#مخاطب_ندارد
گستره ی حدسیاتتان را غلاف کنید.
___________________________________
می گوید بیا و انگار کن که هرگز اتفاقِ محیرالوقوع ای رخ نداده. که هرگز درباره چنین چیزی کلامی نگفته ام با تو. انگار که من، همان منِ سابق است و تو، همان تو ی پیشین.
بیا و هرآنچه بی اختیار بر زبان رانده ام از یاد ببر. مگذار آنچه گفته ام، تصویرِ قاب شده از ماهیّت م و خاطراتمان بر دیوارِ خیالت را خدشه دار کند. بگذر، و بگذار همه چیز، به سانِ گذشته باقی بماند.
می گویم چرا گمان می کنی فراموش کردنِ هرآنچه می گویی، برای من، به سادگیِ بیانِ جمله ی «فراموش کن» برای تو ست؟
بهخداوندیِ خدا آنچنان از «فراموشی» سخن میگویی که گاهگداری حتی مشکوک میشوم به اینکه حتی باری، ذره ای، سعی در از یاد بردنِ کسی یا جمله ای، کرده باشی.
که میدانم تلاش کردهای؛ بدجور هم مصرّانه تلاش کردهای. که اگر نکرده بودی، پس تمامِ این مدت، از چه حرف می زدیم جز تلاشهای -تاکنون- شکستخورده مان برای از یاد بردنِ خاطرات، احساسات، آدمها؟ برای رفتن؟ برای جدایی؟
با این وجود، تو از چهچیز حرف میزنی؟ که را نصیحت میکنی وقتی که خودت سابقاً -و دائماً- حالِ مرا چشیدهای و میدانی که خواسته ات پوچ و برآورده ناشدنیست؟ نه اینکه بگویم حرفهایت را از یاد نمیتوانم برد چراکه از رخدادِ تلخ و غم انگیز و بیسابقه ای نشأت میگیرند؛ نه! اصلا.
تنها دلیلش اینست که تک به تکِ جملاتت، دنج ترین کُنجِ ذهنِ شلوغم را تسخیر، و همان گوشه جا خوش کرده اند. که اگر بیشتر از آنقدری که تو حائز اهمیت میدانیشان، برایم مهم نباشند، کمتر از آن هم نیستند.
تو، خوفِ تغییرِ ذهنیّتِ من را در دل کاشته ای و نمیدانی اگر تصوراتِ من اینقدر سستعنصر و بیریشه و بادآورده بودند که با یک سخن، یک اتفاق، دستخوشِ تغییراتی چنین عمیق شوند، کاخ رویاهایم پیش از این هزاران بار فروریخته بود.
کسی که ذهنیّتش راجع به دیگری، قرار باشد بدین سرعت متزلزل شود، منتظرِ بهانه نمینشیند عزیزِ من! بهانه ها و استدلالاتِ احمقانه، هر لحظه که اراده کند آن کس را برای همیشه در ذهن و قلبش بمیراند، پیشِ رویش صف میکشند.
بُعدِ دیگری از روحیاتت اگر قرار بود برای من تمام کند تو را، تا به حال هزار بار تمام شده بودی. هزار بار در قلبم به خاک سپرده بودمت.
من از تو نخواستم همکلام ام شوی تا مجموعه ی دلایلم برای دوری جستن و انزجار ورزیدن به تو را تکمیل کنم جانم! که اگر قرار بود چنین کنم، هیچ تفاوتی با کسانی که از ترس دوریشان سالها لب به سخن نگشودی و بغض هایت را فروخوردی که حالِ نزار ات را نبینند و نفهمند، نداشتم.
تو از «فراموشی» حرف میزنی و من به این میاندیشم که چهقدر می توانی بیخبر باشی از احوالِ قبل و بعد از اینِ من؟ از چراییِ اینجا بودن و ماندنم؟ که اگر می توانستم چیزی را فراموش کنم، هرگز حتی رغبتی به شناختنت نداشتم. برای گوش سپردن به تو ست که اینجایم. نمی بینی؟!
من با همه چیز کنار آمده ام، سرپا ایستاده ام که مرهمِ غصه هایت باشم. «مرهم» که دردِ آدم را از یاد نمی برَد. می برَد؟!