تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


کتاب را به گستاخانه ترین حالت ممکن می بندد و دیوارها، صدای "شترق" برخورد صفحات کتابش را به خودش بازمی گردانند. هرچه خوانده، برای امروز بس است. آرزو می کند ای کاش برای همیشه بس بود و نه فقط برای امروز. می داند که آرزویش پوچ است. تا ابد در بندِ همین کتابهاست. اسیر. زندانی.

دراز می کشد و پتو را در امتداد بدنش تا سرحد مابین شانه ها و گردنش بالا می کشد. به رسمِ عادت، انگشتان پاها یش را از پتو بیرون می آورد. غیر از این اگر باشد، گرما به تمام بدنش پمپاژ می شود، خوابش نمی گیرد.

دست چپش را بالا می آورد و به صفحه ی خورشیدیِ ساعت کاسیو، که در خواب و کار و حمام و همّه وقت، همانجا جا خوش کرده و روی دستش جا انداخته است، زل می زند. 02:00 . ساعدش را سایبان چشمانش می کند تا از شدتِ نورِ تنها چراغ اتاق بکاهد. سیزده ساعتِ تمام، هر خیالی که به ذهنش خطور کرده را با سماجت از کله اش بیرون رانده است. آهِ رضایتمندانه ای سر می دهد. حالا می تواند مغزش را تا لحظه ای که از فرط خستگی از کار بیافتد ، به فکر کردن وا دارد و فکر کردن و فکررر کردن. با سنباده ی افکارش به جانِ روحش می افتد و آن را می ساید و می ساید، و چه قدر هم از این کار لذت می برَد. با شعف وصف ناپذیری فکر می کند و روان خود را می ساید.

[ دل خوش کرده بودم به بودنت، به ماندنت، به مهربانی ت، به آغوش های گاه و بی گاهت.. چه طور تاب آورم نبودنشان را؟! ]

[ من پُرم از قدم هایی که با تو نزده ام، جاهایی که با تو نرفته ام، حرف هایی که با تو نگفته ام. هنوز خاطره هاست که نساخته ایم رفیق؛ چرا سرِخط، نقطه گذاشتی؟ در عنفوان این جمله ی ناتمام؟!  ]

[ 🎵 هم باور و همپا، از کافه تا مترو. 🎵]

[ و تو از کجا می توانستی بدانی که من، همه جا با تو بوده ام بی اینکه بخواهی یا بدانی. روزهای خستگی و دلتنگی، تمام این شهرِ بی در و پیکر را پا به پایت، وجب به وجب، دویده ام و خندیده ام. ]

چشمانش را باز می کند. 02:30 . پهلو به پهلو می شود. پتو را تا روی سرش بالا می کشد. نفس کشیدن سخت می شود اما باید بخوابد. باید بخوابد.

[ موسیقی موزون و به برخی تعابیر، سخیفی پخش می شود. عده ای روی صحنه می رقصند و بی دلیل می خندند. به حال خوبشان و خجستگی بی حدّشان حسودی اش می شود. ]

[ 🎵 آی لایک دِ وی دت یو تاک، آی لایک دِ وی دت یو واک. 🎵 ]

[ گفتم اگر می خواهی روی آن صحنه بایستی باید عذاب بکشی. قید خیلی چیزها را بزنی. آسان نیست. می دانی خودت هم. آسان نیست. آسان نیست. ]

[ هنوووز نمی دانم واقعا می خواهم یا نه. اگر بخواهم، اصلا می توانم یا نه. تنها چیزی که می دانم ندانستن است. ]

[ خودتان نباشید. روی صحنه ی من، خودتان را کنار بگذارید و همانی باشید که باید. ]

02:50 . شوفاژ را خاموش می کند. این گرمای خفه کننده، در این فصل از سال، مسخره است اما بدون پتو هم خوابش نمی برد. شال گردنی دور چشمانش می پیچد و دوباره به رخت خواب می رود.

