تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است
١٣٩٨/٢/٢٨
[ به وقت ِ یک روز مانده به پایان ]
 
آن روزهای اول که برای ثبت نام می‌آمدیم، ساختمانی آبی- خاکستری بود با نمای آلومینیومی شبیه کارخانه‌های آدم آهنی سازی توی کارتون‌ها.
اولین باری که خیابان ِ عابدینی زاده را در امتداد درازای دبیرستان آینده ام قدم می‌زدم، نمای بیرونی راهروهایی را دیدم که انگار هرگز تمام نمی‌شدند. آن روز با خودم فکر کردم که پیمودن هر کدام از آن راهروها، حداقل ده سال طول می‌کشد. نمی‌دانستم روزی خواهد رسید که من، پس از سه سال، درحالی این کارخانه ی کوچک را وداع می‌گویم که سر تا ته این راهروها را صدها بار پیموده‌ام و تمام این رفت و آمدها انگار که تنها به قدر چند لحظه ی کوتاه زمان برده است.
سال اول، ما 701 بودیم. اولین کلاس ِ طبقه ی سوم که پنجره اش رو به باغچه ی حیاط باز می‌شد. خیلی‌ها از قبل یکدیگر را می‌شناختند و خیلی‌ها غریبه بودند اما نه آشنایی‌ها با همان شکل پیشین ادامه یافت و نه غریبگی‌ها و بالاخره هر کدام از ما فهمید پشد کدام میز و کنار کدام آدم‌ها حال بهتری دارد. فهمیدیم کجای خط تولید این کارخانه ی کوچک را باید در دست بگیریم.
هنوز خیلی چیزها برای کشف کردن داشتیم و یکی از اولین چیزهایی که خیلی زود کشف کردیم این بود که اینجا خبری از خوب‌ها و خیلی‌خوب های دبستان نیست. اولین امتحان زیست را که دادیم حساب کار دستمان آمد. نمره ی هجده، کلاً یکی داشتیم و نمره های تک رقمی و زیر 14 تا دلتان بخواهد. دروغ چرا، من با ارفاق 10 گرفتم.
کمی بعد از آن فهمیدیم دستمان آن‌قدرها هم برای خوش‌گذرانی های اعیانی که انتظار داشتیم باز نیست و آواز دهلی که برایمان در وصف دبیرستان نواخته اند، از دور خوش بوده است. اما راه خوش گذراندن را زود یاد گرفتیم. فهمیدیم تا وقتی که جارو باشد و نیمکت و حیاط، چیزهای دیگر بهانه‌اند. دل خوش کردیم به پرسه های بی مجوز و دزدکی یا با مجوز و محترمانه در آزمایشگاه های زیست و شیمی و بوی تینر و رنگ اتاق هنر و ماکت‌های اتاق مطالعات اجتماعی و کلاس‌های گاه و بیگاهی که در سایت کامپیوتر با آن قفل پر ماجرایش تشکیل می‌شدند. و این هنوز اول راه بود. 
سال بعد از آن، ما 8/1 بودیم. دیگر کلاسی نداشتیم که خودمان را بهش متعلق بدانیم اما در عوض، حالا تمام مدرسه مال ما بود. تمام کلاس‌ها و تمام راهروها مال ما بودند. رنگ تفریح که به صدا در می آمد، دوان دوان سراغ کمد های قرمز رنگ کوچکمان می رفتیم؛ وسایل زنگ گذشته را می گذاشتیم و کتابهای زنگ آینده را بر می داشتیم و تلّی از کتاب و دفتر در بغل، عازم کلاس بعدی می‌شدیم - و من از خیال اینکه این کارخانه ی کوچک، هاگوارتز من شده بود، چه ذوقی داشتم- همان سال بود که با تمام کلاس‌ها و راه‌پله هایی که هزاران بار بالا و پایینشان کردیم تا کلاس‌هایمان را یاد بگیریم، خاطره ساختیم. و همان سال بود که ما معجزه ی کلاس هایی را کشف کردیم که پنجره هایشان رو به باغچه ی حیاط باز می‌شد. آن‌ها، عجیب با بقیه فرق داشتند، خصوصا روزهایی که برف و باران می‌بارید.
ما راه ِ کلاس‌ها و فاصله ی بین پله ها و زاویه ی پاگردها ی میان راه‌پله ها را بهتر از خطوط کف دستمان یاد گرفته بودیم، آن‌قدر که با چشمان بسته فاصله ی کلاس‌ها را می‌پیمودیم. ما تمام این کارخانه ی کوچک را یاد گرفته بودیم و وقت ِ آن بود که خودمان را یاد بگیریم. خیلی وقت‌ها دلتنگی‌هایمان را، اشک هایمان را و قلبمان را در گوشه های دنج حیاط جا می‌گذاشتیم. ما بارها زیر باران جا ماندیم و هربار بیشتر فهمیدیم که نمای خاکستری رنگ ِ این کارخانه ی کوچک، وقتهایی که باران می‌زند، با تمام غمگین بودنش زیباست.
و امسال، ما 9/1 بودیم. کلاس زرد رنگی که پنجره ای رو به خیابان داشت. روزهای زمستان که بعد از رسیدنمان به مدرسه، هنوز شب بود و تاریک بود و باران بود، ما چراغ‌ها را خاموش نگاه می‌داشتیم و با چشمان خواب‌آلوده، می‌نشستیم به تماشای ماشین‌هایی که در تاریکی می‌رفتند و صدای عبور چرخ‌هایشان از آسفالت خیس، تنها صدایی بود که در کلاس شنیده می شد. هر کداممان که از راه می‌رسید، دیگران را دیوانه می‌نامید اما خیلی زود، بی هیچ حرفی کنارشان می‌نشست و تماشا می‌کرد. چیزی ته وجود همه ی ما مشترک بود و حجم ِ زیادی از آن را، انتظار غمگینمان برای به پایان رسیدن امسال تشکیل می‌داد.
و حالا، این ماییم. با کوله باری از خاطرات بزرگ و کوچکمان. خاطره ی روزهایی که اشک‌هایمان دل زمین را لرزاند و روزهایی که صدای خنده های شادمانه مان تا آسمان رفت. روزهایی که یکی از ما خسته شد، دیگران دستش را گرفتند و از جا بلندش کردند، یا روزهایی که از یاد بردند یک نفرشان را چند قدم عقب تر جا گذاشته اند و لابد آن یک نفر با خودش فکر کرد چه قدر تنهاست.

