١٣٩٩/١٢/١٧
٠١:۵٢
روزهای نیمه ی شانزده سالگی. دست روزگار من رو با شدت تمام پرتاب میکنه به قلب چیزهایی که همه عمر ازشون واهمه داشتم و دارم. من جلوش رو نمیگیرم چون نمیتونم. تا یکجایی نمیخوام، از یکجایی به بعد دیگه نمیتونم.
من با جریان سخت و ناهموار زندگی جلو میرم. لای سنگهای کف جویبار گیر میکنم، موهام سفید میشن، نفسم زیر بار ترس و اضطراب و بیچارگی میبُره. کارهایی که از روی اشتیاق و علاقه آغازشون کردم، رنگ بدبختی میگیرن. دلم میخواد همه چیزو رها کنم و فقط، فقط بخوابم. یا کتاب بخونم. یا فیلم ببینم. یا هیچکاری نکنم اما فقط از قید و بند هر تعهدی رها باشم. میدونم که نمیتونم. میدونم که دیره. میدونم که باید همزمان از تمام این جادهها و تا ته تمام جادهها برم.
تعهد. ترس از تعهد. ترس از جدی شدن همهچیز، ترس از مسئولیت. به قلب تمام این ترسها پرتاب میشم و توشون دست و پا میزنم تا ببینم زنده بیرون میام یا نه.
این روزها رو بعدا چهشکلی به یاد میارم؟
I have enough
Of these fears of yours
We live like cowards
We live like cowards
Now fill me with light, fill me with your pain
It's only a shadow, only a shadow
تماس برقرار شده (۰)