-خوش آمدید خانم. بفرمایید بنشینید.
+متشکرم.. من آن میز کنار پنجره را ترجیح میدهم.
-مانعی نیست.. منتظر کسی هستید؟
+نه. ممنونم.
کیفم را روی صندلی کناری میگذارم. نگاهم از زیپ نیمه بازش عبور میکند و میافتد روی بلیت پرواز شماره 1209 ساعت 19:30. به ساعتم نگاه میکنم؛ 16:22 است. همه چیز بر وفق مراد است. به اندازه ی خوردن یک تکه کیک دارچین با چای گرم در کافه ی محبوبم، رو به چشم انداز مورد علاقهام از خیابان شانزدهم فرصت دارم. چشمانم را میبندم و همهچیز را از ابتدا مرور میکنم؛ برای هزارمین بار. چمدانم را روی ریل میگذارم، از گیت بازرسی عبور میکنم، به مانیتور برنامه پروازها نگاه میکنم و میبینم که پروازم درحال صدور بلیت است. به آدمهایی نگاه میکنم که یکدیگر را در آغوش میگیرند؛ عده ای برای خوشامدگویی و عده ای برای خداحافظی، عده ای با چشمان اشکبار و عده ای با لبخندهای پهن و درخشان. راهم را به سمت سالن انتظار دوم باز میکنم. پاسپورت و بلیتم را روی میز مسئول بازرسی میگذارم. نگاهی به تصویر پاسپورتم میاندازد و نگاهی به صورت من. بله آقا، خودم هستم. چه کس دیگری میتوانستم باشم؟ متاسفانه من همیشه خودم هستم. این بزرگترین رنج من است.
پا به سالن انتظار میگذارم. اینجا حس سردرگمی بر لحظههای احساسی غلبه دارد. چمدانم را پشت سرم میکشم و به طرف یکی از صندلیهای...
-سلام. عذر میخواهم، اینجا جای کسیست؟
+خیر، بفرمایید بنشینید.
کیفم را از روی صندلی برمیدارم تا بنشیند. سعی میکنم تصویر تکه پاره شده ی رویاهایم را در ذهنم بازسازی کنم و به ادامهی قصهی تکراریام بپردازم. صدایش دوباره افکارم را بههم میریزد.
-منتظر کسی هستید؟ بهتان میخورد منتظر باشید.
+برای شما اهمیتی دارد؟
-اهمیتی که ندارد. یعنی اهمیت دارد، جسارت نکردم. ولی برای من نه. یعنی من که شما را نمیشناسم. خواستم سر صحبت را باز کنم. میبخشید.
خودش را جمع و جور میکند. کمی خجالت کشیده. فنجان چای را برمیدارم و یک قلپ مینوشم. سنگینی نگاهش را روی صورتم حس میکنم. رو به او میکنم و میپرسم: مشکلی پیش آمده؟
-راستش من هم میخواستم همین را از شما بپرسم. مشکلی پیش آمده؟
+معنای سوالهای شما را نمیفهمم. چرا باید مشکلاتم را به یک غریبه توضیح بدهم؟
-منظور بدی نداشتم. فقط میخواستم کمک کنم. آخر میدانید، یک وقتهایی آدم احتیاج دارد یک حرفهایی را از زبان دیگری بشنود. خواستم برای شما همان دیگری باشم، چیزی را بگویم که احتیاج به شنیدنش دارید.
احساس ترس، شگفتی، و تردید همزمان در وجود شعلهور میشود. این غریبه کیست و از من چه میداند؟
+شما از اوضاع من چه میدانید؟
-از چهرهتان میخوانم که یک قصه را آنجا که نباید رها کردهاید؛ نیمهکاره.
قطرهای از عرق را بر پیشانی ام حس میکنم. با خودم فکر میکنم که احتمالا آنقدر در رویاهایم غرق شده ام که آنها کنترلم را به دست گرفته اند و این هم چشمه ای از رویاهای خودمختارم است که برای خودشان بافته میشوند. اگر اینطور باشد، تصمیم میگیرم که به این غریبِ مطلع، اعتماد کنم.
+بله، رها کردهام. اما چاره دیگری نداشتم.
-یعنی چه که چارهای نداشتید؟ مگر میشود؟
+مگر شما میدانید من از چه شرایطی حرف میزنم؟
-بله..نه.. یعنی تاحدودی. اما خب برای هر مشکلی چارهای هست، مگر میشود نباشد؟
+شما زیادی شعار میدهید آقا. درست مثل کتابهایی که در سر من چرخ میخورند، اما حوصلهسربر تر هستید. البته که خیالی هستید، توقعی بیش از این از شما ندارم. اما امیدوار بودم خیال دلچسبتری باشید، آنهم وقتی تنها ده دقیقه ی دیگر فرصت دارم.
