تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

١٣٩٩/١٢/١٧

٠١:۵٢

روزهای نیمه ی شانزده سالگی. دست روزگار من رو با شدت تمام پرتاب می‌کنه به قلب چیزهایی که همه عمر ازشون واهمه داشتم و دارم. من جلوش رو نمی‌گیرم چون نمی‌تونم. تا یک‌جایی نمی‌خوام، از یک‌جایی به بعد دیگه نمی‌تونم.

من با جریان سخت و ناهموار زندگی جلو میرم. لای سنگهای کف جویبار گیر می‌کنم، موهام سفید می‌شن، نفسم زیر بار ترس و اضطراب و بیچارگی می‌بُره. کارهایی که از روی اشتیاق و علاقه آغازشون کردم، رنگ بدبختی می‌گیرن. دلم میخواد همه چیزو رها کنم و فقط، فقط بخوابم. یا کتاب بخونم. یا فیلم ببینم. یا هیچکاری نکنم اما فقط از قید و بند هر تعهدی رها باشم. می‌دونم که نمی‌تونم. می‌دونم که دیره. می‌دونم که باید همزمان از تمام این جاده‌ها و تا ته تمام جاده‌ها برم. 

تعهد. ترس از تعهد. ترس از جدی شدن همه‌چیز، ترس از مسئولیت. به قلب تمام این ترسها پرتاب می‌شم و توشون دست و پا می‌زنم تا ببینم زنده بیرون میام یا نه.

این روزها رو بعدا چه‌شکلی به یاد میارم؟

 

I have enough

Of these fears of yours

We live like cowards

We live like cowards

 

Now fill me with light, fill me with your pain

It's only a shadow, only a shadow

 

The waves are coming


ش. قاف ۹۹-۱۲-۱۷ ۰ ۱ ۳۲۶

ش. قاف ۹۹-۱۲-۱۷ ۰ ۱ ۳۲۶


از توی کوچه می‌پیچیم توی ولیعصر. حفره‌های پر از تاریکیِ کوچه، کم کم با نور مغازه‌ها و چراغ‌های برق و صدای آدمها و حتی خودِ آدمها پر می‌شه. هیاهویی شبیهِ هیاهوی شبهای قبل از عید توی تجریش، اما نه دقیقا مثل تجریش.
پسر 14. 15 ساله‌ای با امپلی‌فایرش موسیقی قدیمی میذاره و با تنبکش، توی خارج از ریتم ترین حالت ممکن با موسیقی همراهی می‌کنه. تا مسافت زیادی، آهنگِ حرکتش با سرعت راه رفتن ما متوازنه و قدم به قدم‌مون میاد. صدای موسیقی‌ش خیلی زیاده، آرزو میکنم سرعتشو ببره بالاتر و از ما رد شه. سرعتشو می‌بره بالاتر و محوتر می‌شه صداش، حالا می‌تونم راحت‌تر نگاه‌های بدون فکوسم رو، به هیچ‌جا متمرکز نکنم و بذارم موسیقی‌هایی که از مغازه های مختلف پخش می‌شن توی گوشم مخلوط شن.
می‌رسیم به مغازه مورد علاقه مامانم. اسمش شادمانه. یه خرازی‌ قدیمی که به سر و شکلش می‌خوره که نه محتویاتش و نه بر و رو ش از دهه 60 به اینور تغییری نکرده باشن. دیگه حتی شبیه خرازی هم نیست، یه خنزر پنزر فروشی تمام عیاره. تل‌ و گیره ی سر، پاپیون و کراوات با طرحای بوهمین، دکمه‌های کوچیک به شکل حیوانات و چند جور چیز دیگه توش پیدا می‌شه. 
صاحبش یه خانم سالمند بامزه‌ست با موهای سفید کم پشت و یه ماسک و یه روسری که به زور روی صورت و سرش فیکس شدن، بلکه هم فیکس نشدن. هر بار که از اینجا رد می‌شیم مامانم چندتا دکمه میخره. اون خانم هم توی اون فضای کم‌نور و کنار هیتری که روش یه قوری فلزی گذاشته، دکمه هارو میریزه توی یه تیکه کاغذ و می‌ده بهمون. مامانم توی ویترین شیشه ای رو نگاه می‌کنه و قیمت یه گیره سرِ سنگی و رنگارنگو می‌گیره. ازم می‌پرسه می‌خوامش؟ اینجور چیزا معمولا برام استفاده‌ای ندارن اما می‌گم آره. 
موقع بیرون رفتن ازش می‌پرسه چند ساله اینجایین؟ جواب می‌ده ده پونزده سال، قبلشم بوده اما من نبودم. گاهی هستیم، گاهی نیستیم. 
میگه خدا حفظتون کنه و میایم بیرون. 