لحظه هایی که یکی از ما، بی مقدمه زیر آواز می زد و بقیه بی چون و چرا همراهی اش می کردند و چند لحظه ی بعد که با ورود معلم به خود می آمدیم، می فهمیدیم که همه در حال خواندن و رقصیدن بوده ایم. 

لحظه هایی که دلگیر شدیم، فریاد کشیدیم، از خوشحالی ِ یکدیگر ذوق کردیم یا غصه ی دیگری، بغض شد و در گلویمان نشست. لحظه هایی که دست یکدیگر را گرفتیم، خواندیم و رقصیدیم و همپای یکدیگر قد کشیدیم و خندیدیم و خندیدیم..
و حالا، این ماییم. که فکر می‌کردیم پیمودن این راهروهای طولانی، ده سال طول می‌کشد. و حالا، بعد از ده سال، کوله بار خاطرات بر دوش، این کارخانه ی کوچک  انگاری تمام این رفت و آمد ها فقط به اندازه ی چند لحظه ی کوتاه بوده است.
 

امضاء: 7/1، 8/1 و 9/1 . 


* قسمت هایی از متن که زیرشان نقطه چین دارند، حاوی تصاویر مناطق توصیف شده اند.* 


امروز، با تمام کلاس های طبقه سوم خداحافظی کردیم. حتی با اسکلت ِ نصفه و نیمه ی آزمایشگاه زیست. و چه کسی فکرش را می کرد من از همین الآن، این قدر دلتنگ این سایه ی خنک باشم..؟


گمانم نه همیشه، که هرگز آن طوری نمی شود که فکرش را می کنیم. و امان از این چرخه های ناتمام ِ دویدن ها و دورتر شدن ها!


