تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


ببین منو! داری میبینی منو؟ من هنوزم هر آهنگ بی‌کلامی که دلمو بلرزونه، یا فکر کنم یه روزی ممکنه دلمو بلرزونه، سیو می‌کنم. واسه تئاترم! واسه آرزویی که از وقتی فهمیدم یه روزی به‌دستش شاید بشه آورد، داشتم زندگی میکردمش. واسه اون استیج لعنتی ای که همه ی عمر خواستم روش پا بکوبم. بخندم. اگه صدامو میشنوی، اگه این یه کمدی لعنتیه، هیچ‌جاش خنده‌دار نیست. من نمی‌خندم. من دارم میسوزم. قلبم داره میسوزه از مرور خاطراتی که میتونستن رقم بخورن یه جای تاریخ، و نخوردن. تصویرایی که میتونستن حک شن جلوی ذهنم و نشدن.

من دارم میسوزم پای از دست دادن روزایی که همه ی عمر منتظرشون نشسته بودم. من دارم میسوزم و میبینم آرزوهام، روزام، خاطراتم جلوی چشمام میسوزن. میرن. خاکسترشون میپیچه تو هوا.

فکر کردن به اینکه تموم دنیات درگیرن چیو قراره عوض کنه برای من؟ فکر کردن به اینکه چند نفر آدم، چه اتفاقایی رو، چه لحظه‌هایی رو از دست داده‌ن. مهم اینه که من دارم از دست می‌دم. دوباره! منی که همه عمر کارم از دست دادن بوده، یا از دور تماشا کردن و به‌دست نیاوردن. درست همون موقعی که فکر کردم دیگه تموم شد؛ که از اینجا تا یه سرِ دیگه از روزایی که الآن آینده‌ن و بعدا خاطره، اگه مدام لبخند نباشه، یه حجم خوبی‌ش لبخنده و موندگارترین خاطره‌های زندگیم؛ دوباره یه سیلی محکم خورد زیر گوشم. یه سیلی کش‌دار که هرلحظه دردش بیشتر می‌شه ولی معلوم نیست بالاخره کِی می‌خواد دستشو برداره از روی صورتم.
اگه اینجا واینساده بودم منتظر، شاید انقد دلم نمی‌سوخت. اگه هیچ‌وقت نرسیده بودم به این ایستگاه انقد دلم نمی‌سوخت. بالاخره رسیده بودم به جایی که میتونستم بعد از سالها دویدن یه کم بشینم، نفس تازه کنم، یه آهنگ بذارم تو گوشم و خاطره بسازم. بهت گفتم کمکم کن برسم. کمک کردی برسم، تا نزدیکش، تا لبه‌ی لبه‌ش، و ولم کردی که تا ابد توی یه سراب زندگی کنم؟ که توی یه سراب غرق شم؟ تونستی؟ چه‌جوری؟!می‌دونم من فقط یکی از تمام آدمایی‌ام که دارن تنبیه می‌شن ولی احتمالا یه فکری به حال بعد از اینِ تک تک‌شون کردی دیگه. من کجای محاسبات‌ات بودم که این شد قسمتم؟
هیچ‌وقت نمی‌دونستم. این یه بارم روش. هیچ‌وقت قلبم همراهم نبوده، هیچ‌وقت درست ننشستم، درست خاطره نساختم، درست زندگی نکردم. این یه باری که ابدویک‌روز طول می‌کشه هم، دندم نرم. روش.


اینم موقت باشه شاید. چه بدونم. فقط میخوام بگم من کم نخندیدم این روزا؛ مشکل ابنجاست که آدم فقط غصه‌هاشو مکتوب می‌کنه. نوشتن کمکت می‌کنه سبک شی و کسی دلش نمی‌خواد از بار خنده‌هاش، از بار خوشی‌هاش کم کنه. مگر به قدر یه یادداشت کوتاه که یادش بمونه یه روزی حتی توی همین وضعیت هم داشته می‌خندیده، شدیدترین خنده‌هایی که آدم ممکنه تجربه کنه. همونایی که نفست بند میاد. کنار آدمایی که توی دوری هم نزدیکن. ( و همینه که دلمو میسوزونه. که دلمو از هر وقتی تنگ تر میکنه.) 

