این ها را، می نویسم که یادم بماند، بعدها، حال ِ این آخرین روزهای چهارده سالگی ِ دختری را که از تمام ِ جهان، از وسعت بی انتهای کهکشانش، در پس ِ تمام آرزوهای کوچک و بزرگی که هر روز پیش چشمانش کم رنگ تر می شدند، گیج تر می شدند، دورتر می شدند، دورتر می شدند..، در پس ِ تمام حرف ها، اشکها، فریادها و کلافگی هایش، فقط حقیقت را می خواست از این دنیای وامانده. که یادش نبود دست ِ خودش را کجا رها کرده که حالا هر چه قدر نام ِ خود را در خیابان ها و پیاده رو ها صدا می زند جوابی نمی شنود.. یادش نبود خودش را کجا گم کرده که حالا هیچ کجا پیداش نمی کرد. می ترسید، می ترسید که همین پاره های باقی مانده از تصورات و تفکرات ِ ملولش را لا به لای ازدحام ِ آدمهای شهر برای همیشه گم کند. می ترسید زندگی کردن را از یاد ببرد، به زنده بودن اکتفا کند و در نهایت ِ زنده بودن هم، بدون ِ گمشده اش برود، بدون ِ گمشده اش بمیرد. تمام کوچه ها برایش بن بست بود تمام واژه ها برایش تردید بود.. تمام زندگی برایش کابوس بود به چشمش هر قدم فقط سقوط بود.. خسته بود از تکرار مدام ِ بیدارخوابی های زجرآور. خسته بود از آشفتگی از سرگیجه از باورهایی که به تردید بدل می شدند. از سوالهایی که هیچکس برایشان جوابی نداشت. از آدمهایی که حتی ذره ای برای فهمیدن اش تلاش نمی کردند. مرز بین گمان و یقین، بین خواب و بیداری، بین سفید و سیاه را گم کرده بود. خسته بود از گم شدن. از گم کردن. از سرگیجه های مکرر. از تردید. از تردید.
می نویسم که یادم بماند، دختری که واپسین روزهای چهارده سالگی اش را پشت سر می گذاشت، فقط حقیقت را می خواست از این دنیای وامانده. فقط می خواست ثابت کند انسان بوده. می خواست نزد خود اش سرافکنده نباشد.
می خواهم یادم بماند به خودم قول دادم به فرزندم بیاموزم آدمها را، فرای مرزهای پیش پا افتاده ی تنگ نظرانه دوست بدارد. یاد بگیرد جهانش را زیباتر ببیند از آنچه خستگی ِ روزمرگیهای دنیای ماشینی به او تحمیل می کند. نه فقط بخاطر اینکه دیدگاهش دیگری را نیازارد، می خواهم بداند نادیده گرفتن پلشتی ها و زیبایی ها را دقیق تر دیدن، زیبایی را در روح ِ خودش متجلی می کند. روحش آرام می گیرد، سیراب می شود. می خواهم بداند روزهای خیلی سختی در پیش دارد، روزهایی که اشک می ریزد، می شکند، از نفس می افتد. می خواهم بداند حق دارد خسته شود ، حق دارد بغض کند، حق دارد کم بیاورد. ولی باید بلند شدن را یاد بگیرد. از نو ساختن را یاد بگیرد.