من، فقط می ترسم. خب؟ فقط می ترسم. حالا که بعد از اینهمه بی تابی به یک تکه از این دنیا عادت کرده ام، دو دستی پس دادنش، و با چشمان ٍ بسته به استقبال ناشناخته ها رفتن، سخت است. و غمگین. و این، یگانه داستان ِ " صحنه ی یکتای هنرمندی ما" ست.


ش. قاف ۹۸-۲-۲۹ ۴ ۱ ۳۷۰

ش. قاف ۹۸-۲-۲۹ ۴ ۱ ۳۷۰


قصه‌ی نمی‌دانم چندمین خانه ی کوچه ی شهید رجایی است. با آن درهای سفید و حیاط ِ بی‌سقفی که پیچک‌های باغچه سایه‌بان اش شده بودند - عموی بزرگم، پیچک‌های دست‌پرورانده ی بابابزرگ را با دقت ِ بی کم و کاستی به سیم‌مفتول هایی که دیوارهای دو طرف ِ حیاط را در بلندترین ارتفاعشان به یکدیگر متصل می‌کردند، پیچانده بود؛ آن‌گونه که سایه ی سرمان شده بودند و سرپناهمان از گرمای آفتاب ِ بی‌امان ِ تابستان. - و صدای پمپ ِ آب که با صدای پراکنده ی جیرجیرک‌ها درمی‌آمیخت و سکوت شب‌های تابستان را در هم می‌شکست و آرام آرام، به آغوش خوابی عمیق روانه‌مان می‌کرد.
تا زنده‌ام، خاطره ی تابستان دلنشینی که به ماجراجویی و بازی‌های بی سر و صدای تنهایی توی سوراخ سمبه‌ها ی آن خانه سپری کردم از یادم نمی‌رود. برنامه ی غذایی‌مان از قبل معیّن بود و بر دیوار ِ آشپزخانه، چسبیده. آن‌موقع ها بابابزرگ هنوز حوصله ی اینجور کارها را داشت. هر روز برایمان ناهار می‌پخت و خوب یادم هست که چهارشنبه ها ماهی سرخ‌شده داشتیم. یکی دو تکه ماهی برایم کنار می‌گذاشت، با سبزی و شربت آب‌لیمو، می‌چید توی سینی. همان‌موقع ها هم اذان سر می‌دادند و می‌رفت نمازش را می‌خواند. من هم سینی‌ام را بر می‌داشتم و می‌نشستم جلوی تلویزیون ِ اتاق خودش، کارتون می‌دیدم.
بعد از آن هم، وقتی که نوبت ِ چرت عصرانه می‌شد، نوبت ِ جولان من بود. شلیل می‌آوردم و می‌نشستم جلوی شبکه ی مورد علاقه‌ام که رأس چهار بعد از ظهر، سرود ای ایران پخش می‌کرد، بعد تام و جری و بعد از آن هم سریال و کارتون. آن وسط‌ها که تبلیغات پخش می‌کرد هم، پنج شش دقیقه ای پیانو تمرین می‌کردم و باز می‌نشستم پای کارتون. تمرین، کارتون، تمرین. بعد توی کمد لحاف‌ها قایم می‌شدم که مبادا سر و کله ی "شی‌با" پیدا شود و بهم هشدار بدهد که یللی تللی دیگر بس است و بنشینم پای تمرینم. تمرین که تمام می‌شد، محافظ ِ پیانو که با برق ِ تلویزیون مشترک بود، یک‌جا خاموش می‌کردم. بعداً که بابابزرگ می‌آمد تلویزیون را روشن کند، می‌دید روشن نمی‌شود. می‌گفت " دختر کُچکه چَقده پِ ای برقا بوزی بْکُنَه." دلم خوش بود به اینکه دوباره که مهمان آمد، بابابزرگ شکلات‌ها را بیرون بیاورد. یا عمو دوباره از همان شیرینی‌های همیشگی بخرد و من تا یک هفته، هر روز صبحانه‌ام یک لیوان شیر و یک شیرینی باشد. عصای بابابزرگ را بردارم و از این‌طرف خانه به آن طرف بدوم و اسب‌سواری کنم. یا پیپ ِ دوران جوانی‌اش را از توی کشوی دوم کش بروم و با کف صابون پر کنم و یا قل‌قل کردنش کِیف کنم. 
