به وقت هفده ژوئیه این را برای تو می نویسم. جایی میان کوچه پس کوچه های باریک و بی انتها و نمناکی که دلتنگی، باران ِ آسمانشان می شود و سنگفرش ها را خیس ِ رفتن می کند. که دلخوشی گلبرگ تمام گلهایی می شود که برایت نیاورده ام؛ پیش چشمانم می خشکد، پژمرده می شود، می میرد. نبودنت قهوه می شود، تلخی اش توی پلکهام ریشه می کند، توی دستهام، توی رگهام.. لبخندت، عطر یک رهگذر می شود، هر لحظه دورتر، هر لحظه کم رنگ تر، به یاد آوردنش هر لحظه دشوار تر می شود.. جزئیاتش رنگ می بازد ولی لطافت اش، خاطره اش، شیرینی اش هرگز از یادم نمی رود انگار.
نمی دانم تو دلتنگی را چه قدر می شناسی. نشد، نماندی، نبودی که بپرسم شده هیچوقت دلتنگ ِ من باشی؟ خوب شد که نشد، نماندی، نبودی که واژه های تو، واقعیتهای تلخی را به صورتم بکوبند که تصورشان هربار تازیانه می شود و بر قلبم فرود می آید. می دانم هیچکدام از نامه ها را نمی خوانی، می دانم دلتنگ ِ حضور من نیستی. می دانم ولی تا هرکجا که نفس کم بیاورم از حقیقت روزگارم فرار می کنم. تو را همه جای این شهر جا گذاشته ام و از تو به هرکجا که فرار می کنم به تو می رسم. تو را توی خط به خط ِ روزنامه ها جا گذاشته ام. تو را توی قطره های باران جا گذاشته ام، توی فنجان های خالی ِ کافه ها جا گذاشته ام، تو را توی پلّکان ِ ایفل جا گذاشته ام.. تو را در بطن ِ دریا جا گذاشته ام در تک تک ِ آجرها جا گذاشته ام..
هر وقت، هرکجا، اگر این نامه ها را می خواندی، بدان که یک نفر، میان ِ آدمهای این شهر تو را جا گذاشته، خودش را گم کرده. بدان که شبهای بدون ِ تو را آن قدر باریده که پاییز شده، آن قدر پاییز بوده که بهار را از یاد برده. آن قدر باران بوده که بند آمده آن قدر بند آمده که آفتاب چشمش را خشک کرده دستش را خشک کرده قلبش را خشک کرده.. آن قدر فرو ریخته که اشک شده آن قدر گرفته بوده که بغض شده، آن قدر بغض بوده که درهم شکسته آن قدر شکسته که هرکجا پا می گذارد تنش از تکه های خرد شده اش زخم می خورد.. آن قدر آرام گرفته که نجوا شده آن قدر نجوا بوده که حتی طنین کرکننده ی دلتنگی های شبانه اش به گوش هیچکس نمی رسد. آن قدر نیامدی که صبر شده صبر شده صبر شده.. آن قدر واژه کم آورده که سکوت شده آن قدر سکوت بوده که ناگفته مانده. آن قدر ناگفته مانده که موسیقی شده آن قدر ناگفته داشته که فیلم ِ صامت شده. آن قدر بعید بوده که معجزه شده آن قدر معجزه داشته که پیامبر ِ دلتنگی شده. آن قدر فرار کرده که گم شده و آن قدر گم شده که تو را هیچ کجای این پاریس ِ غریب پیدا نمی کند.
تو را لای سطر به سطر ِ روزنامه ها جا گذاشته، روی صندلی های سینما جا گذاشته، توی پایان ِ قصه ها جا گذاشته، در تمام خاطره ها جا گذاشته. با تمام سازها تو را نواخته، از تمام صداها تو را شنیده.
خوب شد که نشد، نبودی، نماندی ولی، نگاه ات هنوز پشت ِ پلکهای من جا مانده. تو را در تمام ِ دقیقه ها جا گذاشته ام ولی هر دقیقه بیشتر ندارم ات.
#شایا .
شاید خیلی جاها بهتر می بود که اسمی از پاریس و متعلقاتش نمی آوردم؛ ولی، خیلی رنگ و بوی پاریس می داد. حتی کوچه هایی که توی ذهنم می دیدم، حتی هوای بارونی ش.. حیفم اومد اشاره نکنم به محل وقوع حادثه. :))
تماس برقرار شده (۱)
آسو نویس
چهارشنبه ۲۷ تیر ۹۷ , ۰۵:۴۸ش. قاف
۲۷ تیر ۹۷، ۲۳:۵۹