آثار نارضایتی را در چهرهاش میبینم. تکانی به خودش میدهد، گلویش را صاف میکند و جواب میدهد.
-شما هم زیادی متوهم هستید، خانم. متوهم و شکستخورده. معلوم است وقت زیادی را آنجا (به محوطه ی سرم اشاره میکند) میگذرانید و رگههایی هم از خودشیفتگی دارید که خیال میکنید هر رهگذری عضوی از شما و افکار شماست.
+من از آن آدمهایی نیستم که با واژه های توهینآمیزی مثل «شکستخورده» یا «مغرور» احساساتم را تحریک و جریحهدار کنید. علاوه بر تمام ویژگیهایی که نام بردید، از خودشناسی خوبی هم برخوردارم و به شما میگویم که رها کردم، چون نمیشد. میفهمید؟
-این به خودتان مربوط است. بالاخره در نهایت این شما هستید که باید پاسخگوی رنجها و حسرتهایتان باشید. درست نمیگویم؟
+چرا. متاسفانه مهارت خارقالعاده و حسرتبرانگیزی در گفتن بدیهیات دارید.
سکوت میشود. هردو به روبرو نگاه میکنیم، به منظرهای از آدمهای درگذر. آدمهایی که میتوانستیم به جای هرکدامشان باشیم، در حرکت به سوی مقصدی ناشناخته، اما نیستیم. حسرتها، غریبگیها، قصههای ناتمام. به آدمهایی فکر میکنم که با چمدانهایشان به سمت پرواز 1209 راهی میشوند. با چمدانهایی پر از آرزو و ماجرا.
-من برای پرحرفی کردن نیامدهام. فقط میخواستم چیزی بگویم که اندکی تسکینتان دهد. چیزی که بخواهید بشنوید. حالا اگر نمیدانید چه میخواهید بشنوید، خودم یک چیز میگویم: از آن هزاران رویا که در سرتان هست، به یکی بچسبید. یکی را با تمام وجود بسازید. آن وقت هرکجای دنیا که باشد خودش را به شما میرساند. شاید چهرهاش در طول مسیر تغییر کند، شاید حتی جایی یکدیگر را ملاقات کنید که هیچکدامتان فکرش را هم نمیکرده. دنیا هیچوقت آنطور که شما میخواهید زیبا نمیشود، اما شما بالاخره یک جایی از همین دنیای ناکامل آرام میگیرید. میبخشید که از حرف زدن تنها همین شعارها را بلدم. حالا هم بیش از این وقتتان را نمیگیرم. میروم میز کناری.
+نه. شما بلند نشوید، من میخواهم بروم. باید بروم. و البته، ممنونم، برای تمام حرفهای خوب. خداحافظ.
کیفم را بلند میکنم و از کافه خارج میشوم. اتوبوسی را سوار میشوم که به سمت خانه میرود. آدمهای پرواز 1209 را به حال خودشان میگذارم و منتظر میمانم که تا 48 ساعت آینده، با پول پرواز که از طرف شرکت هواپیمایی به حسابم برمیگردد، رویای دیگری بسازم.
این، کاری است که هر ماه میکنم.
تماس برقرار شده (۴)
آرا مش
جمعه ۲۱ خرداد ۰۰ , ۱۳:۱۸سلام :)
خیلی زیبا نوشتید و خیلی ملموس انگار که توی کافه باشم و شاهد این گفتگو...
ش. قاف
۲۱ خرداد ۰۰، ۲۲:۵۵آسو نویس
دوشنبه ۲۴ خرداد ۰۰ , ۱۳:۵۵شایا این متن رو نگه دار و بعدا ازش جدا یک داستان دربیار. کاملا داره قابلیتشو.
نایس و ده از دهه.
ش. قاف
۲۸ خرداد ۰۰، ۱۸:۰۲Neg
سه شنبه ۱ تیر ۰۰ , ۱۱:۱۳منم میخونم داستانای تو رو، تو فقط بنویس. 👀
ش. قاف
۲ تیر ۰۰، ۱۵:۱۳Mileva Marić
جمعه ۱۱ تیر ۰۰ , ۲۳:۳۶البته فقط به خاطر اون تیکه کامنت که «مگه اینکه تو بخونی داستان منو»، باید بگم منم هرچند دیر، داستان رو خوندم. خیلی زیبا بود، حتی تیکههاییش هم برای خودم یادداشت کردم که بعدا باز مرور کنم و واسم تلنگری باشه. :)
ش. قاف
۱۲ تیر ۰۰، ۰۰:۵۹