همان تابستان بود که پای مامان‌بزرگ شکست. از بس نمی‌خواست کسی را به دردسر بیندازد، همه را آسی کرده بود. واکرش را بر می‌داشت و به گوشه و کنار خانه سرک می‌کشید. وسط راه، واکرش را ول می‌کرد، می‌رفت توی آشپزخانه و ساعتها، به قول خودشان،" پته‌قژ‌قژ " می‌کرد. یک‌لنگه پا می‌ایستاد و کابینت ها را می‌ریخت بیرون، دوباره از نو می‌چید. بعداً بابا پیدایش می‌کرد که بدون واکر دارد پته‌قژ‌قژ می‌کند و شاکی می‌شد که چرا حداقل یکی از ما را بیدار نکرده است.
این‌ها همه مال روزهای آخری بود که هردو حوصله داشتند و روی پا بودند. مال روزهای آخری که بابابزرگ پیچک‌ها را با دقت آب می‌داد. یکی دو سال بعد، نفس‌های بابابزرگ به شماره افتاد و مامان‌بزرگ مدام خمیده‌تر شد. بعد از آن‌که بابابزرگ رفت، مامان‌بزرگ را بردند خانه ی عمه ی کوچکم. خانه سوت و کور شد. پیچک ها را هم دیگر کسی آب نداد؛ آن‌قدر که خشکیدند و تمام شدند. هربار که برای تعطیلات، پا به آن خانه می‌گذاشتیم، غصه‌ام می‌گرفت. از هجوم خاطراتم با کسانی که این خانه را تنها گذاشته بودند و تنها ردّی کهنه از حضورشان به‌جا مانده بود: تخت خوابهایشان، کپسول اکسیژن بابابزرگ و عینک شکسته مامان‌بزرگ. با این حال، هنوز خانه، پابرجا بود. می‌گفتم هنوز مامان‌بزرگ هست؛ حتی اگر پیچک‌ها نباشند.
مامان‌بزرگ خانه ی عمه ی کوچکم مستقر بود و من، می‌دیدم که عید به عید، شکسته‌تر می‌شود. تا اینکه یک هفته پیش، مامان‌بزرگ هم رفت. 
خانه‌ی نمی‌دانم چندم ِ کوچه، با آن درهای سفید، از حضور، خالی شد. برای همین چند روز، آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و بعد از آن، شاید دیگر نه من، نه بابابزرگ و مامان‌بزرگ و نه حتی هیچ‌کدام از خاطراتمان، جایی در آن خانه نداشته باشیم و من این را، از همان اولین روزی که دل ِ پیچک‌ها گرفت و باران شد، فهمیده بودم. می‌دانستم که دیگرْ بار، در حیاط آن خانه موهای بلندم را که در تلألو آفتاب ِ آن خانه، طلایی رنگ به نظر می‌آمدند، شانه نخواهم کرد. می‌دانستم صدای بحث‌ها و خنده‌هایشان خانه را پر نخواهد کرد. می‌دانستم بعد از این،چهارشنبه ها ماهی و شربت آب‌لیمو نداریم. آدم می‌داند اما انکار می‌کند. انکار می‌کند، تا روزی که با دو چشم خود ببیند کلید ِ درهای سفید ِ نمی‌دانم چندمین خانه ی کوچه ی رجایی را، به دست‌های غریبه‌ای می‌سپارند.

ش. قاف ۹۸-۲-۱۹ ۱ ۱ ۳۰۵

ش. قاف ۹۸-۲-۱۹ ۱ ۱ ۳۰۵


22 فوریه 1915؛ کافکا نوشت: « از هر حیث ناتوانم؛ و کاملا چنین هستم. »

« امروز حتی شهامت این را ندارم که خودم را سرزنش کنم. به میان این روز تهی فریاد کشیدم؛ پژواکش نفرت انگیز می شود. »


ش. قاف ۹۸-۲-۱۱ ۱ ۳ ۵۲۴

ش. قاف ۹۸-۲-۱۱ ۱ ۳ ۵۲۴


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.