بارون میومد امروز. هوا خاکستری بود. مثل زمینِ حیاط. مثل نمای ساختمون «ضد زلزله» ی مدرسه. مثل بچه هایی که سرتا پا خاکستری بودن، مثل زندانیا. مثل من. مقنعه م، شلوارم، سوییشرتم، جورابام، قلبم، حالم؛ حالی که خاکستریای دور و اطرافشو می بلعید و جذب می کرد.. خاکستری حل می شد توی وجودم، مثل آبی که تا بینهایت الکل حل می کنه توی خودش. سیری ناپذیر.
نه سیاهِ مطلق بودم نه روشنِ خوب. نه زرد و نه قرمز و نه مشکی. خاکستری بودم. بلاتکلیف. هاج و واج. گیج. سردرگم. خسته.
شاخه های درختای بی برگ و بار پشت مدرسه، کشیده می شن به دیوارِ کلاس ادبیات همیشه. این دفعه اما بارون میومد، می خورد به شیشه، باد میومد، خیس می شدن.
نگاهم گره می خوره به شاخه های خیس درختا. معلم سلمان می خونه.
" بگذار گریه کنم، نه برای تو؛ که وقتی مرگ از آسمان حادثه می بارد، تو جانب عشق را می گیری. "
صداها گنگ تر می شن. " کجای زمین از تو عاشق تر است؟ " ...
....
زودتر از بقیه می آیم پایین. می گه بریم نماز بخونیم؟! خیلی وقت داشتیم. می گم بریم.
بر می گردیم توی سالن. بچه ها نشستن دور هم. بارون می باره هنوزم. این منِ خاکستری اعصابش به تحملِ قیافه ی عبوس و طلبکار نمی کشه. خودشو مجبور نمی کنه. بارونه هنوزم. ببین اون بیرونو ! زمین یه پارچه خیسه. می گم که می خوام برم بوفه. راهمو کج می کنم سمت حیاط.
باد مسیر بارونو کج می کنه. خاکستری پوشا دوتا دوتا راه میرن باهم. کفشای صورتیِ تازه شسته شده مو پوشیدم. انقدری آروم پامو توی چاله های پُرِ آب می ذارم که انگار نه انگار وزنی هم دارم. مثل سقوط یه گلبرگ روی آب.
تا بوفه می رم و بر می گردم ولی دلیلی نمی بینم که برگردم توی سالن. دور تا دورِ حیاطو با قدمای کوچیک و آهسته م متر می کنم. باد مسیرِ قطره های بارونو عوض می کنه. سر و صورتم خیس می شه.
قبلنا وقتی می رفتم زیرِ بارون، خیلی چیزا داشتم برای فکر کردن.خیلی حرفا برای زمزمه کردن، خیلی ایده برای رویا بافتن. شاید تا همین دیروز هم حتی ! ولی انگار مغزمو توی یه پارچه خاکستری بقچه پیچ کرده بودن. چشمامو بسته بودن. یه صفحه خاکستری میدیدم که خیس میشد از شبنمِ بارون. می گفتم آهنگ بخون شایا. " شاید که برگردی، شاید که پیدا شی.. شاید که آغازی در انتها باشی. "
شعر بخون اصلا ! اون چی بود که نوشته بود توی بیوش؟ " وای، باران؛ باران! شیشه ی پنجره را باران شست، از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟! "
It feels like a tear in my heart
Like a part of me missing
And I just can't feel it
I've tried and I've tried...
خواستم که فکر کنم به حرفا، به خاطره ها، خواستم که بخونم، آهنگایی که دوست دارمو، شعرارو، حتی برای هزارمین بار بگم دستمال های مرطوب تسکین دهنده دردهای بزرگ نیستند. همون کارایی که زیر بارون می کردم قبل ترها.. ولی خاکستری تر از اون بودم که بتونم به چیزی فکر کنم. فقط قدم زدم. کلِ حیاطو قدم زدم. ده بار.. صد بار.. به بقیه نگاه کردم که دوتا دوتا راه می رفتن، حرف می زدن، می پریدن توی چاله ها.. شاید اگه انقدر خاکستری نبودم دلم می خواست کسی کنارم باشه. دستمو بگیره.. ولی الان تنهایی بیشتر از هرچیزی تسکینم می داد. تسکین که چی بگم.. انگار که من و این آسمون خاکستری از یه جنس شده بودیم. حرف همو می فهمیدیم. حالم بد نبود. افسرده نبودم. فقط انگار بریده بودم از همه چیز و همه کس. آدمارو مرور کردم توی ذهنم؛ ولی انگار هیچکسی نبود که بتونه پُر کنه وجودمو. همیشه کسی بوده که بتونم در لحظه دلخوش باشم بهش ولی انگار بریده بودم از همه. همون حالی که اسمشو می ذارن «پوچی» . تنها شدن. یکه بودن. معنای خاکستری. فقط دوست داشتم به کفشای صورتیم که خیس می شدن زل بزنم و از همه خالی شم.
...
چشم می دوزم به پنجره ی خیس کلاس ادبیات.
می خونه " دنیا به عشق محتاج است و نمی داند. "
پی نوشت: این روزا بد می خوابم. بد بیدار می شم. کافیه یه شب رفته باشیم مهمونی، اتفاق مهمی افتاده باشه، قبل از خواب به چیزی فکر کرده باشم، با کسی حرف مهمی زده باشم، اتفاق غم انگیزی افتاده باشه، یا وقتی که از خواب عصر بیدار می شم هوا تاریک باشه. از خواب که بیدار می شم انگار از یه جهان دیگه اومدم. آشوبم.. انگار یه دریای طوفانی تو تنم دارم. تا خودمو بشناسم و یادم بیاد همه چیزو نیم ساعت طول می کشه..
واقعا نمی دونم چرا. آزار دهنده ست.
تماس برقرار شده (۵)
Neg
شنبه ۵ اسفند ۹۶ , ۲۲:۰۸ش. قاف
۶ اسفند ۹۶، ۰۰:۴۵آسو نویس
شنبه ۵ اسفند ۹۶ , ۲۲:۱۱ش. قاف
۶ اسفند ۹۶، ۰۰:۴۳ع. ا.
شنبه ۵ اسفند ۹۶ , ۲۳:۱۶ش. قاف
۶ اسفند ۹۶، ۰۰:۴۱Neg
يكشنبه ۶ اسفند ۹۶ , ۱۶:۳۳ش. قاف
۶ اسفند ۹۶، ۲۳:۰۸نیلوفر
يكشنبه ۶ اسفند ۹۶ , ۲۱:۰۰ش. قاف
۶ اسفند ۹۶، ۲۳:۰۹