خیلخب. این هم یک آرزوی دوردست دیگر که از حالا می دانم قرار است برآورده نشده بپیوندد به اوراق باطله ی آن دیگری ها.
برای خواستن و نرسیدن است که اینجایم. می دانم. از اول هم می دانسته ام. حالا دیگر آرزو که می کنم منتظر برآورده شدنش نمی مانم. می دانم که انتظار دردی ازم دوا نمی کند همانطور که هرگز نکرده. فقط زندگی اش می کنم. آنقدر که سودایش از سرم بپرد. شوق دیگری به دلم بنشیند. رویای فریبنده تری برای دل بستن بیابم. رویای دیگری برای نداشتن. برای هیچ نخواستن.
حالا بنشین آنقدر آرزوهایت را زندگی کن تا در بطن یک رویا بمیری. من آمده ام آنقدر آرزو کنم تا رنگ ببازم. زنده بودن را برای مُردن می خواهم و این نه معنای بدی دارد و نه ربطی به حرفهای دیگرم.
کاش می شد بدست آوردت اما، من خیلی وقت است می دانم آرزوهایم برای نرسیدن اند. برای ابطال. برای آموختن ِ جبر ِ زندگی: زیستن به شوق ِ مُردن. می دانم که به پاره ای حقیقت ِ روزگارم نخواهند شد اما، زندگیشان می کنم. و با لبخند زندگیشان می کنم. و با لبخند وداعشان می گویم. و با لبخند به خاک می سپارمشان، آن زمان که شوق رسیدنشان در دلم بمیرد. مثل تو که می دانی خواهی مُرد، اما صبر می کنی برای مُردن. صبر می کنی و زندگی. نه زندگی ات سد ِ صبوری ات می شود و نه انتظار ِ مُردن، سد ِ زندگی ات. شاید هیچ کس نداند اما، همه زندگی کردن را برای مُردن می خواهند.
مثل من. مثل آرزوهایم. مثل لبخند ِ پس از خاکسپاری شان.
تماس برقرار شده (۱)
ع. ا.
شنبه ۹ تیر ۹۷ , ۱۲:۰۹ش. قاف
۹ تیر ۹۷، ۱۴:۳۵