مشکل تو همینه که درد رو، دِین خودت میدونی به دنیا. میگی چرا خدا میفرستدمون رو زمین، درد رو میده بهمون و بعد بغلمون نمیکنه. ولی ببین، دنیا خیلی بزرگتر از اونه که به دین من و تو احتیاجی داشته باشه. هیچکدوم از آدمای این زمین هم که نباشن، دنیا به جبر خودش ادامه میده. درد، دِین توئه به خودت، به لحظههایی که حس میکنی خوشبختی؛ تلنگریه که میخواد یادت بیاره چی داری، و تو حواست نیست. به آدمات حواست نیست. به دنیات حواست نیست.
درد، پارهای از وجودته. مثل لبخندت. مثل نگاهت. نپرس چرا هست، چون خودش دلیل حضورشو فریاد میزنه. اگه من دربارهاش بهت بگم، باورم نمیکنی؛ پس خودت باورش کن. مثل من که یه روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم قد کشیدم. دیدم ئه! باور دارم به درد.
اگه درد نباشه، دیگه هیچ صبحی نمیتونی نور خورشید رو ببینی و حس کنی قد کشیدی. بهخاطر درده که قد کشیدن رو میفهمی. الآنم مهم نیست اگه حرفامو نمیتونی ادامه بدی یا روشون تمرکز کنی. فقط بمونن توی ذهنت؛ شاید توی خواب، توی تاریکی اتاق، وقتی بارون میزد، چرخیدن توی سرت؛ فهمیدی کجایی.