امشب را، این شب منفور را، الی الابد با تمام جزئیاتش به یاد خواهم داشت قطعا، و هربار که ضلعِ مجهولِ روبروی زاویه 30 درجه و مثلث طلایی و رادیکال دو دوم ببینم، هرجا و هربار، امشب را به غایت یاد خواهم کرد.
کاش این شوکِ تلخ و وحشتناک، برایم تجربه ای شده باشد که هربار، حتی نیت ناسپاسی و ناشکری اگر در سر داشتم، خدا یکی بزند پس سرم و یادم بیاورد آن احساسِ بد و انزجار برانگیز را، که لااقل آدم باشم و به ادامه زندگی عادی ام بپردازم.
امشب در عنفوان کلاس ریاضی با استاد شکیبا، و حین توضیح مثلث طلایی مذبور، درحالیکه مادر به تازگی داشت به خواب می رفت، حوالی یازده و نیمِ شب بود که غرقِ تفهیم هندسه مثلثی بودم و کله-داغ، که حس کردم انگار سرامیکِ زیر پاهایم به طرز غیرقابل انکار و بی سابقه ای در لرزش است. از زمین اصرار بود و از من انکار که نه؛ این زلزله نیست، نباااید باشد؛ که در آخر با رویتِ چشمان از حدقه بیرون زده ی شکیبا و فریادِ « مامان، زلزله س! » اش، به ناچار قبول کردم که انگار زمین لرزه ی محترم پس از ایرانگردی های متمادی و فراوان، قدم رنجه فرموده، مهمان شهر ما شده، قدم بر دیدگان ناباورمان نهاده جناب. ( امیدوارم هرگز، هرگز، طعمِ این ناباوری و خلسه ی به ظاهر چند ثانیه ای و باطناً چندساله را نچشید؛ که آزاردهنده ترین احساسی ست که بشر تابحال در درون داشته است. )
شاید چون همین چند ساعتِ پیش بود، به وضوح به یاد دارم، تنها جملاتی که بعد از اعلام خطرِ شکیبا شنیدم، کسی بود که از درون من، با صدای من فریاد زد « یا عباس » و صدای مادر، که خود، همرنگ گچ بود ولی عمیقا تلاش میکرد آرامش را به ما تلقین کند، همزمان با صدور فرمان پوشیدن کاپشن و گریز از منزل.
بعد از رفعِ نسبی و فعلیِ خطر، مجادله ی بین مادر وشکیبا بالا گرفت و از مادر اصرار که کوله بردارید که فرصتِ گریز ازین خانه، توفیقی ست اجباری و از شکیبا انکار که از کاه، کوه نباید ساخت و همینجا بهترین جان پناه است. درنهایت هم، سیلِ تماسهای متداوم آشنایان مضطرب از اقصی نقاط کشور و یادآوری هاشان من باب هشدارهای جدیِ سازمان لرزه نگاری و احتمال وقوع لرزه های شدیدتر، و توصیه های مصرّانه شان مبنی بر گریزِ هرچه سریعتر از خانه، مجادله را یک-هیچ به نفع مادر، تمام، و ما را روانه ی ساختمانِ احتمالا ضد زلزله کرد.
و من، که هنوز در خلسه مانده ام و رخدادِ شوک برانگیزِ چند ساعتِ پیش، بیخوابم کرده و خاطره اش هنوز گریبانگیرم است، به این فکر می کنم که اگر این 5.2 ریشتر، اندکی قدرتمندتر بود، اندکی بیشتر شهر را لرزانده بود، اندکی بیشتر ویرانش کرده بود.. آن وقت چه حالی داشتم؟! آیا هنوز باید بنشینیم به انتظار همان زمین لرزه ی موعود، که فاجعه ی قرن می نامندش؛ و از خیالِ وقوعش، آن چند ثانیه، چشمانم سیاهی می رفت و احتمالا داشتم فاتحه ای هم برای جمیعمان قرائت می کردم؟! که خیالِ آمدنش کاری کرده که هربار، با تصورِ حالِ تهرانِ پس از حادثه، تمام تنم به رعشه می افتد؟ می خواهم تمام این لرزه های پراکنده و کوچک را به فال نیک بگیرم که حالا شاید خدا دلش به حالِ نزارِ مردم زخم خورده ی این شهرِ بی رحم سوخته که دارد قوای انباشته ی این زمینِ خشمگینِ طغیانگر را ذره ذره خالی می کند و به نجوا های متمادی اش وا می دارد که مبادا ناگهان عربده ای بزند؛ خانه و زندگی مان را با خاک یکسان کند و ما را مدفون ..
حالا، ساعت 4:44 دقیقه بامداد است و ترجیح میدهم بیش ازین با پلک های خسته ام نجنگم؛ بخوابم و سرنوشتِ از بصر پنهانمان را به خودش بسپارم، مگر دلش به رحم آمد و چشم پوشی کرد از این مصیبتِ بی درمان..
« و قال الانسانُ ما لها..؟ »
تماس برقرار شده (۵)
آسو نویس
پنجشنبه ۳۰ آذر ۹۶ , ۱۰:۲۷ش. قاف
۳۰ آذر ۹۶، ۱۳:۰۸ع. ا.
پنجشنبه ۳۰ آذر ۹۶ , ۱۰:۴۸ش. قاف
۳۰ آذر ۹۶، ۱۳:۰۸Neg
پنجشنبه ۳۰ آذر ۹۶ , ۱۶:۳۱ش. قاف
۱ دی ۹۶، ۰۲:۱۶بیا این دفعه واقعا فرار کنیم.
Neg
يكشنبه ۱۰ دی ۹۶ , ۱۵:۵۶ش. قاف
۱۶ دی ۹۶، ۱۴:۰۰Neg
دوشنبه ۱۸ دی ۹۶ , ۲۳:۵۵ش. قاف
۱۹ دی ۹۶، ۲۲:۳۵