حرفها و فکرهای بی شماری هستند، که مطمئنم اگر هر وقت و هر جای دیگری - و منظورم از جا، لزوما موقعیت مکانی و جغرافیایی نیست؛ و بیشتر از موقعیت روحی و زمانی و اتمسفر حال ِ حاضر ِ زندگی ام حرف می زنم. - غیر از حالا و اینجا رخ داده بودند، خیلی، خیلی مفصل تر از اینها می نوشتمشان - حداقل برای خودم.
اما، بی رغبتی مطلقم به بازگویی ِ تمام آنچه رخ داده بود و نداده بود، تعجبم را برانگیخت - تعجبی توام با بی خیالی. و آسودگی ِ عجیبی که شاید کمتر پیش می آمد در وجودم احساس کنم.
مطمئنم اگر هر وقت و هرجای دیگری غیر از حالا و اینجا، چنین موقعیتی را تجربه کرده بودم، خیلی بیشتر از اینها به ش می پرداختم. اما خب، خاصیت ِ زندگی هم همین است دیگر. انحصار! انحصار ِ پدیده ها به لحظات. همین موقعیت، همین حال و همین عوارض جانبی اند که یک شرایط خاص و منحصر به فرد را رقم می زنند. خاصیت ِ این حرفها همین بود؛ که در همین شرایط رخ دهند.
می دانی، حتی همان موقعی که خیلی، خیلی از افکارم لبریز شده بودم، تنها یک جمله برای خودم نوشتم. و همان یک جمله را هم، چند دقیقه بعد که آشفتگی ِ آنی ام فروکش کرد، پاک کردم. و همه اینها از همان آسودگی ِ غریبی سرچشمه می گیرد که بعد از مدتها درگیر ِ این ماجراها و مشتقات شان بودن به آن دست یافته ام. و خیال ِ دستیابی به این آسودگی، ته ِ دلم را قرص می کند، اطمینانم می بخشد. اما وابستگی را، بیش از پیش در رفتار و ناخودآگاهم و تمایلاتم احساس می کنم، و همان قدر که آسودگی ام دلم را گرم می کند، فکر ِ وابستگی دلم را می لرزاند، می ترساندم.
حالا هم، ترجیحم همین است که بیش از این، چیزی ننویسم. این را یاد گرفته ام که بعضی چیزها را نباید نوشت، نباید گفت .. طراوت و خاص بودنشان، خاص ماندنشان، « خوب » ماندنشان، به همین ناگفته ماندن است. از چاردیواری ِ خیال که بیرون بریزند، رنگ و بوی شان می پرد.
سبکبالم - به سبکبالی ِ یک پروانه؛ و در عین حال، می ترسم. و همین حال ِ توامان ِ سیاه و سفید است که لبخند بر لبم می نشاند.
لبخند ِ عمیق.
زمان می برد تا جای خود را، در قلب ِ کسی بیابی، اما می شود. مطمئنم که یک روز، بالآخره می شود.