[ می گفت از اینجا مُردن می ترسم. از آلودگی، زلزله و خشکسالی می ترسم. از بی رحمیِ این مردم می ترسم. ]

[ گفتم "انسان"، اگر باشد، هرکجا برود همان انسان است. آسمان همه جا همین رنگ است. آدم که با آدم از بدو تولد فرقی ندارد. ]

[ نکند من هم باید می ترسیدم؟ ]

[ صدایی از درون مغزم نهیب می زند که جنابعالی لازم نکرده بترسی. همین طوری هم نزده می رقصی چه رسد به ترسیدنت. ]

[ حق با صداست. ]

03:00 . لعنت بر شیطان. این بی خوابیِ زجر آور جزای کدام یک از گناهان متعدد گذشته ام بوده که حالا گریبانگیرم شده ست؟

[ اگر خاطره نساخته بودی، با تمام بودن ها و نبودن ها، با تمام خیالات و وقایع، حالا اوضاعت این گونه نبود. خودت مسبب تمام این دلشکستگی هایی. ]

[🎵تو از گذشته خاطره داری، من با گذشته زندگی کردم.🎵]

[ اصلا به تو چه که هی دخالت می کنی در گوشه و کنار زندگی من. نخواستم دلسوزیت را. به رفتنت برس. آن یکی مهم تر است. ]

03:06 . پتو را با لگد به گوشه اتاق پرتاب می کند.

[ حتی میان دغدغه هایش، نگرانیِ تو نیست و تو مدام می اندیشی به رفتن. ]

[ 🎵رفتی و با تو دلخوشی رفته. 🎵 ]

[ یادت هست گفته بود می توان کم کرد دوری و نبودن ها را؟ آفرین! بارک الله! خووب نبودن هایت را جبران کردی با دورتر شدن. احسنت. ]

[ 🎵 کنارمی ولی دوری یه عالمه. 🎵 ]

03:10 . شال گردن را محکم تر می بندد.

[ شمعِ کیکِ تولد امسال را با یاد تو فوت می کنم که دوری از من. دیدی چه قدر امیدوار بودم و نشد..؟! ]

[🎵 میری تا برسی به رویای خیالیت، ولی من می مونم هر روز با جای خالیت..🎵 ]

03:14 . خیسی شال گردن دور چشمانش را احساس می کند.

[ آنها هنوز می رقصند و می خندند. صدای خنده هاشان حالا گنگ و نامفهوم و سردرگم است. ]

[ بس کنید. وقت گیر آورده اید ها! الآن مگر وقتِ رقصیدن است؟! ]

03:20 . نبض نامنظمی را در پسِ سرش احساس می کند. تمام وجودش تیر می کِشد.

[ دستان یکدیگر را گرفته اند و یکصدا آواز می خوانند. ]

[ 🎵 دستا گره خورده، لبخند در لبخند. ]

[ مرو که بی تو هرچه هست، می رود. ]

03:30 . تمام صورتش از اشک خیس شده است.

مغزش خاموش می شود. هیچ صدایی نمی شنود.

خیلی خسته است.

ش. قاف ۱۶ دی ۹۶ ، ۱۲:۲۷ ۸ ۱ ۴۹۵

تماس برقرار شده (۸)

  • ع. ا.
    شنبه ۱۶ دی ۹۶ , ۱۵:۲۹
    وسط حیاط مدرسه، زیر نم‌نم آروم بارون و سرمایی که تا همین چند دقیقه پیش خوشایند بود راه می‌رم و با خوندن هر خط از نوشته‌ت بیشتر یخ می‌بندم. بیشتر می‌لرزم. بیشتر انگشتام رو حس نمی‌کنم. بیشتر چشمام پر و خالی می‌شه از اشک و هر چی پس زده بودم حال عجیب دلم رو طی این مدت و سعی کرده بودم زیست بخونم بر می‌گرده اون حس.
    آخ ازت شایا. آخ از مغز گنده‌ت.
    • author avatar
      ش. قاف
      ۱۶ دی ۹۶، ۱۸:۴۰
      آقاااااااااا 😶😶😶فکر نمی کردم در این حد.
       بیام پیشت که دیگه چشمات پر نشه؟! انقد چرت و پرت بگم که دیگه لرزیدنت فقط از شدت خنده باشه. جاش بشینیم زیر بارون.
      حیف نبود این بارون زمستونی که حالِ رهاییش با متن هذیون هدر رفت؟! نکن آقا. نکن. استغفرالله.
       
