تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است
غصه‌های کوچک شبانه ی من رد های بزرگی از خودشان به جا می‌گذارند. مثل توالی ِِ خون های ریخته شده در متن ِِ تاریخ که هیچ‌کدام، دیگری را نمی‌شویَد. نه آن‌قدر جنایی و شرور، اما همان‌قدر با دوام و مداوم. دقیقا به مثابه ی تکرار تاریخ و به اندازه‌ی تاریخ، بی‌تکرار: زمان، می‌گذرد و در راستای زمان، دست‌های دیگری به خون آلوده می‌شوند که گرچه جمله‌ی آنان از نهاد ِِ گناه برخاسته‌اند، اما هیچ‌کدام برای ارتکاب گناه، انگیزه‌ای دقیقا مشابه ندارند. 
اشک‌های شبانه ی من، و ردّ بزرگ ِِ اشک‌های شبانه ی من که گاه گداری روی نقش بالش به چشم می‌خورد، یادگار زخم‌های کوچکی هستند که روزگارانی، بر تنم نشسته‌اند و درد ِِ جراحتشان، شباهنگام اشک شده و از چشمانم فروچکیده. و همپای سقوطشان از پرده‌ی چشمانم، خود، سقوط کرده ام به پهنه‌ی رویایی رمزآلود، جایی که دلتنگی‌ام به آن راه نیابد. 
روبالشی ِِ من را، دلتنگی‌های شبانه‌ای نقش و نگار زده‌اند که امروز، به یاد ندارم کدام نقش، به دست کدام دلتنگی‌ام، در کدام بامداد ِِ بی‌سحر رقم خورده. اما مطمئنم، فرداهای هر کدام از آن شب‌ها، دیگر همان نگارنده ی دلتنگ ِِ دیشب نبوده ام. هیچ‌گاه برای پاک کردن این نقش و نگار های شبانه تلاشی نکرده‌ام. یا اگر به ذهنم خطور کرده تلاشی بکنم، به یاد آورده ام که این رد های بزرگی که از غصه‌های کوچک شبانه‌ام به یادگار مانده اند را، از روی بالش شاید، اما از روی قلبم هرگز نخواهم توانست که پاک کنم، و هرگز حتی نخواهم خواست، چرا که من، خوب می‌دانم دلتنگی ِِ کوچک ِِ امشب، صبح ِِ فردا از یاد خواهد رفت، ولی آن دل، که بر جای می‌ماند، هزار و یک‌ شب باتجربه تر از دیشب ِِ خود است. مثل ردی از خون که -گرچه بی نام و نشان،اما- تا ابدالدهر در حافظه ی تاریخ به جا می‌مانَد. 

هر چند وقت یک‌بار هم دلم هوای حرف زدن می‌کند. نه حرف‌های عادی 
ها. دلم برای نوشتن تنگ می‌شود، اما نه دلتنگی ِِ عادی برای نوشته های ساده. می‌آیم که چیزی بگویم اما نه چیزهای ساده. نه حرف های گذرا. دلم حرف‌های بلاگی می‌خواهد. من بلاگ‌خوان نیستم. با وجود خیلی‌های دیگر، چه بسا ادعای بلاگ‌نویس بودن هم نتوانم بکنم. اما این حرف ها را یک بلاگ‌نویس ِِ بلاگ‌خوان می‌فهمد. جنس حرف‌هایی را که هیچ‌کجا نمی‌توان نوشت جز همین‌جا.

ش. قاف ۹۷-۱۲-۲۴ ۲ ۳ ۳۸۳

ش. قاف ۹۷-۱۲-۲۴ ۲ ۳ ۳۸۳


روزی که، مانند هر بار و هر بار، حسرت ِ از دست‌رفته هایم به اشک بدل شده باشند و به پرده ی چشمانم، روزی که تمام جهان برایم تنگ‌تر از همین اتاق، همین شب شده باشد، روزی که از قلبم فقط بطن و دهلیز مانده باشد برای پمپاژی یک خط درمیان، برای ته‌ْمانده ای نفس، روزی که صبح تا غروب، شب باشد و شب تا سحر، شب باشد، از برای تسلی ِ خاطر به یاد ِ خود خواهم آورد که من، خودم زمین خوردم، خودم از جا بلند شدم. دیر فهمیدم انحنای جاده به کدام سو راهم می‌برد؛ اما فهمیدم. بالآخره فهمیدم.
مردم ِ تمام جهان توی سَرم همهمه می‌کنند، هر پچپچه‌‌ای، مابین هر دو غریبه‌ای در هر فاصله‌ای، در دوردست ترین جای جهان هم که ایستاده باشند* با یکدیگر در می‌آمیزند، به آوازی غریب و سرسام آور و موهوم مبدل می‌شوند و نزدیک‌تر از نجوای هر دوست به گوش ِ من می‌رسند. صدای شکایت‌شان را می‌شنوم که بی‌رحمانه می‌پرسند: چه‌قدر باید بهای زمین خوردن هایت را بپردازی؟ تا کِی قرار است زمین بخوری و به خیالِ تجربه، دل‌خوش باشی؟
می‌پرسند چندبار مگر می‌شود زمین خورد؟
می‌گویم چند بار مگر زندگی کرده بودم؟...

*نقل از شاملو ست، آنجا که زیبا می پرسد:

تو کجایی؟

در گستره ی بی مرزِ این جهان، تو کجایی؟

و زیباتر پاسخ می گوید:

من، در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام، 

کنارِ تو.

_بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
  برای تو._


ش. قاف ۹۷-۱۲-۰۹ ۰ ۳ ۳۴۷

ش. قاف ۹۷-۱۲-۰۹ ۰ ۳ ۳۴۷


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.