تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


l invisible ink - Mandy Moore l

سلام عزیزم. با احتساب این سه دقیقه، 316 روز از آخرین باری که نفس راحتی کشیده ام می‌گذرد. از آخرین تصویری که از دنیای عادی برایم باقی مانده و دیگر چه کسی تعیین خواهد کرد که کدامشان عادی بوده و کدام غیرعادی.

عزیزم، به توی دوم شخص ناشناس نامه می‌نویسم چون تنها راهی که برای راحت نوشتن بلدم همین است. چون من نویسنده ی خوبی نیستم. طی این 316 روز به این نتیجه رسیده ام که من نه تنها نویسنده، بلکه هیچ چیز خوب دیگری هم نیستم. دلم میخواست بمرانی بودم و پشت گوشی خیالی یا در یک نامه ی خیالی به تو میگفتم که « سلام عزیزم، من آدم خوبی نیستم. من کسی که تو فکر میکنی نیستم. قهرمان نیستم، فداکار نیستم، چاره ای نیست هیچکس نیستم. » اما من بمرانی هم نیستم. من واقعاً، واقعاً هیچکس نیستم. بار سنگین و زیادِ هیچکس نبودن را بیشتر از هر وقت دیگری روی دوشم احساس میکنم و کم رمق تر از آنم که برای ایستاده ماندن زور بزنم.

عزیزم، مدتهاست که زیاد حس می‌کنم، زیاد فکر می‌کنم و کم، عمل. تلی از حس‌ها، افکار و سوالات 316 روزه، بعلاوه ی 15 سال سردرگمی در وجودم سنگینی می‌کند. با آدمهای کمی ارتباط دارم، واقعا کم. با این بهانه که آدمهایم شبیه من نیستند، دور شدم اما همان موقعی که دوری ام طولانی شد فهمیدم این منم که شبیه آدمهایم نیستم. این منم که شبیه هیچکس نیستم و جمله‌ام آن طوری نیست که آدمها معمولا  از روی لطف و تعارف بهت می‌گویند.

عزیزم، مدام تلاش میکنم که از آدمها مخفی کنم اما گمانم بالاخره میفهمند که من رفیق خوبی نمیشوم، مادر خوبی نمیشوم، فرزند، همکار، مدیر، محصل، دانشمند یا بی‌عار خوبی نمیشوم. چطور ممکن است چیز خوبی دربیاید از کسی که الان هیچ چیز ندارد؟

عزیزم، دیگر مطمئن نیستم چیزی که در وجودم باقی مانده به قدر داشتن هیچ گونه رویا و هدفی کافی باشد. هیچ تصویری از گذشته و آینده ی محتملم ندارم، به جز تصاویر پراکنده ای که از فیلم‌ها و عکس‌ها و تکه پاره های آرزوهای دیگران جمع کرده ام یک گوشه از سرم. تصاویری از جهانی که موازی من در حرکت است اما بر من منطبق نیست؛ که چه فایده واقعا.

عزیزم، گفته بودم هیچ چیز در وجودم باقی نمانده اما به طرز غریبی می‌دانم که اگر درپوشِ این چاله عمیق را بردارم، سیلی از حروف بی‌معنا، قطاروار سرازیر می‌شوند به هر طرف و تمام هیکلم را برمی‌دارند. می‌دانم اگر کسی آن کلمه ای را که مدت‌ها در دهان مغزم خیس خورده و نمی‌دانم چیست، از زبانم بکشد، دیگر خاموش نخواهم شد. اما کسی نمی‌رسد. این کلمه ی کذایی تا ابد در من چروک خواهد شد و این توده ی بزرگی که درونم رشد می‌کند، در برم خواهد گرفت. من دفن خواهم شد، عزیز من. فوراً و حتماً.

عزیزم، درست در قعر این پوسته ی چموش و سمجی که دائماً اصرار بر تنها ماندن دارد و دست تقدیر هم اصولاً برای تحقق خواسته‌اش کم نمی‌گذارد، طفل بیچاره ای است که تنها نخی که به آینده متصلش می‌کند، خیالِ از راه رسیدن دستی از غیب است که نجاتش خواهد داد، که گرمای دستش را در بزنگاه محو شدن، به او باز خواهد گرداند. طفل بیچاره ای در من است که محتاج است. بسیار محتاج به کسی که نیست. به عزیزی که تو باشی، که نیستی.

عزیزم، طفل بیچاره ی من، سختی روزگار که امانش را می‌برید، چند دقیقه ای تکیه می‌داد به تپه‌های محکم قلبم که ضربانش به حالت عادی بازگردد و گرما به دستانش. حالا طفل کوچکم هیچ تکیه گاهی ندارد. من در دویست و نمی‌دانم چندمین روز از اسارتم، آرام آرام روانه ی این چاه نمور و سردی شدم که حالا ته‌اش نشسته‌ام. هیچ چیز محکمی در تمام تنم ندارم. من جلوی سقوطم را نگرفتم عزیز من، زورش را نداشتم. تو هم نگرفتی. خدا هم نگرفت. غریبه، آشنا، هیچکس نگرفت. هیچکس نمی‌گیرد. هیچ وقت نمی‌گیرد.

عزیزم، من چنگ زدم. من چنگ زدم که نیفتم اما اثر نکرد. همیشه اثر می‌کرد اما این بار نکرد. چنگ زدم که چیزهای بیشتری از دست ندهم، اما دادم. من باز هم از دست دادم عزیزم. حالا یک کلکسیون خالی دارم. یک کلکسیون خالی، از تمام چیزهایی که ندارم.

عزیزم، از خواندن متن‌های حتی یک ماه‌ِ قبلم هم غصه‌ام می‌گیرد، و حرص، و خنده، و چند جور حس آزاردهنده ی دیگر. تو به جای من بخوان. بخوان و تکه ی گمشده ام را پیدا کن. حضوری را که جنس‌اش برایم آشناست اما گمش کرده ام. نمی‌شناسمش دیگر. واژه هایم را بریز توی دهانم. این جای خالی دردآلود توی قلبم را پر کن. صدای من خوب نیست عزیزم، برایم آواز بخوان. قلم‌ام خوب نیست، به جای من بنویس. چشمانم از اشک خیسند، نگاه کن به جای من. به جای من فکر کن عزیزم، همان دستی از غیب باش که نجاتم می‌دهد. من خیلی خسته‌ام.

ش. قاف ۱۲ دی ۹۹ ، ۰۰:۲۰ ۱ ۱ ۲۵۱

تماس برقرار شده (۱)

  • آسو نویس
    جمعه ۱۲ دی ۹۹ , ۰۱:۴۵

    بمرانی رو خوب اومدی واقعا. و آدما نمیفهمن وقتی میگی من هیچی نیستم یعنی چی. فک میکنن اینو میگی که بهت بگن نه تو آدم خوبی هستی و ازت تعریف کنن اما تو وتقعا از اعماق قلبت حسمیکنی هیچی نیستی.
    اشک واقعا.دربا دریا اشک

    • author avatar
      ش. قاف
      ۱۲ دی ۹۹، ۱۱:۴۱
      واسه همین نمیگم. نمیدونم اگه بگن چرا دوری و بگم چون هیچی تو تنم ندارم چی میشه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.