تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


١٣٩٩/١٢/١٧

٠١:۵٢

روزهای نیمه ی شانزده سالگی. دست روزگار من رو با شدت تمام پرتاب می‌کنه به قلب چیزهایی که همه عمر ازشون واهمه داشتم و دارم. من جلوش رو نمی‌گیرم چون نمی‌تونم. تا یک‌جایی نمی‌خوام، از یک‌جایی به بعد دیگه نمی‌تونم.

من با جریان سخت و ناهموار زندگی جلو میرم. لای سنگهای کف جویبار گیر می‌کنم، موهام سفید می‌شن، نفسم زیر بار ترس و اضطراب و بیچارگی می‌بُره. کارهایی که از روی اشتیاق و علاقه آغازشون کردم، رنگ بدبختی می‌گیرن. دلم میخواد همه چیزو رها کنم و فقط، فقط بخوابم. یا کتاب بخونم. یا فیلم ببینم. یا هیچکاری نکنم اما فقط از قید و بند هر تعهدی رها باشم. می‌دونم که نمی‌تونم. می‌دونم که دیره. می‌دونم که باید همزمان از تمام این جاده‌ها و تا ته تمام جاده‌ها برم. 

تعهد. ترس از تعهد. ترس از جدی شدن همه‌چیز، ترس از مسئولیت. به قلب تمام این ترسها پرتاب می‌شم و توشون دست و پا می‌زنم تا ببینم زنده بیرون میام یا نه.

این روزها رو بعدا چه‌شکلی به یاد میارم؟

 

I have enough

Of these fears of yours

We live like cowards

We live like cowards

 

Now fill me with light, fill me with your pain

It's only a shadow, only a shadow

 

The waves are coming

ش. قاف ۱۷ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۰۵ ۰ ۱ ۲۳۹

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.