تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۲ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

-Maybe I thought it would give me a meaning, scarring myself for another. But, I didn't know it wasn't only about having a meaning. It never is. It matters what meaning you get, and what you get therewith the meaning. When the time goes by and you grow up and you begin to forget what it felt like then to be helpful and to be involved in injuries which you thought could give you a new meaning, you're just some living scar that questions its past every day and night. 

-می‌تونستم خوشحال باشم وقتی می‌تونستم، ولی نبودم. من دیر فهمیدم که معنایی هم اگر از زخم‌های خودخواسته به‌جا بمونه، رشد کاذبه.

- این سرنوشت بود که منو از این راه برد یا من بودم؟


ش. قاف ۹۹-۴-۲۹ ۰ ۳ ۱۹۵

ش. قاف ۹۹-۴-۲۹ ۰ ۳ ۱۹۵


انفجار جمعیت شخصی من, [10.07.20 23:34]



١.«چه کسی می‌تواند بگوید همه چیز تمام شد، و دروغ نگفته باشد؟»

  (همیشه به این فکر می‌کردم که یه روز اگر خدای نکرده عزیزی رو از دست بدم، امیدِ دوباره دیدنش جلوی فروپاشی‌م رو می‌گیره، یا انتظار و خیالِ دائم دنیای فرابعد، فرازمان، فرامکانی که توی مخیله‌ی کوچیکم نمی‌گنجه از پا درمیاردم؟)
سخت بود اون شب برای همه‌مون، گیج بودیم و غصه‌دار و مستاصل. هرکدوم‌مون توی تنهایی خودش اشک می‌ریخت و بلد نبودیم چه‌جوری باید اشک‌هایی رو جمله کرد که روزگاری می‌شد بی هیچ حرف اضافه‌ای بغلتن روی شونه ی رفیق.
چی گفتیم؟ چی باید می‌گفتیم؟
گفت:  «می‌خوام بهش بگم یه روزی می‌بینی شون دوباره؛ ولی آخه من از کجا بدونم؟»
گفت. با لحن محکم و بی‌تردید بهش اطمینان داد که یه روزی می‌بیندش دوباره. کی می‌دونه چند نفرمون اون شب همین کارو کردن.
بعدها به این فکر کردم که کدومش- حداقل برای من-مهم‌تره؟ گرفتن دست رفیقت توی بزنگاه، توی همون لحظه‌ای که تنهاترینه، که تکیه‌گاه از دست داده و نیاز به طنابی داره که دوباره وصلش کنه به این دنیایی که تحملش احتمالا خیلی سخت‌تر شده حتی اگه مجبور باشی دروغ بگی بهش؛ یا گفتن حقیقت به هر قیمتی که هست، حتی اگه اضافه‌بار شی روی قلب سنگینش، یا بشی گره کور. گره ی کورِ تو کجا می‌شینه؟ روی طنابی که توی دستشه تا به بالا رفتنش کمک کنه، یا وسطِ وسطِ کلاف سردرگمِ زندگیش؟
من چه حالی می‌شم اگه دل خوش کنم به حرف رفیق و بعدا بفهمم دروغ بوده تمومش؟
(راستی، دروغ وقتی دروغه که تو باورش نداشته باشی، یا وقتی که دور باشه از حقیقت؟ مفهومِ دروغ رو باید بر مبنای باورِ تو تعریف کنم یا حقیقتِ خودم؟ کجاست حقیقت ما؟)
(بهش گفتم اگه باور نداشتی، چرا گفتی؟ سکوت می‌کردی بهتر نبود؟)

(نمی‌دونم. بود یا نبود؟)

 

