۱۳۹۶/۱۲/۱
۰۰:۰۶
حساب تعداد دفعاتی که طی یک هفته پستهای قدیمی پیج سابقش را از بالا تا پایین و پایین تا بالا مرور، و بهتر بگویم، زیر و رو می کنم، از دستم در رفته است . اما مطمئنم اگر همین حالا بهم بگویند برای فلان عکسش که فلان جا بوده، چه متنی نوشته بود، به احتمال قریب به صد درصد، برایتان خواهم گفت.
هربار، حرفهای سالهای پیشین اش را با حرفها و کردارِ الآنش قیاس می کنم. تفاوتهایی که مابین حال درونی پیش و پس از وقوع آن -به قول خودش- فاجعه ی تاسفبار در او پدید آمده را یک به یک پیدا می کنم و می اندیشم درباره شان. خودش می گفت که بعد از آن تابحال هنوز به روال عادی بازنگشته. و حس می کردم اینها را.
آن روح بی پروا و هیجانزده ای که در نوشته های نوجوانانه اش موج می زد، انگار که اصلا از دنیایی دیگر برای زمینیان نازل شده اند. همین قدر متفاوت با حرفهای حالا یش، همین قدر غیرقابل مقایسه. همان حرفی که به من میگفت درباره آن موقع خودش به وصوح صدق میکند. " روح توی نوشته هات موج میزنه. "
نه اینکه حالا بی تفاوت شده باشد یا خنثی. هنوز همانقدر مهربان است و دوست داشتنی-چه بسا بیش از پیش- و عزیزتر از همیشه برای من . اما یک حسی ته ته قلب آدمها هست که از لای کاغذِ نامه و متن کلمات و آوای کلامشان، از توی مردمک چشمهایشان می ریزد بیرون. و احساسی که من این روزها از چشمانش می گیرم با آن روح بچگانه ی لوسِ خوب ِ بی پروا یی که توی حرفهای قبلا اش شیطنت می کند، زمین تا آسمان فرق دارد. انگار که یک ساله، ده سال بزرگتر شده باشد.
هزار بار سطر به سطر حال ان روزهایش را مرور می کنم.. نمی دانم چرا این قدر تغییر کرده همه چیز. شاید آن طوری بودنش خوشایند دیگران بوده ولی سمباده می کشیده به روح خودش ... حالا ولی باید برای خودش باشد. شاید همین طوری که حالا هست برای خودش خوبتر باشد .. سالها لای حرف و حدیثِ آدمها رنده شده. لای قهر و آشتی هاشان. بس است دیگر تمام از خود گذشتگی ها.
بزرگ می شود. روز به روز. لحظه به لحظه. انگاری از آن روز نحس حادثه یکهو پریده توی دنیای آدم بزرگها. قد کشیده. افکارش بزرگتر شده و سرسخت تر و شاید کمی هم خودخواهانه تر.. و البته که من این خودخواهی ش را به هزاران هزار ازخودگذشتگی سخاوتمندانه و کودکانه اش ترجیح میدهم.
رفیق ِ من ! رفیق ِ خوب ِ من ! به دنیای آدم بزرگها خوش آمدی. قول داده بودیم تا می توانیم بزرگ نشویم. تا توانستی بزرگ نشدی اما انگار بیشتر از این نمی شود کوچک ماند.
می دانی؟! دیر رسیدم به تو. خیلی دیر.
تماس برقرار شده (۵)
اسرافیل مهدوی
سه شنبه ۱ اسفند ۹۶ , ۲۲:۱۷ش. قاف
۳ اسفند ۹۶، ۰۰:۳۷Neg
چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶ , ۲۳:۱۳ش. قاف
۳ اسفند ۹۶، ۰۰:۳۶ع. ا.
پنجشنبه ۳ اسفند ۹۶ , ۰۰:۵۰ش. قاف
۳ اسفند ۹۶، ۱۱:۰۰آره راستیتش اینه که قطعا یه بخش زیادی از همه ی این ماجرا تو وجودِ خودمه که هیچکس نمی تونه بفهمه. حتی خیلی وقتا خودم هم. و با خوندنشون هم احتمالا هیچ ایده ای درباره احساسم نخواهی داشت.
نیلوفر
جمعه ۴ اسفند ۹۶ , ۲۱:۰۸ش. قاف
۴ اسفند ۹۶، ۲۲:۰۸Neg
شنبه ۵ اسفند ۹۶ , ۱۴:۳۱ش. قاف
۵ اسفند ۹۶، ۱۹:۲۶ولی من شال قرمز رو چمنِ سبز دیدم، خوشگل شده بود :)))
باید ببینم نیلوفر چی بوده مقصودش.
دستتون درد نکنه استاد.