تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

و درست همون جایی که از همه دنیا خسته می شی میای سراغ من. چون گوش می دم. همیشه برای گوش دادن به تو وقت داشته م. حتی وسط میدون جنگ. وسط سیل. وسط کویر. وسط جنگل. وسط طوفان نوح. وسط آتیش. وسط قیامت. وسط بهشت. وسط جهنم. وسط مرگ.

 


+ Seul sur nos cendres, en équilibre
Mes poumons pleurent, mon coeur et libre
Ta voix s'efface de mes pensées ..

( تنها بر روی خاکستر خاطراتمان، آرام و ثابت

ریه هایم می گِریند، اما قلبم آزادست

صدای تو به آرامی از خاطرم محو می شود .. )


 

و من به روزی فکر می کنم که می خونی اینجارو. و می ترسم.


ش. قاف ۹۷-۱-۰۶ ۸ ۲ ۵۲۷

ش. قاف ۹۷-۱-۰۶ ۸ ۲ ۵۲۷


هرچه از من مانده، تنها «تو» ست؛ می بینی؟! انگار خیلی وقت است که دیگر نتوانسته ام خودم باشم. نه اینکه رنگ عوض کرده باشم ها، نه. انگار قلبم دیگر فقط با فرمان مغز خودم نمی تپد، نوساناتش با حال خودم پایین و بالا نمی شود. می دانی؟ انگار نه اراده ای برایم مانده و نه استقلال هویتی. از آخرین دفعه ای که برای «خودم» ناراحت بودم، خیلی می گذرد. شاید چند هفته، چند ماه. نمی دانم. ولی می دانم که امروز، تقریبا خودم را نمی شناسم.

خیلی وقتها آرزو می کنم ای کاش می توانستم چند بار زندگی کنم. آن وقت شاید می توانستم چندین بار چهارده، پونزده ساله باشم. چندین بار فرصت اشتباه کردن داشته باشم. یکبارش را خجسته ی بیخیال باشم، یکبارش را برای آرزوهایم سگدو بزنم و همانی که دوست دارم باشم، یک بار دیگرش را کله خرابی کنم و یکبارش را هم، مثل الآن، روانی و پیچیده و بلاتکلیف. یا حداقل کاش می توانستم به ذهن آدمهای دیگر حمله ور شوم و خاطرات چهارده، پونزده سالگی شان را بخوانم، بلکه بفهمم آنها هم همین قدر گیج و مبهم و درون گرا بوده اند یا نه؟! آنها هم همین‌قدر برای هرچیز کوچکی مضطرب بوده اند یا نه؟ آنها هم خودشان را گم کرده بودند یا نه ..؟!
دیده ای وقتی تهِ دلِ آدم خالی می‌شود چه حسی دارد؟ انگار با سرنگ، وسطِ دهلیزت هوا تزریق کنند. انگار یکهو مغز و قلب و تمام بدنت از کار می‌افتد و خلاءِ وحشتناکی که درست وسطِ قفسه سینه ات احساس می‌کنی، به قدرِ برهم فشردنِ پلکها و گوش دادن به صدای سقوطِ قلبت به دورترین نقطه جهان، به قدر سالها و قرنها و کهکشانها، طول می‌کشد. گفته بودم وقتهایی که فکر می‌کنم، به این حال دچار می‌شوم؟ امروز به اندازه هزارسال طول کشید. هزار بار دلم از غصه ی تو ریخت.
 شمارِ شبهایی که از غصه ی تو گریسته ام و با غصه ی تو به خواب رفته ام از دستم در رفته. و تو هیچ‌کدام از اینها را نمی‌دانی و اگر بدانی هم، نمی‌فهمی که چرا. بین خودمان بماند، من هم نمی‌فهمم.
گفته بودی کنار بگذار هر چیزی را که انقدر درگیرت می‌کند، حتی اگر من باشم. حتی اگر تو باشی؟ کاش می‌توانستم به همین راحتی که تو از رهایی حرف می‌زنی، کنارت بگذارم.
اما می‌بینی؟ یک جایی آدم وا‌ می‌دهد! می‌بُرد. از پا می‌افتد. خسته می‌شود. می‌گوید بس است دیگر هرچه بوده. من حالا روی همان نقطه ایستاده ام. شاید خیلی وقت است که روی همان نقطه درجا می‌زنم و نمی‌خواهم باور کنم که کم آورده ام. حتی اگر باور کنم هم، کاری از دستم ساخته نیست. وسط جزیره ای گیر افتاده ام که نه راه پس دارم و نه راه پیش. نه می‌توانم زمان را به عقب برگردانم و نه می‌توانم تو را کنار بگذارم. تویی که حتی فکر دوریت تمام تنم را می‌لرزاند. که دو روز نبودنت قلبم را از دلتنگی مچاله می‌کند. می‌دانم تا پایان این ماجرا همین‌قدر خسته و همین‌قدر مبهوت می‌مانم. ناخواسته پیرم کردی، خیلی پیر.
می‌بینی چه‌قدر گم شده ام؟ دیگر چیزی از «من» نمانده که نگرانش باشم. حالا مثل یک انبار غصه ام. مدام دلشوره تو را دارم. حتی اگر نخواهی، نخواهم. گفته بودم دستِ من نیست. دستِ هیچکس نیست. .ته غصه هات هم، روشنایی بی انتهایی ست که دلم را گرم می‌کند. اتفاق عجیبی بودی. خیلی عجیب.
کاش هرگز انقدر زود بزرگ نمی‌شدم. کاش درگیر بزرگیها نمی‌شدم.
هرچه از من مانده تنها «تو» ست؛ می بینی؟!


 تو می دیدی، همیشه.

روزی که بروم پی زندگیِ -بدون تو- پوچ و توخالی خودم، هیچکس بعد از تو حالم را نمی داند.


 

+ این آهنگ. :))

اشکاتو کی می شمره وقتی که
دستای من از گونه هات دوره
رفتن همیشه اختیاری نیست،
آدم یه جاهایی رو مجبوره
میرم، با اینکه عاشقت هستم
با اینکه چشمای تَری دارم
ای کاش بفهمی که برای تو
آرزوهای بهتری دارم..

آدم یه جاهایی رو مجبوره - رضا یزدانی 


ش. قاف ۹۷-۱-۰۳ ۳ ۲ ۵۰۳

ش. قاف ۹۷-۱-۰۳ ۳ ۲ ۵۰۳


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.