کشو را باز میکند. یک دنیا نوار کاست، به تعداد تمام مو های تمام سر های تمام آدمها. بعضی کهنهتر، بعضی نو؛ روی هرکدام یک شماره ی- کسی چه میداند چند رقمی؟ برخی پوسیده و رنگ و رو رفته، از آنها که میدانی ضبط صوت به میانههایش که برسد - اگر برسد البته - با یک صدای گوشخراش متوقف میشود و نوار را تف میکند بیرون، یا که سوزناش روی یک واژه گیر میکند، تا ابد (خیلی هایشان بی سوزن و بی گیر اینطورند البته. حکایت خیلی از سالهای زندگیهامان. تکرار، تکرار، تکرار. هر روز و شب تکرار.)
یک نوار کاستِ غبار گرفته، وسط کشوی خرت و پرتها. بر ش میدارد،
نوار را فوت میکند، آن قدر محکم که برای زدودن غبارِ نمیدانم چند سالهاش کافی باشد. پشتاش را نگاه میکند به دنبال نشانه ای. 1399 -اگر به مبداء تاریخ ما نوشته باشند- دوازده میلیارد و نمیدانم چهقدر - اگر به مبداء آغاز وجود-
نوار را در ضبط صوت جا میزند، درش را میبندد. دکمه ی پلی. صدا، صدا، صداهایی مبهم، غیرقابل تشخیص، شبیه خشخشها و ترق و توروق هایی که گاه گداری، نیمههای شب، از هال و آشپزخانه میشنوی.
انگشتاش را روی دکمه فست فوروارد نگه میدارد. برای چند هفته، شاید هم چند ماه. دوباره پلی. صدای برخورد پاشنه های تختِ یک جفت صندل جلو باز، با سطح ناصاف پیادهرو. صدای قدم، قدم هایی بیمبدا و بیمقصد، به غایت' از هم گسسته. چشمهایش را میبندد و به قلب واقعه راه مییابد.
آدم، با چشمهای بسته هم، فرقِ پاییز و تابستان را میفهمد. با چشمهای بسته میبیند که جهان، پشتِ پلکهایش، در روشنایی فرو میرود. اولین جرعههای تابستان در بر میگیرد اش، تناش گرم میشود، و قلباش. تلاش میکند چشمهایش را رو به دنیا بگشاید که آفتاب، با تمام بیرحمی مهربانانهاش، از باریکترین دریچه ی میان پلکهاش عبور میکند. پلکها و تمام اجزای صورتاش از تندیِ آفتاب مچاله میشوند. دستاش را سایهبان صورتاش میکند و نگاهش را، بالاخره، میدوزد به آرامش و هیاهوی خلوتِ تابستان.
نفس میکشد، نفسِ عمیق. تا تهِ تهِ وجودش را پر میکند از هوای تازه. فلش بک، به چند ماه قبل. به روزهایی که نور را، هوای تازه را، دلخوشی را، چپانده بودند توی شیشههای کوچک دربسته و گذاشته بودند بالاترین طبقهی بلند ترین گنجهی دنیا. به روزهایی که سوزن ضبط صوت گیر میکرد روی واژه ی درد، درد، مدام درد، مدام تکرار، تکرار. به روزهایی که قلب آدمها پر میکشید برای دوباره در آغوش گرفتن کسی، برای خندههایی که نه از پشت پیامهای ضبط شده، که سوار بر ارتعاشات هوای اتاق به گوشمان برسد. برای روزهای بیاندازه عادی، بیاندازه کسالت باری که چه کسی میدانست روزی از راه میرسد که از سر گرفتنشان، دوباره داشتنشان، تنها حسرت و مرور خاطراتشان، تنها روزنهی نوری میشود که در تاریکی غلیظ و فراگیر دنیایمان میتوان یافت؟
ما در کنج غمگین خانههایمان خزیدیم، مغزمان، محصور در این چاردیواریِ سربسته، از دیواری به دیوار دیگر کوبیده شد. درد کشیدیم و برای تمام چیزهای از دست رفته سوگواری کردیم و حسرت دیروز را خوردیم و از قصه ی فردا گفتیم.
و فردا، رسید. مانند تمام فرداهایی که میرسند.
آفتاب درآمد، آفتابِ همیشه. شهر ما سرفه میکرد و خاک را از لباسش میتکاند، و شهرهای بسیاری در هرکدام از ما فروریخته بود. یکدیگر را، شاید سختتر از پیش، در آغوش گرفتیم. دقیقتر به یکدیگر گوش سپردیم و عمیقتر یکدیگر را نگاه کردیم. زخمهایمان را بستیم و در سکوت کنار هم نشستیم و گذاشتیم سکوت، جای خالی تمام چیزهای از دست رفته را پر کند. اشک نریختیم، ما اشکهایمان را ریخته بودیم. حالا، از تمام قصه دردآلودمان، تنها خاک مانده بود و صورتهایی که باید خطوطشان را دقیقتر به خاطر میسپردیم. دردِ محوِ کهنهای مانده بود، و جمعیتی که به زندگی بازمیگشت اما نه مثل قبل. هیچچیز شبیه گذشته نبود. ما زخمهای مشترکی داشتیم که از یکدیگر دور و به یکدیگر نزدیکمان میکردند، و میدانستیم که قلبِ شهرمان، انتظار ما را میکشد. برای سرود و برای مرثیه، برای لبخند و برای دردهای بیشتر. برای زندگی. مثل همیشه.
ما از فردا گفتیم، و فردا آمد. فردا همیشه میآید. تا وقتی که خیابانهایی باشند برای قدم زدن، حرفهایی برای گفتن، کافههایی برای رفتن، بطریهای شیشهای نوشابه برای جمع کردن، دامنهای چیندار و شلوارهای گشاد رنگی و شالهای بلند و کفشهای بندی برای پوشیدن، دیوارهایی برای تکیه دادن و گوشههایی برای نشستن، بغضهایی برای شکستن، دستهایی برای گرفتن، بارانهایی برای دویدن، آوازهایی برا خواندن، آوازهایی برای شنیدن، غروبهایی برای تماشا کردن و سکوت هایی برای ماندن، تا وقتی که خاطره ای هست برای ساختن، فردا میآید. فردا همیشه میآید.