می‌دونین چی میخوام بگم؟ میخوام بگم من اینارو هم دارم ولی خنده رو نمیشه کلمه کرد. خنده خنده‌ست. خالصه. روونه. باید حسش کرد، با همه ی وجود، توی همون لحظه. مال نوشتن نیست.

میخوام بگم آدما وقتی دارن با صدای بلند می‌خندن و صدای افکارشونو نمیشنون پناهگاه نمیخوان. وقتی تنها میشن، وقتی صدای افکارشون کرشون میکنه، پناه میارن به نوشتن. 

ش. قاف ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۳۳ ۵ ۲ ۳۰۱

تماس برقرار شده (۵)

  • مائده ‌‌‌‌‌‌‌
    چهارشنبه ۲۷ فروردين ۹۹ , ۰۱:۴۰

    وای شایا! این ته نوشته‌ت چقدر درسته! همیشه باخودم فکر‌می‌کردم چرا دوست دارم بیشتر ناله‌هام و دردهام رو کلمه کنم! راستش به‌نظرم حتی میشه گفت اون شادی‌ای که کلمه شده، دیگه خلوص و عمق قبل رو تو حافظه آدم نداره. غم برعکسه! با کلمه کردن انگار تازه بهش جلا دادی! و یاهم دلیلی برای زیستش و بودنش تراشیدی.

    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۸ فروردين ۹۹، ۱۹:۴۳
      آره منم قبل پست کردنش یه لحظه با خودم فکر کردم تو که این‌همه خنده هم داشتی این روزا، چرا اونا رو نمی‌نویسی پس؟
      و خب این به ذهنم رسید. 
      آره شایدم داریم برای بودنش دلیل می‌تراشیم ولی هم‌زمان تنها راهیه که می‌شه ازشون خلاص شد. 
  • آسو نویس
    چهارشنبه ۲۷ فروردين ۹۹ , ۲۱:۴۷

    چون اون‌جایی که میای تکیه کنی می‌افتی

    و درد داره.

    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۸ فروردين ۹۹، ۱۹:۴۳
      جمله‌تو قاب می‌کنم می‌زنم به دیوار
  • Neg
    چهارشنبه ۲۷ فروردين ۹۹ , ۲۲:۰۱

    چه‌قدر راست‌ه اون چیزی که تهش گفتی؛ و این‌که، پاکش نکن. بذار بمونه.

    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۸ فروردين ۹۹، ۱۹:۴۴
      :) میذارم بمونه. 
  • | فاخته |
    پنجشنبه ۲۸ فروردين ۹۹ , ۲۱:۵۳

    فک کنم خیلی وقته دنبال تیکه ی اخر نوشته‌تم اما نتونسته بودم اینطور درست و بی نقص بنویسمش.پس ممنون که تو نوشتیش!:)

    • author avatar
      ش. قاف
      ۵ ارديبهشت ۹۹، ۲۳:۵۳
      خوشحالم و قابلتو نداشت! :) 
  • Moti
    جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹ , ۰۰:۳۶

    چقدر خوب نوشتی.

    نوشته هات منو یه وقتا یاد نادر ابراهیمی میندازه یا آنا گاوالدا.

    آدم با یه بار خوندن نمیفهمدشون باید چند بار خوند تا فهمید میخواستی چی بگی دقیقا مثه نادر ابراهیمی.

     

    • author avatar
      ش. قاف
      ۱۳ ارديبهشت ۹۹، ۱۷:۴۷
      شنیدن این ازت خوشحالم کرد واقعاا :))
      نمی‌‌دونم این‌که چند بار باید خوندشون خوبه یا نه ولی اگه می‌خونی که دمت گرم. ذوق کردم :) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.