همیشه یک امید، دوتا چشم. دوتا چشم ِ امیدوار به بودنت که آخر ِداستان نگاه ِ نا امیدشان را از راهت بر می دارند. دوتا پلک ِ خسته که پرده های سینما می شوند برای آخرین نمایش ِ مردمک های منتظر؛ چشم به راه ِبازیگری که تو بودی و نیامدی. که شاید، فقط شاید انتظارشان جایی میان ِ رویا به پایان رسید برای همیشه. شاید که خواب ِ ایستگاهی را دیدند، که قطاری سوت کشید و پیش ِ پایشان ایستاد. که طرح لبخندت رفته رفته لا به لای سفیدی ِمطلق ِ بخار ِ غلیظ قطار نمایان شد. که پیکر ِچمدان به دست ات، از هیاهوی ابهام و گیجی ِ ایستگاه دور شد و صدای سوت قطار به خاموشی گرایید و صدای تو تنها صدای جهان شد که می گفت برای نرفتن آمده است. که می گفت چمدانش را باز می کند و از هرچه نبودن است خالی اش می کند. شیشه ی عطر ِ رفتن را می شکند و به جایش خانه را پر از بهارنارنج می کند، بوی دارچین و پونه می پاشد به دیوارها. چرک مُردگی ِ انتظار را از تار و پود ِ فرشها و فکرها و چشمها می شوید.. می گفت پایان ِ تلخ ِ قصه ها هذیان بوده فقط.
شاید کسی که تو بودی این ها را می گفت به چشمانی که حتی خوابهاشان لبریز از ترس بود. ترسی که سوغات نیامدنت بود. ریشه ی درختی که کاشته بودی. ریشه ی انتظار چشمانی که خستگی را بغل کرده بودند.
خب، همیشه هم که قرار نیست حرفهای وبلاگ، مصداق ِ حقیقی داشته باشند. ها؟
تماس برقرار شده (۲)
آسو نویس
شنبه ۱۶ تیر ۹۷ , ۱۹:۴۰ش. قاف
۱۶ تیر ۹۷، ۲۳:۵۰Neg
شنبه ۱۶ تیر ۹۷ , ۲۱:۳۹ش. قاف
۱۶ تیر ۹۷، ۲۳:۵۱