      +من نیستم مراقبت باشم. سردت نشه بچای یه وقت :*
      + آخ ازت عطیه. آخ از فهمیدنات.
  • ع. ا.
    شنبه ۱۶ دی ۹۶ , ۲۱:۴۶
    خودت متن هذیونی کم‌فرهنگ =))
    + برگشتنی از ایستگاه مترو که اومدم بیرون و سوار ماشین شدم یهو یه موج گرما زد تو صورتم. به بابام می‌گم هوا خوب بود من دو زنگ رو پایین درس خوندم. میگه من سردم شد ولی. 
    خواستم بگم نمی‌دونم به کی رفتم :( من سر راهی‌م!
    • author avatar
      ش. قاف
      ۱۶ دی ۹۶، ۲۱:۵۶
      کم کاپاسیتی =)
      + آقاااا اینو همش بچه بزرگترا میگن. قاعدتا تو نباید می گفتی. تو قاعده ی دختران کوچکتر را شکستی. ننگ بر تو.
  • آسو نویس
    شنبه ۱۶ دی ۹۶ , ۲۲:۱۰
    ببین شایا لعنت بهت..لعنت بهت.فقط همین.
    • author avatar
      ش. قاف
      ۱۶ دی ۹۶، ۲۳:۰۵
      با سپاس از شما همراهی شما عزیز گرامی. 🌷
  • Neg
    دوشنبه ۱۸ دی ۹۶ , ۲۳:۵۳
    زشت نباشه ما م لعنت‌نگفته رد شیم از این‌جا و بریم :-”
    آره خلاصه، همین. [دور می‌شود.]
    • author avatar
      ش. قاف
      ۱۹ دی ۹۶، ۲۰:۰۸
      می بینم که زنده ای !! فتبارک الله احسن الخالقین..
      آره واقعا زشت بود. خوشحالم که لعنتم می کنین جمیعا.
  • Neg
    چهارشنبه ۲۰ دی ۹۶ , ۲۲:۵۷
    زنده‌ام؟!
    مگه قرار بود نباشم؟!
    [البته اینا همه‌ش ظاهرنمایی‌ه...]
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۱ دی ۹۶، ۱۹:۵۹
      خبری نیست ازت.
      خبالا فلسفیش نکن :|
  • Neg
    جمعه ۲۲ دی ۹۶ , ۱۹:۰۵
    فلسفی‌ش که نکردم. :-”
    به لطف دوستان فیلترکننده دستمون از دنیا کوتاه شده -طبق توضیحات اضافه‌ی لازم که حالش نیست- خلاصه که هیچی ندارم جز اسمس🚶 [به روح و روان فیلترکنندگان درود می‌فرستد]
  • نیلوفر
    جمعه ۲۲ دی ۹۶ , ۱۹:۳۱
    .
    ته خط 
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۲ دی ۹۶، ۲۳:۴۵
      اینم حرفیه.
      منم که وسط . خط
  • مینا
    چهارشنبه ۴ بهمن ۹۶ , ۲۲:۵۴
    داشتم همینطور میومدم پایین تا برسم به صبح
    ولی خب خداروشکر خوابت برده گویا :))
    انقدرم کشنده ننویس (حرکت گذاریش با خودت ) 
    خداوند له کنندگان را مورد رحمت خاص خویش قرار نخواهد داد 
    نکُن این کارو با آدم ...
    • author avatar
      ش. قاف
      ۷ بهمن ۹۶، ۲۳:۴۵
      مجبور بودم بابا =))
      صبحش امتحان ترم داشتم مث چی.
      عزیزی شما .
      شما سفارش کنی خدا هم می گذره از گناهان من 💜💜💜

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.