی حالا همراه من است، در فکر و میان ِ قلب من است، همه ی سوالات ِ من و و تمام پاسخ های من است، یادآور انسانیت ِ از دست رفته است. الی پیچیده ترین و ناگفتنی ترین پاره روح من شده است، پر از سوال و پر از سکوت و پر از دلیل و برهان؛ پر از ناگفته هاست.الی پر از لبخند است، الی پر از دریاست و به وسعت دریاست. الی جدانشدنی ترین و سر به مهر ترین راز ِ دریاست و دریا را با خود به وجود من آورده است. الی، نه الهام است، نه الناز و نه الهه، برای من الی، فقط و فقط الی ست. الی تمام ِحقیقت است، و من دوست دارم تمام مردم دنیا را از حقیقت الی باخبر کنم، بگویم که الی خیانتکار نیست، الی بی فکر و بی رحم نیست.. الی حتی هیچ وقت، از هیچکس بابت هیچ حرفی ناراحت نشد- نه از خنده ها نه از نقشه ها نه از حرفها.. الی فقط احساس گناه داشت، از تصمیمی که ناچار پذیرفت، و تمام مدت احساس گناه آلودگی راه ِ نفس کشیدن اش را تنگ کرده بود. الی عذاب وجدان داشت، عذاب وجدان از ارتکاب خیانتی که هرگز باعثش نبود. الی اسیر ِ احساس گناه ِ از دست رفتن ِ عشقی بود که حالا نخ نما و پوسیده شده بود اما نمی شد ازش رهایی یافت. اما هنوز زندانی بود، لبه ی پرتگاه ِ شکافی که هر لحظه از فرط علاقه عمیق تر می شد؛ اسیر ِ کسی بود که خودخواهی ِ عاشقانه اش، دردناک ترین شکنجه برای الی بود. الی از بی رحم شدن، از خیانت می ترسید، با اینکه فرسنگها دورتر از عاشقش ایستاده بود و این انزجار ِ ناخواسته، تاوان ِ عشق ِ از دست رفته اش را به دوش می کشید، با اینکه مدتها قبل همه چیز برایش تمام شده بود، نمی خواست دلیل ِ دلشکستگی ِ کسی باشد که هنوز دوستش داشت.شاید، شاید که رفتن ِ الی، نه فداکاری بود و نه برای رهایی از اسارت ِ عشق ِ یک طرفه. شاید که فقط،  تلاشی برای نفس کشیدن بود، برای رهایی از احساس ندامت و عذاب وجدانی که داشت خفه اش می کرد، ترس و عذابی که وجودش را لبریز کرده بود، ترس اینکه مرتکب ِ خیانتی شده باشد.. الی مدتها قبل از غرق شدن در دریای چالوس، در دریایی غرق شده بود که میان آنها بود.
الی برای من، یک راز ِ خیلی بزرگ است. یک راز ِ خیلی بزرگ و دوست داشتنی؛ و حالا یک سوال ِ خیلی پررنگ، خیلی مهم، خیلی همیشگی با من است : حالا چی فکر می کنن درباره ی الی..؟ 


بعداً نوشت:

+ بله، می دونم درباره ی الی مال یک دهه پیش ئه، ولی خب چی کار کنم. فنچی بودم اون زمان. ملتفت نمی شدم که.

عوضش حالا پیداش کردم، خیلی هم درگیرم، خیلی هم سوال تو سَرم ه، و خیلی هم خوشحالم. حالا یه راز بزرگ دارم که می تونم ساعتها بهش بپردازم و زندگی کنم باهاش.

+ ترانه؛ یه روز می بینمت، و اون قدری وقت خواهیم داشت که بابت ِ تمام لحظه هایی که باعث شدی خودم رو بیشتر دوست داشته باشم تشکر کنم. هرچند کم، هرچند کوتاه.


ش. قاف ۹۷-۴-۰۳ ۲ ۲ ۴۲۴

ش. قاف ۹۷-۴-۰۳ ۲ ۲ ۴۲۴


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.