می خواهم بداند نباید به هیچ تردیدی اجازه ی زیر سوال بردن باورهایش را بدهد. نه با انکار کردن، نه با سرکوب، نه با فرار از حقیقت؛ بالاخره یک روز ، تردیدی که لباس حقیقت به تن دارد یا حتی حقیقت ِ محض، میان هزارتوی بزرگترین دغدغه هایش، مهم ترین تصمیماتش، گیرش می اندازند. باید یاد بگیرد برای تردیدهایش به دنبال جواب باشد، جوابی که حداقل، آرامش روحی اش را تضمین کند، و در برابر منطق ِ محکم و سمج اش، اگر به مادرش رفته باشد، درهم نشکند. یاد بگیرد هر چه قدر آدمها، حتی مهمترین آدمهای زندگی اش، در سددِ سرکوب کردن ِ منطق اش بودند، کم نیاورد. آدم بزرگها گاهی وقتها حرفهای کودکانه ای می زنند که برای او غیرمنتظره و شوکه کننده خواهند بود. خیلیها سعی می کنند با ندانم کاری و نادیده گرفتن مهمترین سوالهایش، از زیر بار سوالهای او شانه خالی کنند، قسر در بروند، فقط چون جوابی ندارند. باید بداند آدم بزرگها، برخلاف او، می ترسند از کم آوردن، از اقرار به شکست، از شکست. اما او باید بداند هرچقدر هم که شکست بخورد، هرچقدر هم که کم بیاورد، هرچقدر هم که نداند، هیچ عیبی ندارد، اما اگر در برابر شکستهایش، در برابر سوالهای بی جوابش به زانو در بیاید، چرا. باید روح تشنه اش را سیراب کند، باید برای تمام باورهایش استدلالی بیاورد که منطق اش را ارضا کند. باید پاسخ اش را بیابد، هرچقدر هم که سخت باشد، هرچقدر هم که گیج شود، هرچقدر هم که کم بیاورد. می خواهم بداند و دانستن ِ این، هر وقت هر کجا، حتی اگر سخت ترین ها را هم کم آورد، گره ی امیدش باشد، که خدای او، آدمهایی را که به دنیال ِ حقیقت اند، دوست دارد.
من اگر روزهای پانزده سالگی ام را ترسیدم، کم آوردم، پا پس کشیدم، رنجیدم از حرف ِ آدمها، ترسیدم از منطقی که لاینفک ِ شخصیت ِ من بود و ترسیدم از سوال هایی که حق داشتم جوابشان را بدانم، ترسیدم از اظهار ِ فکرم، قضاوتم، خسته شدم، بُریدم از فروخوردن ِ حرفها و سوالاتی که انگار کسی مایل به تحملشان هم نبود، چه رسد به اینکه جوابی برایشان مهیا کند؛ من اگر خسته بودم از تکاپوی بیرون کشیدن ِ خودم از منجلابی که برای دیگران رنگ عادت گرفته بود، من اگر خسته بودم از روزمرگی، از تکرار طوطی وار ولی شنونده ی حرفهای نو را، پذیرنده ی فکر های نو را نیافتم، من اگر نداشتم کسی را که از منطقم نرنجد و پس اش نزند، کمی مرا گوش کند کمی مرا تحمل کند.. من اگر پرهیاهو ترین روزهای زندگی ام را تنها سپری کردم، اگر مجبور بودم بار مهم ترین دغدغه های نوجوانی و چه بسا زندگانی ام را به تنهایی به دوش بکشم، می خواهم روزهای مادرانگی ام، یادم بماند با خودم عهد بسته بودم که به فرزندم بیاموزم نشود روزهای پانزده سالگی اش را پا پس بکشد، خسته شود، کوتاه بیاید. نشود فکرهایش را تلنبار کند توی تنش. نشود ناگفته ها توی قلبش ریشه کنند، بپوسند، بگندند. نشود بترسد از بی حوصلگی ِ آدم بزرگها. اگر روزی از دغدغه هایش، با من حتی گفت، و کلافگی ِ روزمرگی را از چشمانم خواند، بی حوصلگی را، غضب را از لحن کلامم شنید، نشود نا امید شود، نشود کم بیاورد.
می خواهم بداند روزهای خستگی، روزهای دلتنگی، روزهای تنهایی را، باید که تاب بیاورد، باید که بهترین ِ خودش باشد. زمین می خورد اما باید که دوباره روی پاهای خودش بایستد. گم می شود اما باید که حقیقت ِ خودش را پیدا کند. باید به خودش ایمان داشته باشد، حقیقت ِ خودش را به خوشایند ِ دیگران نفروشد. می خواهم بداند زیبایی هیچ معیاری ندارد، دوست داشتن هیچ قانون و دلیلی نمی پذیرد، می خواهم بداند زیبایی چیزی ست که از روح او بیرون می تراود و به پدیده های اطرافش رسوخ می کند، بداند که نباید در قالب ِ کوته نظرانه ی معیارهایی که رنگ روزمرگی دارند، آدمهایی که رنگ روزمرگی دارند بگنجد. باید زیبایی را برای خودش بخواهد، برای تمام آدمها بخواهد.
می خواهم بداند باید قوی باشد . نشود بترسد از ذات خودش، نشود رنگ رکود بگیرد. نشود خودش را گم کند توی هیاهوی بی حوصلگی ها.