دارم کتاب « شدن » رو می خونم. اتوبیوگرافی زندگی میشل رابینسون/اوباما . برخلاف بیوگذافی ها و اتو بیوگرافی های دیگه، واقعا خسته کننده نیست برام. نثرشو، طرز نگاهشو، و روند بلوغ و تکاملش برام قشنگه. هنوز به دوره ی فعالیت مدنی-سیاسی ش نرسیدم، و همچنان هم اصلا از منظر سیاسی بهش نگاه نمی کنم. آرمان های کودکانه ش و روند ِ به پختگی رسیدن همه ی اون آرمان ها، روند ِ « من » شدنش، مسیری که طی می کنه برای پیدا کردن خودش و سبک زندگی ای که در عین کمال گرایی، واقع گرایانه هم هست؛ و تجربه ی زندگی با یک دخترسیاهپوست ِ جنوب ِ شیکاگو نشین، از از طبقه دوم خونه ای 80 متری توی ساوث شر شیکاگو با آرزوی پیانیست شدن، تا بانوی اول آمریکا بودن، همه شون برام جالبن؛ و گاهی حسادت بر انگیز.
و تاثیر گذار ترین قسمتش برای من، تا الآن، دوره ی نوجوانی ش بوده، از هشت سال تحصیل در مدرسه ای محلی تا رسیدن به ویتنی یانگ، یکی از بهترین دبیرستان های شیکاگو، توی نهمین سال تحصیلش، و چالش هایی که ورود به یک جامعه ی نیمه سفیدپوست در عنفوان نوجوانی براش ایجاد می کنه. وا ون مدرسه، که خدا می دونه من توی تمام رویاهام دنبالش می گشتم، با همه ی زرق و برقش، کارگاه های عکاسی و سفالگری و گروهای سرود و تئاتر و بچه هایی که هرکدوم به یکی از "خونه" ها اختصاص داده می شن تا واقعا حس کنن یه خونواده ن.
حس می کنم اون دختر، با همه ی تکاپوی بزرگ شدن، دقیقا توی همین سنی که من هستم با جامعه ای مواجه شده که آرزوی منه. و دقیقا از همین سن، مقدمات رقم زدن دورانی توی دستاش شکل گرفته که من همیشه توی رویاهام مجسمش می کردم. بعید می دونم این دوره از زندگی هیچکس توی هیچ جایی می تونست انقدر دقیق، حال ِ من باشه. و جمله هایی که می گه و منو تا ته دنیای توی سَرم دنبال خودش می کشونه:
" مثل دانش آموزان دبیرستان، در هر جای دیگری، من و دوستانم عاشق پرسه زدن بودیم. [...] شاد بودیم- شاد از آزادی مان، شاد از باهم بودن مان، شاد از زرق و برق و زیبایی شهر وقتی که دیگر به مدرسه فکر هم نمی کردیم، ما بچه های شهری بودیم که پرسه زدن را یاد گرفته بودیم."
ولی خوشحالم، که تو می دونستی چی می خوای. حتی اگه ندونی کجا باید بری، می دونستی باید بری. تا وقتی که برسی.
و الحق که "شدن" ، اسم برازنده ایه براش.