پرسیدم تو اگر به جای من بودی، از خودت فرار نمی کردی؟
اگر پژواک هر صدایی در شیارهای بی شمار مغزت طنین می انداخت و امواج صوتش تا ساعتها و روزها و ماه های پیاپی بی وقفه در گوش ات تکرار می شد؛ اگر مرز میان خواب و بیداری، روزمرگی و تفاوت را گم کرده بودی ، اگر تصویر رویاهایت زنده تر از هر خاطره و حال و واقعیتی پیش چشمت جان می گرفتند و وقتی حقیقتِ محض گذر روزها و زندگانی ات به تلخیِ کابوسِ یک سقوطِ بی پایان بود؛ اگر هر مسئله ی هرچند کوچکی در بدو ورود به زندگی ات دوتا می شد و دوتایش ده تا و ده تایش صد تا و صدتایش هزاران تا؛
اگر دل ات تنگ بود،
اگر دل ات تنگ بود،
اگر دل ات تنگ بود برای تمام لحظه های غیرمعمول و خوشایندی که حالا جز خاطره ای از آنان برجای نمانده؛
اگر توانایی کنار آمدن با هیچ کدام از حقایق بشریت را نداشتی؛
اگر دائم در نوسان بودی و در تشویش و تفکر و تامل های نابجا و با احساسات نامانوس و ناخوشایند دست و پنجه نرم می کردی، اگر لکه ی هر دلگیری کوچکی تا سالها خاطرت را مکدر می کرد؛
از خودت فرار نمی کردی؟
از خودت تا به ناکجا نمی گریختی؟
خودت را تهدید نمی کردی به اینکه اگر این قائله را تمام نکند، زنده اش نمی گذاری؟
چه می کردی اگر جای من بودی؟
چه می کردی اگر دیوانه بودی؟
چه می کردی؟