دستم را گرفته بودی. روی سنگفرش بی انتهای داغ پارک قدم بر می داشتیم. آن قدر داغ بود که گرمایش کفش را سوراخ می کرد و پایم را داغ می کرد و مغزم را و کل تنم را .. دستم اما انگار از گرمای سنگفرش نبود که داغ می شد و عرق می کرد. گرمای تو بود. دستم گرم می شد. و قلبم.
یکی دو لحظه بیشتر تنها نبودیم. مثل همیشه. ما هیچ وقت تنها نبودیم. من هیچ وقت تو را درست ندیدم. من هیچ کدام از عزیزهای زندگی ام را یک دل سیر نگاه نکرده ام. هیچ وقت ندیده ام چه جوری می خندند. نفرت را توی چشمانشان ندیده ام. و عشق را. و سرزنش را. من هیچ وقت ندیده ام وقتی عصبی می شوند لبهایشان سفید می شود یا گونه هایشان سرخ. نمی دانم مثل من دستهایشان می لرزد یا نه. نمی دانم بازتاب شرم و دلگیری در چهره شان چگونه جلوه می کند. وقتهایی که ترسیده بودند، دستشان را نفشرده ام، در آغوششان نگرفته ام. من ندیده ام چه جوری می خندند ولی مطمئنم قشنگ می خندند.
می گویی مرا نمی شناسی. کدام را باید بشناسی؟ من یکی نیستم. نیمی از من اینجاست نیم دیگری پیش تو. نیمی از من توی ترافیک صدر چُرت می زند و نیم دیگرم توی پارک هوا می خورد. نیم دیگرم سرش را توی بالشت می کوبد و اشک می ریزد و آن یکی جلوی تلویزیون لمیده و املت سق می زند. من هنوز نمی دانم کدام یکی را فرستاده ام که با تو حرف بزند. من هیچکدام را نمی شناسم. تو کدام یکی را نمی شناسی؟
آدمها باید با هم حرف بزنند. گفته بودم؟ باید صدای هم را بشنوند. من از حرفهای تو لبریز و از صدای تو خالی ام. میدانم صدای تو را شنیدن کافی نیست. من باید چشمهای تو را بشنوم. باید خنده ی مردمک هایت را ببینم وقتی که ذوق می کنی. من هیچ وقت تو را با تمام وجودم احساس نکرده ام. صدایت را می شنوم اما با دوری و دلتنگی. نگاهم را به نگاهت می دوزم اما پرنده ی صدایت زندانیست . همیشه یک جای کار می لنگد.
می گفتم نگاه دریچه ی درون است. نگاهِ مرا می بینی و نگاهِ رهگذری را. هیچکدام حرفی برای گفتن ندارند. اینهمه دوری چشمها را پوچ می کند. این منم که بس نبوده ام. حرفهایم را خوانده ای اما نگاهم را نه. من بس نبودم. دور بودم. بد بودم. بد بودیم. جبر جغرافیا بود که دور شدی. دور شدم. بد شدیم.
هیچ وقت نشد برای تو از همه چیز بگویم. که مرا گوش کنی. که تو راگوش کنم. همیشه لای شلوغی بودیم. بدبیاری پشت بدبیاری ها.
دستم را گرفته بودی. توی گوشم زمزمه کردی. همه جا از نورِ خورشید سفید بود و شاید از نورِ تو. گرم بود. صدای تو را می شنیدم. مثل وقتهایی که سرت را پس از چند دقیقه ای که در میان کارها، بی اختیار به خواب رفته بودی، از روی دستت بلند می کنی. دیدی چطور می شود؟ خون می دود توی رگهایت. یخ می کند، داغ می شود. دستم را گرفته بودی. یخ می بستم، داغ می شدم.
نسیم خنکی از توی قلبم رد می شد. دستت را می فشردم. حواست بود. حواست هست؟! حواست هست که هنوز هم یادم نرفته تمام دلگیری های بی دلیل را. لحظه های کوچک را. خوبی های بزرگ را. خاطرات خوبِ بد را.
آهنگی را که هُلم می دهد توی خرداد. تیر. شلوغی و ازدحام سالن اصلی لوور..
هشدار: این هذیانِ شبانه می تواند دروغ خیلی بزرگی باشد؛ خیانتی در حق خاطراتِ مبهم و ساده، شیرینی های گذرا.
اکیدا هیچ کجایش را جدی نگیرید.
#واگویه_های_ابلهی_که_تصادفا_طبع_نویسندگیش_خوب_است
تماس برقرار شده (۴)
ع. ا.
جمعه ۴ اسفند ۹۶ , ۱۶:۵۹ش. قاف
۴ اسفند ۹۶، ۲۲:۰۳آسو نویس
جمعه ۴ اسفند ۹۶ , ۲۰:۱۸ش. قاف
۴ اسفند ۹۶، ۲۲:۰۵نیلوفر
جمعه ۴ اسفند ۹۶ , ۲۱:۰۴ش. قاف
۴ اسفند ۹۶، ۲۲:۰۷Neg
شنبه ۵ اسفند ۹۶ , ۱۴:۳۷ش. قاف
۵ اسفند ۹۶، ۱۹:۲۸این لعنتای هرباره ی تو اگه بگیره ها، احتمالا تا دوسال دیگه یه قطع نخاع شده ی تاکسیدرمی ایدزی بدبختم :)))