خدایا
ممنون برای باران که دادی تا ما تنها نباشیم، یا که با خیال راحتتری تنها باشیم.
خدایا
ممنون برای باران که دادی تا ما تنها نباشیم، یا که با خیال راحتتری تنها باشیم.
فکر میکنی بزرگ شده ای. فکر میکنی این بار که رویارو شوی دیگر دستهایت نمیلرزند. فکر میکنی آن وقتها بچه بوده ای که لرزیده ای، اشک ریخته ای، خودت را تباه کرده ای. اما تو بزرگ نمیشوی. تو جایی تهِ دره عمیقی که میان بزرگسالی و کودکی است، جا خوش کرده ای. همانجا به دنیا آمده ای و همانجا پیر میشوی بی آنکه قد کشیده باشی. تو رفتن را پس میزنی و از ماندن گریزانی. تو از بزرگ شدن، از پیر شدن میترسی و آن در عمق وجود توست. تو از پیر شدن میترسی و همین ترس است که تو را پیر میکند.
تو محدودی. توی حصار تنت، توی حصار سرت، بی وقفه بی خستگی میدوی. میدوی و به دیوار میخوری، به در میخوری، به هوا میخوری. می افتی و بلند میشوی و می افتی و بلند میشوی و می افتی و بلند نمیشوی. این بار دیگر بلند نمیشوی. مینشینی با دو پای کشیده به سوی چپ، زانوی چپ روی قوزک راست، گردنِ افتاده به سمت دیگر. نگاه خیره به زمین. میگذاری تا ریشه های خستگی ات در خاک زندان تنت عمیق شوند. خاک بسیار آرامش بخش است و بسیار نفوذ ناپذیر. نفوذ ناپذیر برای ریشه های تو. برای اشک های تو که بریزند روی ریشه های تو. برای درد های تو. اما تو از خاک هم نفوذ ناپذیر تری.
تو گذر میکنی. فکر میکنی که گذر کرده ای اما نه. تو هرگز از هیچ لحظه ای گذر نکرده ای. هیچ واقعه ای از جدار حضور تو عبور نمیکند. تو واقعه ها را در خودت انبار میکنی. تو در خودت انبار میشوی. تو در خودت سکوت میکنی. تو سکوت میشوی.
تو ترک میکنی؛ آدمها را، قصهها را، دردهای کهنه را، پریشانیها را، کلافگی ها را. فکر میکنی که ترک کرده ای اما نه. تو ترک نمیکنی. یعنی، جراتش را نداری. خداحافظی ها غالبا خیلی سخت تر از آنچه که به نظر میآیند هستند.
تو فرار میکنی، فکر میکنی که فرار کرده ای اما از کجا به کجا؟ از بدِ کدام حادثه به کدام حادثه پناه میبری؟ شعله ی کدام عذاب را با خاکسترِ دیگری خاموش میکنی؟ تو در حصار تنت اسیر شده ای. از خاکِ حصرِ خودت به کدام خاک بیگانه پناه میبری؟
تو پشت ویترین یک کافه ی آرامِ شلوغ نشسته ای. بیست و چند، سی و چند سال داری و فنجانی در دست، که محتویاتش مزه ی نسکافه ی شیرین میدهد و شکلات. نگاهت مبهوت است، کسی همراهت نیست جز کوله ای که به شیشه ی بخارگرفته تکیه اش داده ای. تو به انتظار ترک شدن مینشینی. سالهاست که این کار را میکنی. مینشینی، و ترک میشوی. خاطرات و آدمها، و خاطراتِ آدمها، دوربینِ کارگردان اند با فکوس روی تو، که از پشت شیشه به آرامی از تو ترک میشوند. تو، دوربینِ کارگردانی که از خودت ترک میشوی. دور، دور و دورتر میشوی. به نرمی گذر آب از لای ریگ های کف جویبار. تو نقش اول داستان خودت هستی که از قصهات ترک میشوی. یک نقطه می شوی میان هزاران داستان در حال روایت و هزاران نقش اول، و حتی کوچتر از آن که نقطه باشی.*
تو، با اینهمه، الحق و الانصاف که زندگی آرامی داری. هرکسی این را کمابیش از چهره ات میخواند. اما هیچکس، هیچکس نمیداند که ریشه های تو کجاست؟
عیبی ندارد. خاک بسیار سست است و بسیار نفوذ ناپذیر. برای ریشه های تو و اشک های تو که بریزند روی ریشه های تو. خاک سست است اما تو محکم باش. دنیا همیشه زیادی بوده برایت، اما راه دیگری نداری. بمان، تهِ همین دره، و فراموش شو اگر خواستی.
« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.