" من که هیچوقت نتونستم باهات درست حرف بزنم. رو در رو، عین آدم. بهت بگم خواهش میکنم یه کاری کن؛ فقط همین یه بار. شاید اون که میبیندت بتونه توی چشمات نگاه کنه و بگه. کاش بگه. "
" من که هیچوقت نتونستم باهات درست حرف بزنم. رو در رو، عین آدم. بهت بگم خواهش میکنم یه کاری کن؛ فقط همین یه بار. شاید اون که میبیندت بتونه توی چشمات نگاه کنه و بگه. کاش بگه. "
١٣٩٧/٨/١۵
ناشناختهها همیشه باورپذیر تر اند. در هر زمان، بی هیچ محدودیتی در هر قالبی میگنجند. با تمام چشمها مینگرند، با تمام صداها سخن میگویند، از تمام صداها شنیده میشوند، از تمام راهها میرسند، با تمام راهها دور میشوند. و من، تمام این مدت با ناشناختهات زندگی کرده بودم؛ ناشناخته ات را با هزاران چهره، هزاران نام، هزاران هویت مجسم کرده بودم. اشکهایش را دیده بودم، و لبخندهایش را، حرفهایش را شنیده بودم و این ندانستن، اگرچه به افسوس وادار و به کاوش ترغیبم کرده بود اما، هرگز مرا چنان که شاید نیازرده بود. و تو، ناشناختهترین ِ مرا از من گرفتی و عزیزترینت را از خودت. و گا هردو میدانستیم روزی میرسد که ناشناختهترین ها و نزدیکترین هایمان را از دست خواهیم داد.
رازهای تو که آهسته سر از مُهر برمیدارند
و جهان، که پیوسته دور ِ سرم میگردد.
و من، که بیوقفه سقوط میکنم.
و حقیقت، و گیجی ِ ادراک ِ حقیقت، که تمام وجودم را در بر میگیرد.
و نگاهم، ناباورانه و مبهوت، مثل عکاسی که میداند از خواب بیدار شده اما نمیتواند چشمانش را باز کند. به یاد ندارد کجا چشمانش را جا گذاشته.. توی آلبوم عکسهایش یا پشت لنز دوربین، شاید هم چشمانش در منظره ای بینظیر حل شده اند، وقتی که سخت مشغول کار بوده. نمیداند، یا میداند، اما نمیخواهد، نمیتواند باور کند که حالا، به جز خاطره، این دردناکترین خاطره ی روزهایی که چشمانش را به همراه داشت، چیزی برای قاب کردن به دیوار ندارد..
و تو، و درد تو،
و من، و دوری من،
که سرم را از سرب داغ پر میکند، و تنم را، و قلبم را..
و درد تو، که تا دورترین نقطه ی وجودم را میسوزاند.
و دوری من، که لحظهای رهایم نمیکند.
سال قبل بود، همین روزها.
که ابهام و ناباوری خار می شد و در چشمم فرو می رفت، اشک می شد و از چشمم فرو می چکید.
یک سال گذشته.
من دوباره همانم. مبهوت و ناباور، اما بدون اشک، بدون خاری در چشم.
تو دوباره همانی. آنگاه با درد بودن، این بار با درد دوری.
"جغرافیای ما کجاست؟"
دبیر ادبیات درباره ى نظم و شعر و تفاوتشون صحبت می کرد که میون ِ توضیحاتش جمله ای گفت به این عنوان که مقفّىٰ یعنی دارای قافیه؛ که لوب " تولید محتوای کمیک استریپ از بدیهی ترین و بی مززه ترین مسائل روزمره" و اون یکی لوب "ریشه یابی ناخودآگاهانه ی انواع افعال ثلاثی و رباعی و مزید و یزید و وزید" ِ مغزم به طور همزمان فعال شدن که در نتیجه نوروگیلیاهاشون به آکسونای همدیگه اتصالی کرد و ماحصل اینکه اگه مقفّی یعنی دارای قافیه پس احتمالاً مصفّی هم یعنی دارای صافیه. پس شعر مقفّی یعنی شعر قافیه دار و علی مصفّی یعنی علی صافیه دار.
بعد از اینکه وسط کلاس بارها از بی مزگی خودم در خودم لولیدم و جان دادم و با تشر معلم مواجه شدم که "انتهای کلاس" (بله من دقیقا در انتهایی ترین گوشه ی کلاس جای دارم؛ خصوصا زنگ ادبیات، انقدر که می تونم توی لیست حضور غیاب کلاس بغلی هم حضور داشته باشم)؛ شباهنگام که داشتم داستان بی مززگی خودم رو برای خودم بازنویسی می کردم، ترجیح دادم حالا که انقدر بی مزه ام حداقل دماغْ سوخته هم باشم؛ فلذا جستجو کردم "صافیه" که از بی معنایی واژه ی ابداعیم حصول ِ اطمینان کنم و از دماغ سوختگی ِ خودم در خودم بلولم و بله؛ #برگهایم_کو ؛ صافیه واقعا معنی داشت !! :))))
شعر مقفی= شعر دارای قافیه و وزن
علی مصفی= علی دارای صافیه و خلوص ( علی خالص )
( این پُستمو لیلا فقط بخونه ، ببخش اگه بی مزه م و دیوونه :))) )
فکر کردین بعد از اینهمه مدت حرف مهمی برای گفتن دارم؟ دست پر اومدم؟
#هارهورهیر :))))
« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.