2. بهش گفت برای عمو گوساله می‌خری؟ حتی فکرم نکرد. گفت آره.
این بچه، 6 سالشه. کارت ملی و حساب بانکی نداره، کسی هم چیزی بهش نمی‌فروشه. ولی اگه می‌فروختن، همه ی دنیا رو می‌ریخت پای تموم آدما. گوساله؟ خونه؟ شهر؟ می‌خرم برات عمو. ما تا وقتی بلدیم دنیا رو بریزیم پای آدما، کسی به رسمیت نمی‌شناسدمون. چون توی جیبامون به جز سکه‌های پلاستیکی ای که توی عروسی از روی زمین جمع کردیم چیزی نیست. ولی یه روزی بالاخره به رسمیت می‌شناسنمون؛ اون روزی که قبل از تصمیم به گوساله خریدن برای عمو، فکر می‌کنیم. سگرمه‌ها مون میره توی هم، دستمونو می‌کنیم توی جیبمون، سکه‌های غیرپلاستیکی‌مونو می‌شمریم و چرتکه می‌ندازیم، خدا می‌دونه که تهش می‌گیم آره یا نه. مشکل اینجاست.
(پس دروغ بود که بیشتر دیدن و بیشتر دونستن دست‌مونو برای قضاوت باز تر می‌کنه و راهمونو برای رسیدن به تعالی هموارتر؟)
(ما داریم بزرگ می‌شیم، بیشتر می‌دونیم و بیشتر می‌بینیم ولی انگار ناخالصی‌مون بیشتر می‌شه فقط.)
(تعالی کجاست؟ حقیقت کجاست؟ احتمالا یه‌جایی راهشون به اطمینان گره می‌خوره اما اطمینان من کجاست؟ راهی که به اطمینانم می‌رسه و اطمینانی که به راهم دارم، کجاست؟)

 

3. بغضم شکست. توی سلامِ آخر. سرمو گذاشتم روی مهر و صورتم خیس شد از اشک. غلتیدن روی گونه‌هام بی اینکه از من اجازه ای گرفته باشن. یادم بود -از روزگاری که مثل امروز دنبالِ دونستن بودم؛ اما نه دونستنِ «چگونه» و «چرا» ، دونستنِ «باید» و «نباید» که شاید همون بهتر بود برای من- که گریه ی میون نماز اگر از عظمت و خوف خدا باشه بی‌اشکاله. می‌ترسیدم؟ نمی‌دونم. من فقط کمک می‌خواستم. همون لحظه‌ای که از تموم دنیا ترسیده بودم و جهانم خالی شده بود. من پناه آوردم به تو؛ اگر از تو هم ترسیده بودم، کجا باید می‌رفتم؟
(من خیلی وقته که چیزی جز کمک نمی‌خوام از تو. خیلی وقته که سرم و دفترم پر شده از همین واژه.)
(کجا باید برم؟)


4. من باید شبیه کی باشم؟ می‌خوام این جمله رو ادامه بدم ولی نمی‌تونم. می‌خوام بگم همیشه پیش‌فرضم این بوده که شبیه خودم باشم اما چند وقته که هیچ رنگی ندارم من. نمی‌دونم «من» چیه که بخوام، که حتی بتونم شبیهش باشم یا نه؛ ولی نمی‌تونم. می‌خوام بگم آدما پر از تضادن و منِ بی‌رنگ نمی‌تونم توی مواجهه با زندگی‌هاشون از خودم نپرسم که: «من باید شبیه کی باشم؟»
ولی نمی‌تونم.


5. خیلی وقته که تمام جمله‌هام علامت سوال دارن آخرشون. چون خودم یه علامت سوال خیلی بزرگم که با کمرِ خمیده‌م این ور و اون ورِ زندگی می‌خزم و می‌شینم تهِ جمله‌ها که تردیدو به خورد تک به تک حروف‌شون و قطره قطره ی جوهری که خرج‌شون شده بدم و کسی نمی‌تونه یا نمی‌خواد کمر خمیده ی پوسیده‌مو صاف کنه. که بشم «آهان!» و بشینم دقیقا روی لحظه‌ی آغازِ ذوقِ بچه‌ها. ذوق بادبادکی که تصمیم می‌گیره سقوط نکنه، ذوق مسئله‌ای که حل می‌شه، ذوق ماشین کوکی‌ای که دوباره شروع می‌کنه به راه افتادن.
خیلی وقته که توی متنام نسخه‌ای نمی‌پیچم، که نمی‌گم چنین است و اگر چنین نباشد مبادا که چنان!
نمی‌گم عشق چنین است و راه رسیدن به آن، چنان!
(من چه‌طوری بگم از کدوم راه باید بری وقتی خودم مدام توی مِه گم می‌شم؟)
خیلی وقته که می‌پرسم و به جوابی نمی‌رسم.
خیلی وقته که رنگ اطمینانو ندیدم.
(از تنها چیزی که مطمئنم اینه که از هیچی مطمئن نیستم.)
(اطمینانِ من کجاست؟)


سه ماه چیزی ننوشتم. سه ماه. اگر ازم بپرسید این سه ماه کجا بودم و چه بلایی سرم اومده، حقیقتا نمی‌دونم چه جوابی باید بدم.


ش. قاف ۹۹-۴-۲۱ ۲ ۲ ۲۴۴

ش. قاف ۹۹-۴-۲۱ ۲ ۲ ۲۴۴


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.