چند قدم جلوتر، دوباره با پسرک تنبک‌نواز هم‌مسیر می‌شیم. یه آهنگ قدیمی رو می‌زنه که من رو مستقیم پرت می‌کنه به 4 سالگیم. چند قدمی رو توی همون 4 سالگی طی می‌کنم. همزمان که کفش‌هام رو از خاطرات 4 سالگی بیرون می‌کشم و وارد مغازه می‌شم، یکدفعه نگاهِ محوم واضح می‌شه و یه خانم رو می‌بینم که از روبروی من میاد، درحالی که موقع راه رفتن یه قر ریزی هم با ریتمِ آهنگ می‌ده؛ حرکت کوچیک فی‌البداهه ای که احتمالا فقط من دیدم و خودش. صدا کم می‌شه و گرما رو حس می‌کنم. شاید چون وارد چاردیواری شدم، شاید هم چون خانمی که مطمئنم حتی چهره‌ش رو هم ندیدم اما انگاری می‌تونم به وضوح به‌خاطرش بیارم، فقط برای یک لحظه، وسط ولیعصرِ اسفندماه با خاطرات 4 سالگیم رقصید. شاید هم چون به یاد آوردم که زندگی رو ساده‌تر یاد گرفته بودم اما هرچی بیشتر گذشت، سخت‌ تر جلو بردمش. روز به روز سخت‌تر. 

سعی می‌کنم یادم بیاد یک سال پیش این موقع کجا بودم. یادم میاد اما مشخصا کیفیت خاطره‌ها کم شده. تنها چیزی که به وضوح یادمه اینه که من هرگز تماماً شاد، آسوده و رها نبودم. حرفِ دیروز و امروز نیست؛ نگاهِ من همیشه محو بوده، چشم‌اندازم همیشه خارج از فکوس، حتی همون 4 سالگی. این‌که هرگز کمالِ رهایی رو تجربه نکردم مایه‌ی افسوسم نیست، اما این‌که هر لحظه‌ای که گذشت، من از فکر و واژه و سوال اشباع تر شدم، چرا. این‌که خیابون‌ها و واژه‌ها و صداها وضوحِ نگاهم رو می‌گیرن چرا. این‌که توی متن زندگی گم می‌شم، این‌که وقتی می‌تونم برای یک لحظه و تنها یک لحظه، زنده بودن رو دوباره با تمام وجود لمس کنم، اولین جمله‌ای که بعدش به ذهنم متبادر می‌شه اینه که "چی شد واقعا؟" چرا.

از پله‌های فروشگاه میرم بالا. اینجا هوا گرمه و یه آهنگ پاپ در حال پخش شدنه که از قضا، این یکی هم برام آشناست. نگاهم هنوز و همیشه خارج از فکوسه و حالا به زنی فکر میکنم که برای یک لحظه می‌رقصید.

به آهنگ‌هایی فکر می‌کنم که لیاقت‌شون بیشتر از" فقط" گوش داده شدنه اما نمی‌دونم باهاشون چه کار باید بکنم.
من توی خیابون رقصیدن رو بلد نیستم. اما روی تردمیل افکارم می‌دوم و می‌دوم، و دیگه حتی زمینِ زیر پام رو حس هم نمی‌کنم که بخوام افتادن رو دوباره تجربه کنم.

نگاهم از فکوس خارج می‌شه، تنم بی‌مدار می‌گرده، و بادهای بی‌جهت من رو به هر طرف می‌برن.

 

به گشت‌های بی‌مدار تن

 

 


ش. قاف ۹۹-۱۲-۰۷ ۴ ۲ ۳۹۳

ش. قاف ۹۹-۱۲-۰۷ ۴ ۲ ۳۹۳


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ش. قاف ۹۹-۱۲-۰۴ ۲۱۶

ش. قاف ۹۹-۱۲-۰۴ ۲۱۶


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.